نمایشنامه
گردهمایی ماهگرفتگان
بر اساس رویکردهای متادرام و راوی موثق و ناموثق
نویسنده: فاطمه (صحرا) کلانتری
شخصیتها:
- نویسنده: مردی 45ساله؛
- دوست نویسنده: مردی 50ساله؛
- منشی نویسنده: دختری 30ساله.
بقیهی شخصیتها قابل پیشبینی نیستند؛ زیرا نویسنده نیز از آنان بیخبر است. شخصیتهای دیگر در طول نمایشنامه به انتخاب خودشان وارد میشوند و به مخاطب و نویسنده معرفی خواهند شد.
پردهی نخست
صحنهی اول
در دفتر کار نویسنده
(صحنه تاریک است. در انتهاییترین و بالاترین قسمت صحنه، تصویر ثابت یک ماه در حال رفتن به خسوف دیده میشود. با خسوف کامل، نور صحنه روشن میشود. روی صحنه، فضای کاریست با دو اتاق مجزا. در اتاق سمت راست صحنه، منشی در پشت میز کارش نشسته است. در سمت چپ همان اتاق، چند صندلی قرار داده شده که برای مراجعان به دفتر است. سمت راست همان اتاق، درِ ورودی ساختمان قرار دارد. روی میز منشی شلوغ است؛ یک کامپیوتر روبهرویش قرار گرفته با کاغذهای زیادی که در کنارش است، یک پرینتر و یک گوشی تلفن نیز روی میز قرار دارد. پشتسر او کتابخانهی کوچکی پر از کتاب دیده میشود. کنار کتابخانه روی دیوار یک تختهی وایتبرد قرار دارد که روی آن با خطوط درشت نوشته شده است: «پروژه: گردهمایی ماهگرفتگان». درست کنار کتابخانه، یک میز کوچک قرار دارد که یک چایساز، بستههای نسکافه با چند لیوان یکبارمصرف نیز روی آن است. یک سینی نیز در پشت چایساز قرار گرفته است. در اتاق سمت چپ صحنه که با یک حائل دیوارمانند از اتاق سمت راست جدا شده است، یک میز کار قرار دارد. روی میز بسیار شلوغ است؛ طوری که نیمهای از مانیتور را تماشاگر میبیند. گوشی تلفن نیز دیده میشود. کاغذهای زیادی روی میز پراکنده شده است. در گوشهی اتاق یک جالباسی است که روی آن یک کت و کلاه قرار دارد و در کنار جالباسی یک آیینهی تمامقد. در سمت راست همان اتاق، یک صندلی قرار دارد. روی دیوار همان اتاق، بالای صندلی پنجرهای دیده میشود که از پشت آن فضای برجهایی پیداست؛ گویی دفتر در بالای برجی است. در عقب اتاق، پشت میز نویسنده یک کتابخانه و یک تخته وایتبرد با همان نوشته و شمایلی که در اتاق منشی بود، دیده میشود. نویسنده در حال راهرفتن در اتاق است و با گوشی موبایلش صحبت میکند. صدای پشت گوشی که دوست نویسنده است، شنیده میشود منشی در طول صحبت آن دو فقط در حال تایپکردن است.)
صدای دوست نویسنده از پشت گوشی: ببین دقیقاً همونی شد که میخواستی؟ اگه خوبه بدم جاهای مختلف آگهی بزنن.
مرد نویسنده: (در اتاق راه میرود، با حالتی پریشان) بخون.
صدای دوست نویسنده از پشت گوشی: «نویسندهای قصد دارد کتابی را به چاپ برساند. این کتاب برخلاف کتابهای دیگر، تمام صفحاتش سفید است و فقط دارای یک نام است: «گردهمایی ماهگرفتگان». نویسنده قصد دارد با این آگهی از افرادی که علاقهمندند در این گردهمایی شرکت کنند، دعوت کند برای مصاحبه از تاریخ درجشده در بخش پایین آگهی به مدت یک هفته، تماموقت از صبح ساعت 8 تا 8 شب به آدرس دفتر کار نویسنده، درجشده در پایین آگهی، مراجعه کرده تا بتوانند در این گردهمایی شرکت کنند. صفحات کتاب رایگان در اختیار شرکتکنندگان قرار خواهد گرفت.» دیگه تاریخ و آدرس رو هم زدم پایینش. خوبه؟
مرد نویسنده: (به میز کارش تکیه میدهد) معلومه خوب نیست.
صدای دوست نویسنده از پشت گوشی: (با تعجب) چرا؟ خودت این رو گفتی؟
مرد نویسنده: از کجا بدونن این گردهمایی یعنی چی؟ باید بفهمن اصلاً ماهگرفتگی یعنی چی؟
صدای دوست نویسنده از پشت گوشی: خب اونطوری که آگهی میشه یه صفحه... .
مرد نویسنده: مگه من برام اندازهی آگهی مهمه؟ مهم اینه اول بفهمن بعد بیان.
صدای دوست نویسنده از پشت گوشی: خب، چی بنویسم؟
مرد نویسنده: پایین آگهی حتماً بنویس گردهمایی مربوط به چیه.
صدای دوست نویسنده از پشت گوشی: بابا من میترسم دوباره اشتباه بشه، همین الآن بگو اصلاحش کنم؛ مگه نمیخوای فردا شروع بشه..؟.
مرد نویسنده: پایینش بنویس: «این گردهمایی مربوط به افرادی است که علاقهمندند در چند صفحه از کتاب خاطراتی را از خود بیان کنند که در روح وجودشان لکههای ماهگرفتگی ایجاد کرده است و شاید باشند کسانی که تمام وجودشان ماهگرفتگی کامل باشد. این گردهمایی مربوط به ماهگرفتگان است و نویسنده نیز خود در خسوف کامل است. شاید این گردهمایی موجب شود یک نفر از ماهگرفتگی خارج شود یا کمی از خسوف بیرون بیاید.» این رو هم بنویس
صدای دوست نویسنده از پشت گوشی: (مکث) طولانی شد... .
مرد نویسنده: طولانی بشه بهتره تا بدون اینکه متوجه بشن بیان برای مصاحبه.
(نور قرمزی صحنه را گرفته است.)
صدای دوست نویسنده از پشت گوشی: پس، از فردا دفتر باش.
مرد نویسنده: (با ناامیدی) البته اگه کسی بیاد.
صدای دوست نویسنده از پشت گوشی: شاید بیان... .
(صحنه خاموش میشود و صدای نویسنده به گوش میرسد)
مرد نویسنده در تاریکی: دارم خفه میشم، باید خودم رو بالا بیارم... (صدای بلند نویسنده) کاغذ بیار کاغذ... .
منشی: الآن میارم... (بارش خردهکاغذها در صحنه که نورهای سرخرنگی بر آنها افتاده است. روی مانیتور بزرگ انتهای صحنه، ماهگرفتگیهای مختلف روی پوست نشان داده میشود و با هر تصویر ماهگرفتگی روی صحنه، تصویر خسوف ماه میآید. صدای همهمهای که به سمت جیغهای ممتد میرود شنیده میشود.)
صحنهی دوم
روز اول مصاحبه (فردای آن روز)
دفتر کار نویسنده
(صحنه نیمهروشن است با آمیختگی در نور قرمز. داخل مانیتوری که انتهای صحنه را در قسمت بالا پوشانده است، تصویر ماه در خسوف کامل دیده میشود؛ داخلِ ماه با رنگ قرمز نوشته شده است: «گردهمایی ماهگرفتگان». صحنه روشن میشود، دفتر کار نویسنده و اتاق منشی درست شبیه صحنهی قبل است. نویسنده در اتاق خود مکرر راه میرود و ساعتش را نگاه میکند. تلفن منشی زنگ میخورد.)
منشی: (گوشی را برمیدارد.) بله بفرمایید.
صدای زن: («اینجا میتوانید یک شخصیت به ابتدای نمایشنامه اضافه کنید؛ البته هنوز سن او مشخص نیست». نویسنده با صدای زنگ، گوشش را به حائل دیوار میچسباند، صدای زن در صحنه میپیچد.) برای آگهی تماس گرفتم، برای مصاحبه... هستین؟
منشی: یک لحظه صبر کنید. (صدای آهنگ انتظار شنیده میشود. منشی خط را به نویسنده وصل میکند.) یک نفر تماس گرفته برای مصاحبه... ما هستیم؟
نویسنده: (درحالیکه صدایش را صاف میکند.) بله هستیم.
منشی: (گوشی را از حالت انتظار خارج میکند.) بله خانم، میتونین برای مصاحبه تشریف بیارین.
صدای زن: من ساعت 2 اونجا هستم.
منشی: بله، حتماً. منتظرتون هستیم.
(گوشی قطع میشود. منشی شروع به تایپکردن میکند. نویسنده به سمت آیینهی تمامقدی که در اتاقش هست، میرود و خودش را نظاره میکند؛ ساعتش را نگاه میکند و پشت میز مینشیند. بلند میشود، دوباره مینشیند. مضطرب است. منشی به سمت اتاق نویسنده میرود.)
منشی: آقای تبار میشه منم توی کتابتون باشم؟
نویسنده: (با اقتدار) نه.
منشی: چرا نه؟
نویسنده: هیچکس نباید اسم اینایی را که توی این کتاب میان، بدونه، حتی من؛ همهشون با یه نام مستعار، فقط با یه شماره یا علامت داخل کتاب میان؛ من شما رو میشناسم، این جزو قواعد کتاب نیست.
منشی: شما من رو میشناسید؟ شما از کجا ماهگرفتگیهای من رو میدونین؟
نویسنده: منظورم ماهگرفتگی نبود؟
منشی: پس چی بود؟
نویسنده: من خودتون رو میشناسم. منظورم اینه صفحات شناسنامهتون توی بایگانیه... . درهرصورت اینایی که توی این کتاب میان نه قبل از کتاب، نه بعد از کتاب دیگه نباید ببینمشون؛ شما رو دیدم، سالهاست...؛ امکانش نیست.
منشی: (با ناراحتی در حال خروج از اتاق) باشه...؛ ولی من فصل خوبی توی کتابتون میشدم.
نویسنده: گفتم بهتون جزو قواعد کتاب نیست.
(صدای زنگ به صدا درمیآید. منشی سریع به سمت در دفتر میرود. نویسنده دوباره خود را در آیینه مرتب میکند و پشت میز کارش مینشیند. زنی حدود چهلساله وارد دفتر میشود. (زن کمی نگران است. «اینجا میتوانید علاوه بر شخصیت زن، سن او را نیز در قسمت شخصیتها وارد کنید».)
زن: سلام.
منشی: (زن را به سمت صندلی انتظار راهنمایی میکند.) بفرمایید تا من ورودتون رو اطلاع کنم. (منشی به سمت اتاق نویسنده میرود.) آقای تبار! برای مصاحبه اومدن.
نویسنده: بگین بیان داخل.
(منشی، زن را به سمت اتاق راهنمایی میکند. زن به سمت اتاق میرود.)
زن: سلام.
نویسنده: (با حالتی مضطرب) سلام بفرمایید.
زن: (مینشیند.)
نویسنده: (گوشی را برمیدارد) لطفاً... (رو به زن) شما قهوه میل دارین یا چای؟
زن: قهوه.
نویسنده: (در پشت گوشی) لطفاً دو تا قهوه بیارین. (گوشی را قطع میکند.)
زن: میشه درباره گردهمایی توضیحی بدین.
نویسنده: ببینید این گردهمایی فیزیکی نیست؛ قراره همه توی کتاب باهم جمع بشیم. این گردهمایی مخصوص اشخاصیه که رخدادهایی در زندگیشون داشتن که بعدِ اون، از خودشون دور شدن؛ یعنی نتونستن دیگه اون خودی باشن که قبل از اون رخداد بودن؛ یه جورایی ماه درونشون دچار گرفتگی شده و خودی که در درونشون هست، شروع کرده به گرفتن و خسوف.
زن: من ماهگرفتگیم خیلی جدیه.
نویسنده: این خیلی عالیه! یعنی شما صاحب چند صفحه از این کتاب هستین. البته باید قبل از تایید، صحبت کنیم. این رو هم باید اضافه کنم این کتاب نه فصله، مثل نه ماه. شاید بعد از کتاب، ماه از خسوف بیرون بیاد، یه جور زایمان.
زن: من از بچه بدم میاد.
نویسنده: این با بچه فرق داره؛ این زایمان باعث میشه اعضای ماهگرفته دوباره به دنیا بیان.
زن: شروع کنم؟
نویسنده: بفرمایید، من ضبط رو شروع میکنم.
زن: خیلی قبلترها من از هیچی نمیترسیدم. جسور و بیباک بودم. خیلی خودم بودم. (مکث)
نویسنده: بله... .
زن: توی دبیرستان شاگرد اول بودم. دقیق، منظم، بسیار بیباک و البته جاهطلب. دو تا برادر بزرگتر داشتم که هر دو برای تحصیل، خارج از کشور بودن و من شده بودم یکییهدونهی پدر و مادرم. همه چی عالی بود.
نویسنده: واقعاً همه چی عالی بود؟
زن: عالی بود، فکر کنم عالی بود؛ چون دغدغهای نداشتم. (زن در فکر فرومیرود و از صندلی بلند میشود و سپس با هیجان به سمت نویسنده میرود.) فصل اول برای منه؟
نویسنده: (با مکث) میخواستم فصل اول رو بذارم برای یه نفر که رزرو کرده بود؛ اما اگه براتون مهمه با اون شخص صحبت میکنم.
زن: آره برام مهمه اول باشم. این یهجور شکفتن دوبارهست برام؛ مثل همون روزها که همیشه اول بودم.
نویسنده: (با تعجب) باشه، اول میذارمتون!
(منشی با دو فنجان قهوه وارد میشود، آن را روی میز میگذارد و با مکث بیرون میرود.)
نویسنده: خب، بعد چی شد؟
زن: مدتی سینههام خیلی درد میکرد، یه درد عجیب. (به سینههایش نگاه میکند و روی آنها دست میکشد. احساس درد را در چهرهاش نشان میدهد.) با مادر و پدرم رفتیم دکتر. ازم آزمایشهای مفصلی گرفتن و بعد گفتن یه غده توی سینهم دارم.
نویسنده: متاسفم.
زن: نه، الآن دیگه برای این موضوع ناراحت نیستم؛ چون به جای خالیشون عادت کردم. آدم به جای خالی همه چی عادت میکنه... حتی... (دستانش را به سمت سینهاش میبرد.)
نویسنده: (بلند میشود و به سمت پنجره میرود.) قطعاً اذیت شدین.
زن: یه نویسنده باید تحملش بیشتر از اینا باشه. من تازه توی مقدمهام. یه سوژهی ناب جلوتون نشسته. باید لایق اول کتاب باشم. راستی، به نظرم فصلهای کتابتون رو به ترتیبی که اعضا برای مصاحبه قبول میشن، تنظیم کنید. (با نگرانی) قبل از من که کسی نیومده؟
نویسنده: (پشت میز کارش برمیگردد.) نه، شما اولین نفرید. (قهوهاش را برمیدارد و مینوشد.)
زن: شما فوبیا دارین؟ (قهوهاش را برمیدارد و به نویسنده خیره میشود.)
نویسنده: فوبیا؟
زن: بله، فوبیا.
نویسنده: به نظرم هرکسی ترسهایی داره.
زن: منظورم از این ترسهای خردهپا نیست، اون ترسهایی که برادر مرگه.
نویسنده: فکر کنم دارم؛ ولی اینجا فصل شماست، شما باید بگین.
زن: یعنی توی فصل اول فقط من حرف میزنم؟
نویسنده: نه، منم هستم؛ ولی فقط بهعنوان یه مصاحبهکننده، یه آدم که از بیرون داره خسوف رو تماشا میکنه. خب، بعد چی شد؟
زن: بعدش روانی شده بودم. به زمین و زمان فحش میدادم. جای خالی اینا پدر و مادرم رو پیر کرد و بعد... . (فنجان قهوه را روی میز میگذارد و بلند میشود و به سمت پنجره میرود.)
نویسنده: (درحالیکه به او خیره است.) بعد چی؟
زن: بعد مردن... در عرض سه سال؛ مثل سینههام افتادن و رفتن. انگار سرطان توی اونا ریشه کرد و از زندگی بریدشون.
نویسنده: متاسفم.
زن: (در اتاق با هیجان صحبت میکند.) بعد تنها شدم. (آیینه قدی را میبیند و به آن پشت میکند.) از آیینه فرار میکردم؛ مخصوصاً وقتی از حمام میاومدم. اگرچه خیلی دیربهدیر حمام میرفتم؛ حس جای خالیشون زیر آب بیشتر میشد.
نویسنده: خیلی طبیعیه. (بلند میشود و آیینه را پشتورو میکند.)
زن: (به صندلیاش برمیگردد.) بعد از یه مدت طولانی، یه روز از خونه زدم بیرون زدم؛ یهجورایی میخواستم همه چی رو تغییر بدم، یا شاید هم انتقامم رو بگیرم.
نویسنده: (به سمت صندلیاش برمیگردد و با کنجکاوی) از کی؟
زن: از طبیعت، از هستی... . توی یه پارکی نشسته بودم و دوروبرم رو نگاه میکردم. توی حال و هوای خودم بودم که یه پیرزن اومد پیشم نشست. هیچوقت اون روز رو یادم نمیره. نمیدونم کی بود؛ میگفت: «آدما خاطرههایی رو ذخیره میکنن که بعدها میخوان ازشون استفاده کنن.»، منم انگار اینا رو ذخیره کرده بودم تا یه روزی توی این کتاب بیان.
نویسنده: مگه چی شد؟
زن: پیرزنه شروع کرد به حرفزدن از ابتدای زندگی تا آخرش. خیلی خلاصه تعریف کرد (میخندد و به ساعتش نگاه میکند.) مثل من نبود برای چند صفحه انقدر.... (با تعجب) من یک ساعته اینجام؟ درسته؟
نویسنده: بله، تقریباً... اما مهم نیست، مهم رسیدن به نقطهی ماهگرفتگیست. پیرزن چی شد؟
زن: بهم گفت دیشب خوابت رو دیدم. بهش بهتزده نگاه کردم... خواب من رو؟ با خودم گفتم چه شانسی دارم، یه روز زدم بیرون، حالا با یه روانیتر از خودم روبهرو شدم.
نویسنده: خب بعد؟
زن: گفتم ولی ما الآن تازه هم رو دیدیم! جوابم رو نداد. مدام میگفت: دیشب خوابت رو دیدم.
(صدای زنگ درمیآید. منشی به سمت در میرود. پیرزنی وارد میشود. منشی او را به سمت صندلی هدایت میکند؛ اما او وارد اتاق نویسنده میشود و کنار زن مینشیند.)
پیرزن: (رو به زن) دیشب خوابت رو دیدم.
زن: (رو به نویسنده) آره همین بود، خودش بود.
نویسنده: (پیرزن را با تعجب نگاه میکند و رو به زن) چرا گفتین ایشون بیان؟ مصاحبهها تکنفرهست؛ هر فصل فقط یک راوی داره.
زن: من نیاوردمش. فکر کردم شما باهاش قرار گذاشتین.
نویسنده: (با تعجب) من از کجا ایشون رو میشناختم.
پیرزن: (رو به زن) خوابت رو دیدم، دیشب خوابت رو دیدم.
زن: (رو به نویسنده) میبینید، هنوز هم ول نمیکنه. خوابش رو هم نمیگه، فقط میگه خوابت رو دیدم. هروقت میاد نیمساعته میره؛ جای نگرانی نیست.
نویسنده: (رو به زن) من عذر میخوام؛ اما مجبورم ایشون رو از اتاق خارج کنم.
زن: (رو به نویسنده) من از خدامه؛ حوصلهی این تکرار رو ندارم.
پیرزن : (رو به نویسنده) منم توی فصل اولش هستم، خودش من رو آورد.
نویسنده: (با ناراحتی) وقت داره میگذره، من سفارش کرده بودم فقط یک نفر... .
زن: (با ناراحتی) من اصلاً نگفتم این خانم بیاد. از بیست سال پیش هروقت میام بیرون، بدون اینکه من بگم خودش میاد.
پیرزن: (رو به زن) دیشب خوابت رو دیدم.
زن: (رو به نویسنده) امروز دوباره از خونه زدم بیرون، باز پیداش شده.
نویسنده: (جلوی پیرزن زانو میزند؛ پیرزن او را نگاه میکند.) مادرجان من معذرت میخوام. الآن من با این خانم به خاطر کار مهمی یک مصاحبه دارم، اگه میشه بیرون منتظر باشین.
زن: (با عصبانیت رو به نویسنده) منتظر چی باشه؟
نویسنده: (رو به زن) منتظر شما.
زن : (با عصبانیت) نمیخواد منتظر من باشه، من با اون چی کار دارم!
نویسنده: (دوباره رو به پیرزن) داره وقت میره، خسوف داره سرمیرسه.
پیرزن: (رو به نویسنده) من میخوام فصل دوم باشم.
زن: (رو به نویسنده) اگه این بخواد توی گردهمایی باشه، من نیستم. توی کتابم ولم نمیکنه.
پیرزن: (رو به زن) من فقط وقتی فصل دوم رو بگم برای همیشه میرم. (رو به زن) میخوام خوابم رو بگم.
نویسنده: (رو به زن) چرا به ایشون گفتین بیاد؟
زن: (با ناراحتی) من نگفتم (یکدفعه به فکر فرومیرود) شما آگهی زدین درسته؟
نویسنده: (مکث) بله، بله، درسته، ممکنه بله، این میتونه جواب قانعکنندهای باشه. من معذرت میخوام. (رو به پیرزن) شما بیرون باشین، بعد از فصل اول نوبت به شما میرسه.
پیرزن: (رو به زن با هیجان بلند میشود.) میخوام خوابم رو بگم. (از اتاق خارج میشود.)
نویسنده: (درحالیکه به سمت میز کارش میرود.) لطفاً ادامه بدین زمان بیرحمه.
زن: (خودش را روی صندلی جابهجا میکند) داشتم میگفتم، بعد از نیم ساعت پیرزن رفت، مثل همین الآن؛ من هم بعدِ اون بلند شدم و توی پارک چرخیدم. یه چیزی بگم (با حس غرور) من خیلی زیبا بودم؛ البته بعد، زیباییم یهجورایی مصنوعی شد.
نویسنده: چرا مصنوعی؟
زن: منظورم اینه حس زیبایی زنونه نداشتم.
نویسنده: چرا؟
زن: (با ناراحتی) چقدر باید تکرار کنم، برای همین جاهای خالی.
نویسنده: ببخشید من رو؛ با ورود این پیرزن یه کم رشتهی کلام از دستم دررفت.
زن: نه به نظرم شما میخواین فصل اول رو الکی پر کنین، الکی کشش بدین، مثل اون نویسندهها که آب میریزن توی صفحاتشون تا پر بشه.
نویسنده: اما اینجا شما نویسنده هستین.
زن: خب با این سوالهایی که میکنین و این فراموشیها باعث میشین فقط صفحات بیشتر بشه؛ ولی اصل مطلب گم بشه. میخوام چیدمان و نحوه آرایش فصل اول با خودم باشه.
نویسنده: بله، دقیقاً همینطوره.
زن: حس میکنم میخواین در آخر، فصل من رو خودتون تدوین کنین؛ یه جاهایی رو حذف کنین و هر جایی رو که دوست دارین قرار بدین؛ من میخوام فصل اول هیچ حذفی توش نباشه، میخوام همهی حرفهام باشه.
نویسنده: دقیقاً همینطوره؛ میخوام شما ادامه بدین فقط همین.
زن: یه چیزی رو یادم رفت بگم.
نویسنده: چی رو؟
زن: باید دو صفحهی فصل اول رو خالی بذارین و شاید بین فصل اول هم صفحاتی سفید قرار بگیره.
نویسنده: چرا خالی؟
زن: مابین ماهگرفتگیم یه مسائلی هست که به کلمه درنمیان؛ میخوام اون صفحات رو مخاطب ببینه، بدونه داره به فاجعه نزدیک میشه. این مرحلهی پیش از گفتاره، پیش از کلمهست؛ باید سفید بذارینش. فصل اول مال منه، با تمام صفحاتش؛ نمیتونین حقم رو ضایع کنین.
نویسنده: مهم اینه که به هدف گردهمایی نزدیک بشین؛ مهم ماهگرفتگیه. اگه خواستین خالی میذاریم، مشکلی نیست. لطفاً ادامه بدین زمان داره میگذره.
زن: گوشهی پارک صدای گریه یه بچه توی کالسکه بلند بود. کسی هم دوروبرش نبود. بهش نزدیک شدم. تا رفتم نزدیکش، ساکت شد. یه ذره نگاهش کردم؛ ولی سریع از کنارش رد شدم؛ چون بچهها یه جوری بهم دلشوره میدن. این ادامهی مجهولشون مث پتک میخوره توی سرم.
نویسنده: چه ادامهی مجهولی؟
زن: اینکه چقدر جای خالی میبینن... من رد شدم از کالسکه، شما هم رد شو... .
نویسنده: بله، ادامه بدین. فقط میخواین انقدر با جزئیات بگین؟
زن: اشکال داره؟
نویسنده: (با تردید) نه، اصلاً.. .
زن: اگه با جزئیات نگم نمیتونم به اصل مطلب برسم؛ اونطوری زبونم قفل میشه. شما میخوای زبونم قفل بشه؟
نویسنده: نه، اصلاً... .
زن: میدونم یهجورایی فصل اول با این توصیفات و جزئیاتش به روایت کلاسیک نزدیکتر میشه؛ ولی حتماً اعضایی هم میان که سورئال باشن یا هر چیز دیگه... . فکر کنین فصل اول در فضای کلاسیک و تلفیقش با معماری باروک توی فضای گوتیک با یهجور پارودی.... بد نیست؛ خودش ملقمهای از زیبایی میشه. شاید بشه پستمدرن... . (میخندد.)
نویسنده: (میخندد.) بله، دقیقاً.
زن: من عاشق سادم.
نویسنده: ساد؟
زن: هیچی، بعد معلوم میشه، شاید هم نشه.
نویسنده: ببینید خانم من به خاطر درخواستتون که همه چیز رو بیارم در فصل خودتون، هر چی میگین رو میارم، بعد نگین چرا چیزهای بیربط آوردم.
زن: نه، خودم خواستم. فقط منظورتون رو از چیزهای بیربط نفهمیدم.
نویسنده: منظورم اینه از خط خسوف دارین خارج میشین یا حداقل از هدفی که داریم.
زن: نه، مطمئن باشین در همون خطم؛ یعنی همین جملهی قبلم رو هم میارین؟
نویسنده: بله، همه چی و... .
زن: از کالسکه دور شدم. دیدم یه مرد بهم خیرهست. از همون اول که پیرزن کنارم بود، از پشت یه درخت قطعشده نگاهم میکرد.
نویسنده: اگر قطع شده بود که دیگه نمیشه از پشتش؛ اینها رو باید اصلاحشده قرار بدم.
زن: نه، دقیقاً از پشت درخت. نگفتم که درخت از ته قطع شده بود که، قدش از قد مرد بلندتر بود.
نویسنده: بله درسته، ببخشید.
زن: خیلی وقت بود مردی بهم خیره نشده بود؛ حس خوبی داشتم. یه حسی که باعث شد مدام بهش نزدیکتر بشم، البته با بیتفاوتی... . (با هیجان) میشه فصل سوم اون باشه؟
نویسنده: کی؟
زن: همون مرد که بهم خیره بود.
نویسنده: اون مرد باید خودش بیاد مثل همین پیرزن.
زن: کاش اونم آگهی رو ببینه.
نویسنده: چطور؟
زن: آخه وقتی بهش نزدیک شدم، دور شد.
نویسنده: یعنی چی؟
زن: فکر کنم فهمید دارم ازقصد بهش نزدیک میشم. آخه آدما وقتی بفهمن داری بهشون نزدیک میشی، دور میشن.
نویسنده: یعنی خیلی دور شد؟
زن: آره، تقریباً خیلی دور، میتونم بگم تا کجا؟
نویسنده: تا کجا؟
زن: از فاصلهی خونمون تا همین جا.
نویسنده: چقدر دور.
زن: مگه شما میدونین خونهی من کجاست؟
نویسنده: نه، نمیدونم.
زن: پس چرا میگین چقدر دور؟
نویسنده: چون شما گفتین خیلی دور.
زن: یهدفعه دیدم کنارمه.
نویسنده: کنارتون؟ مگه نگفتین دور شد؟
زن: خب، من دور شدم تا اون نزدیک بشه. گفتم که یه رابطهی معکوس بین دوری و نزدیکیه؛ البته این فاصله رو میشه توی گردهمایی تغییر داد.
نویسنده: (ساعتش را نگاه میکند.) ساعت به 5 نزدیکه.
زن: بله، عقربهها همینطوری پیش میرن، بدون اینکه گامی جلوتر رفته باشیم.
نویسنده: بعد چی شد؟
زن: از همون موقع دنبالمه. من دور میشم و اون نزدیک. یه مدت دیگه ندیدمش، تا رسیدم اینجا پیش شما؛ دیدم دم در ایستاده؛ اولین جایی بود که دوری و نزدیکی معکوس نبود. فقط نگاهم میکرد، هیچی نمیگفت. باید الآن هم پشت در باشه... فقط نمیدونم چرا زنگ نمیزنه... احتمالاً هنوز تردید داره.
نویسنده: چرا باید تردید داشته باشه؟
زن: خب، سخته از ماهگرفتگی گفتن، جسارت میخواد خودت پوست خودت رو بکنی. خیلی دوست دارم فصل سوم اون باشه.
نویسنده: ما هنوز به ماهگرفتگی شما نرسیدیم تا نوبت به فصلهای دیگه برسه.
زن: (هول میشود.) آره... آره... من تا میخوام به اصل مطلب برسم، پرتاب میشم توی فصول دیگه.
نویسنده: لطفاً تمرکز کنین.
زن: بله، حتماً. تمرکز خیلی خوبه، چیزی که اصلاً ندارم؛ ولی قصد دارم درست پرت بشم وسط ماهگرفتگیم، موافقید؟
نویسنده: به نظرم خیلی خوبه، البته اگر اذیت نمیشین.
(نور صحنه خاموش میشود. صدای گریهی نوزادی همراه با صدای ضربان قلب در صحنه شنیده میشود.)
صحنه سوم
دفتر کار نویسنده، همراه با صحنه اتاقکی شیشهای در جلوی صحنه که هنوز مشخص نیست برای کیست.
(نویسنده پشت صندلی نشسته، منشی پشت میز کارش و پیرزن نیز روی صندلی در اتاق منشی نشسته است. تمام صحنه و چیدمان آن شبیه صحنه قبل است، فقط یک تخت بچه در اتاقک شیشهای جلوی صحنه قرار دارد و یک صندلی در کنار آن. نویسنده، منشی و پیرزن هر سه به اتاق جلو نگاه میکنند و هیچ تکانی نمیخورند. زنی که در صحنهی قبل بود، با لباس حاملگی کنار تخت نوزادی نشسته است و آن را تکان میدهد. مردی حدود 45ساله که در صحنههای قبل نبوده است، در کنار اتاق راه میرود. «اینجا میتوانید این شخصیت را همراه با سن او به ابتدای نمایشنامه اضافه کنید». مرد روی صندلی کنار تخت نوزاد مینشیند.)
مرد: (خیره به زن) نباید به اینجا میرسید... .
زن: خب، مگه اینجا کجاست؟
مرد: (با ناراحتی) قرارمون نبود به اینجا برسه.
زن: خیلی جاهای دیگه هم بود که من دوست نداشتم به اونجا برسه؛ ولی رسید؛ یعنی تو رسوندی، حالا هم من خواستم که اینجا برسه.
مرد: این جای خطرناکیه.
زن: خطرناک نیست، نگا کن... (زن تخت نوزاد را تکان میدهد.)
مرد: خطرناکه... تا دیر نشده باید نذاریم واسه خودش قلمرو پیدا کنه (تخت نوزاد را محکم تاب میدهد.)
زن: (به شکم برآمدهاش دست میکشد) به این میگی قلمرو؟
مرد: فقط کافیه از اونجا بیاد بیرون.
زن: (دور تخت میچرخد، به شکمش دست میزند و با ترس) گوش کن.
مرد: به چی؟
زن: (به مرد نزدیک میشود.) گوش کن. (مرد گوشش را به شکم زن نزدیک میکند.) میشنوی؟
مرد: نه، هیچی نمیگه.
زن: (با عصبایت) چطور نمیشنوی...، داره فریاد میزنه، میگه قراره زودتر بیاد.
مرد: یعنی چقدر زودتر؟
زن: سه ماه زودتر.
مرد: خب، اونطوری که میمیره... البته خوبه تا قبل از اینکه مدام جای خالی ببینه، بمیره.
زن: نخیر، نمیمیره.
مرد: ششماهه میمیره.
زن: نه، من بارها دیدم ششماهه به دنیا اومدن؛ سه ماه توی دستگاه موندن و بعد هم زنده موندن. همین خودم، بارها ششماهه بدنیا اومدم؛ ولی ببین زندهام.
مرد: ازبس همیشه عجله داری.
زن: (در فکر) خب، گاهی مجبوری زود بیرون بزنی، فرار کنی.
مرد: همیشه بخت یار نیست. یهدفعه دیدی یه بار زود زدی بیرون و بعد هم مردی.
زن: (کلافه میشود.) بیا حرفای خوب بزنیم.
مرد: به نظرم دیگه بسه؛ بازی داره مسخره میشه. من هروقت میام پیشت باید پابهپای خیالت بیام. من فقط خواستم مدتی جای خالی... (سکوت.)
زن: (زن به سینههایش نگاه میکند. پارچهای را که زیر پیراهنش گذاشته با عصبانیت درمیآورد.) آره تو قلمرو واسه خودت پیدا کردی. من فقط خواستم بیای بعضی شبا با رویای من باشی، اینم سختت شد؟ تو فقط اومدی جاهای خالیم بزرگتر بشه. تو یه جا برای خودت باز کردی و یه جای خالی دیگه به من اضافه کردی. امشب میتونستیم تا جایی پیش بریم که یه بچه بیاد توی تخت. باهم نازش کنیم؛ حس کنیم مثلاً خیلی خوشحالیم... . (صدای نوزاد پخش میشود.)
مرد: (از روی صندلی بلند میشود.) که چی بشه؟
زن: پس برای چی اون روز به من خیره شدی؟
مرد: برای اینکه تو به من خیره بودی.
زن: تو اول خیره شدی.
مرد: چه فرقی داره کی اول بوده و کی آخر... مهم اینه که فقط خیره شدیم، همین، نه چیزی بیشتر نه چیزی کمتر... .
زن: تو به همه خیره میشی. تو شکارچی نقطهچینهایی، اونایی که مقصد همیشه ازشون فرار می کنه...
(نور اتاقک شیشهای خاموش میشود. زن بهسرعت به طرف صندلی اتاق نویسنده میرود و روی صندلی مینشیند. منشی شروع به تایپکردن میکند. مرد به اتاق منشی میرود و کنار پیرزن مینشیند. نور بخش اتاق منشی کم میگردد.)
نویسنده: بعد چی شد؟
زن: بعد رفت... خیلی دور. فقط یه تلفن زد و گفت (صدای زنگ موبایل زن به صدا درمیآید. مرد از اتاق منشی با او صحبت میکند.)
صدای مرد پشت تلفن: بعضی جاهای خالی ترسناکه... .
نویسنده رو به زن: منظورش چی بود؟
صدای زن پشت تلفن: من که همون اول بهت گفتم که من از بقیهی زنها سبکترم. به خاطر دو تا جای خالی.
صدای مرد پشت تلفن: گفتی، ولی وقتی دیدم خیلی فرق داشت. (بوق ممتد میآید.)
زن: (رو به نویسنده) آره، وقتی دید، چند قدم رفت عقب؛ ترسیده بود... .
نویسنده: دیگه نیومد؟
زن: اومد، همون موقع که من اینجا رسیدم. فکر کنم میخواد فصل سوم برای اون باشه.
نویسنده: یعنی بیرونه؟
زن: آره، بیرونه، کنار پیرزن نشسته.
نویسنده: بله، بله، آگهی، حتماً آگهی رو دیده. حالا به من بگین همین بود نقطهی ماهگرفتگیتون؟
زن: خب، این شروعش بود. شروع لکهها خیلی مهمه. اون اولین کسی بود که من رو با جاهای خالیم دید و نتونست باهاشون کنار بیاد، تا اینکه... .
نویسنده: تا چی؟
مرد: (به اتاق نویسنده میآید و پشت صندلی زن قرار میگیرد.) فکر نمیکنم درست باشه فصل من رو ایشون (به زن اشاره میکند.) بگن.
نویسنده: (رو به مرد با تعجب) شما؟
مرد: توی فصل سوم میگم.
نویسنده: (رو به مرد) ما فعلاً در فصل اولیم. نوبتتون بشه خبر میدم. البته امروز بعیده به شما برسه. (منشی را صدا میزند، منشی به داخل میآید.) لطفاً هیچکس رو برای امروز قبول نکنین، اون خانم پیر و این آقا رو هم برای روزهای بعد وقت بدین. (منشی سرش را به علامت تایید تکان میدهد و میرود.)
پیرزن: (به اتاق نویسنده میآید و رو به نویسنده) من تا این خانم اینجاست نمیتونم برم.
مرد: (رو به نویسنده) من هم تا این خانم اینجاست نمیتونم برم.
نویسنده: (با تعجب و کمی عصبانیت بلند میشود.) متوجه هستید که الآن نزدیک به ساعت 7 شبه و فقط من یک ساعت دیگه وقت دارم برای امروز؟
پیرزن و مرد: (با اقتدار هر دو باهم) ما نمیریم تا این خانم اینجاست.
نویسنده: (رو به هر دو با عصبانیت) چرا؟
زن: (بلند میشود و به طرف میز نویسنده میرود و خودش را به کنار او میرساند و با ترس) اینها میخوان من از ماهگرفتگیهام نگم، میخوان جلوی من رو بگیرن.
نویسنده : (رو به زن) هیچکس نمیتونه جلوی صحبت شما رو بگیره.
مرد: (با عصبانیت در اتاق راه میرود.) ایشون چه حقی دارن. از من توی فصل اول صحبت میکنن و حقوق من رو رعایت نمیکنن. شاید من دوست نداشته باشم در فصل اول نامی از من باشه.
پیرزن: (او هم در جهت مخالف مرد در اتاق راه میرود.) چقدر بهش گفتم خوابت رو دیدم. وقتی نذاشت یه بار خوابم رو بگم، چطور توقع داره اجازه بدم توی فصل اول از من استفاده کنه.
زن: (با دلهره، بهزانو روی زمین جلوی نویسنده مینشیند) خب، اگه از اینا نگم که نمیتونم به اون نقطهی ماهگرفتگی برسم. خواهش میکنم یه کاری بکنید.
نویسنده: (زن را به سمت بلندشدن هدایت میکند. زن، پیرزن و مرد، هرکدام در جایی از اتاق میایستند و به نویسنده نگاه میکنند.) در هر صورت امروز زمان مصاحبه به اتمام رسیده، تا فردا به این موضوع فکر میکنم و در موردش تصمیم میگیرم. لطفاً همه اینجا رو ترک کنند.
(نور صحنه کمکم از روشنی به خاموشی متمایل میشود. زن، مرد و پیرزن هر سه به اتاقک شیشهای میروند. داخل اتاقک را بخاری سفید میگیرد. مانیتور خسوف ماه را نشان میدهد. همراه با همان نوشته «گردهمایی ماهگرفتگان». صحنه به خاموشی مطلق میرود؛ طوری که اتاقک نیز در خاموشی فرومیرود.)
پردهی دوم
صحنه اول
(در صحنه فقط اتاقک شیشهای بهصورت روشن دیده میشود. پشت صحنه خاموش است. زن، پیرزن و مرد دور میزی نشستهاند.)
مرد: (رو به زن) پس چرا نیومدن؟
پیرزن: الآن ساعت از 10 گذشته.
زن: شاید هم هنوز 6 صبحه.
مرد: نه، فکر کنم نزدیکِ 8 باشه.
پیرزن: (با عصبانیت) یعنی شما دو تا یه ساعت ندارین؟ من ساعتم خوابیده، شماها چی؟
مرد: ساعت من گم شد.
زن: (رو به مرد) همون که من برات خریدم؟
مرد: (سکوت میکند و در حال فکر) گمون کنم.
زن: برای منم گمون کنم افتاد از دستم.
مرد: (رو به زن) همون روز که از خونه زدی بیرون تا دیگه برنگردی؟
پیرزن: (رو به مرد) نه... اون روز که قرار بود دیگه برنگرده، یه سر اومد پیش من توی خوابم، اونموقع دستش بود.
زن: (با خوشحالی رو به پیرزن) آره یادته دستم بود؟
مرد: (با ناراحتی) پس کی از دستت افتاد؟
زن: (رو به مرد) گمونم پاییز بود؛ همون پاییزی که رفتی و دیگه برنگشتی و بعدش با یه قاتل اومدی... .
مرد: اون قاتل نبود، خودت هم میدونی.
(نور پشت صحنه کمکم روشن میشود. منشی در ساختمان را باز میکند. کیفش را به صندلی آویزان میکند. چایساز را روشن میکند، پشت کامپیوتر مینشیند و پس از مدت زمانی شروع به تایپکردن میکند. مانیتور همراه با خسوف در پشت صحنه با همان نوشته نمایش داده میشود. منشی گویی اتاق شیشهای را نمیبیند.)
مرد: (میخندد.) ایناهاش.
زن: چی؟
پیرزن: اومدن.
مرد: (رو به زن) ساعت رو میگم، اینا خودشون ساعتن.
پیرزن : یعنی چی؟
زن: ای بابا، یعنی ساعت 8 شد.
(پس از مدتی کوتاه، نویسنده به داخل اتاق میآید با کت، کلاه و یک کیف، سری به سمت منشی تکان میدهد. منشی میایستد و سلامی میدهد. نویسنده به سمت اتاقش میرود و منشی را بلند صدا میکند.)
نویسنده: خانم ساکت.
منشی: (بهسرعت داخل اتاق میآید.) بله.
نویسنده: هنوز که کسی نیومده؟
منشی: نه.
نویسنده: هیچکس زنگ نزده؟
منشی: نه.
نویسنده: هیچکس رو وقتی میاومدی ندیدی که احتمال بدی بخواد بیاد اینجا؟
منشی: نه.
نویسنده: توی آسانسور آدم مشکوک ندیدی؟
منشی: نه.
نویسنده: (دستی به موهایش میکشد و با آرامش به صندلی تکیه میدهد.) یه قهوه بیارین.
منشی: ( به سمت بیرون اتاق میرود.) بله، حتماً.
(گوشی موبایل نویسنده زنگ میخورد، صدای دوست نویسنده پخش میشود.)
صدای دوست نویسنده: سلام.
نویسنده: سلام، خوبی؟
صدای دوست نویسنده: چه خبر؟
نویسنده: هیچی... .
صدای دوست نویسنده: هیچی؟
نویسنده: خب، هیچی.
صدای دوست نویسنده: یعنی هیچ خبری نشد، کسی نیومد؟
نویسنده: نه هیچکس نیومد.
صدای دوست نویسنده: آخه دیروز که گوشیت خاموش بود، زنگ زدم دفتر، منشیت گفت برای مصاحبه اومدن.
نویسنده: منشی گفت؟
صدای دوست نویسنده: آره.
نویسنده: (کمی سکوت میکند.) اوه! شاید فکر کرده همون ناشر که قرار بود برای این کتاب باهاش قرارداد ببندم، مصاحبهکنندهس.
صدای دوست نویسنده: چه خوب، اومد؟
نویسنده: کی؟
صدای دوست نویسنده: دیوونه شدی؟ همون ناشر رو میگم دیگه.
نویسنده: آره اومد؛ ولی بهش گفتم تا فصلها کامل نشه قرارداد نمیبندم.
صدای دوست نویسنده: دیوونه ردش نمیکردی. شاید بعد ناشر معروف گیر نیاری.
نویسنده: خب، فعلاً زوده.
صدای دوست نویسنده: ولی من مطمئنم درخواست زیاد میشه.
نویسنده: (با دلهره) چرا مطمئنی؟
صدای دوست نویسنده: خب این روزها هر شب ماه داره میگیره، طبیعیه که برای مصاحبه زیاد بیان.
نویسنده: نه، اون مربوط به آسمونه.
صدای دوست نویسنده: نه بابا چی میگی، همون ماه که توی آسمونه میافته توی حوض خونهها.
نویسنده: (میخندد.) آخه کی الآن حوض داره؟
صدای دوست نویسنده: حوضها مدلش عوض شده، خنگ شدیا؛ مثلاً تو نویسندهای، اینا رو تو باید به من بگی. نمیدونی الآن کلی مدلهای مختلف حوض اومده. تازه دیگه هر خونه یه حوض نداره مثل قدیما؛ حوضای هر خونه خیلی بیشتر شده. تازه قدیما که خسوف نمیشد، اگر هم میشد صد سال یه بار.
نویسنده: (میخندد.) یه چیزی خورده توی کلهت، چه حوضی؟ من که نمیفهمم. (یکدفعه در فکر فرومیرود.) همون حوضا که آب نداره؟
صدای دوست نویسنده: چه عجب!
نویسنده: همون حوضا که خسوف میافته توش و هی میخوای به یه جا خیره بشی تا چشمات راه بگیره و بره؛ ولی یهدفعه همه جا تاریک میشه؟
صدای دوست نویسنده: آره، دقیقاً... . برای همین میگم برای مصاحبه میان، نگران نباش. دیشب خودم با سه تا از دوستام اومدیم یه چند قدمی بریم توی خیرگی و کمی چشمامون راه بگیره و یه نفسی بکشه، یهدفعه خسوف شد.
نویسنده: خب، بعد؟
صدای دوست نویسنده: هیچی دیگه خورد تو حالمون و نشستیم سر جامون، به هم نگاه کردیم تا خسوف بره. وقتی هم رفت دیگه خوابمون گرفته بود.
نویسنده: خب، مگه خسوف ساعت نداره؟
صدای دوست نویسنده: یه جوری حرف میزنی که انگار از خسوفهای شبونه خبر نداری و نمیدونی ساعت نداره، عجبا... .
نویسنده: (با قاطعیت) احمقجان خبر دارم، فقط نمیدونی مگه شرایط من رو، دارم کتاب مینویسم... .
صدای دوست نویسنده: تو امروز حالت خوب نیست، ببین من برم تو هم برس به کارهات... الآنه که باهم گلاویز بشیم.
نویسنده: (نویسنده گوشی را قطع میکند و منشی را صدا میکند.) خانم ساکت!
منشی: (وارد اتاق میشود.) بله.
نویسنده: چقدر بگم اتفاقهای اینجا رو بیرون نبرین؟
منشی: من بردم بیرون؟
نویسنده: منظورم بردن نیست، منظورم نگفتنه.
منشی: من به کسی نگفتم.
نویسنده: پس دوستم از کجا خبر داشت که اینجا برای مصاحبه اومده بودن؟
منشی: من گفتم.
نویسنده: همین الآن گفتین که نگفتین... .
منشی: منظورم اینه مطالب رو نگفتم.
نویسنده: (با حالات مسخره) نه تمنا میکنم اونا رو هم بگین. (با عصبانیت) هیچکدوم از موضوعات اینجا نباید به هیچکس گفته بشه، مگر با اجازهی خودم.
منشی: (با دلهره) بله، قطعاً، قطعاً.
نویسنده: (با حالتی میان سوال و تردید) شما رو هم شبا خسوف اذیت میکنه؟
منشی: کی رو میتونه اذیت نکنه؟ معلومه... . خسوف با من کاری کرده همون یک دقیقهای رو هم که چشمام میخواست راه بگیره بره و منم با خودش ببره رو هم دیگه نتونم برم.
نویسنده: عجب... متاسفم.
منشی: (با هیجان) روی من فکر کنین آقای تبار... فصل پنج رو بذارین برای من.
نویسنده: مگه نگفتم جزو قواعد نیست.
منشی: خب، هر قاعده یه استثنا هم داره. تازه پنج توی نه فصل، یه عدد فرد میشه، من برای وسط ماجرا، نقطهی اوج خوبیام.
نویسنده: البته، یک استثنا رو شاید بشه کاری کرد، حالا باید فکر کنم.
منشی: (با هیجان) قهوه میخورین؟
نویسنده: بله... فقط یه چیز، فعلاً کسی رو برای مصاحبه قبول نکنین.
منشی: (با تعجب) باشه... حتماً. (از اتاق بیرون میرود و با یک فنجان قهوه برمیگردد. نویسنده مشغول درستکردن آیینهایست که دیشب آن را پشتورو کرده است. زن از اتاق شیشهای بیرون میآید و سریع به اتاق نویسنده وارد میشود. نویسنده هنوز او را ندیده است.)
زن: چطور میتونین اون آیینه رو برعکس کنین؟
نویسنده: (با تعجب به زن خیره میماند. درحالیکه آیینه در دستانش است، فریاد میزند.) خانم ساکت، خانم ساکت.
منشی: (منشی با ترس وارد اتاق میشود.) بله بله، (زن را میبیند شوکه میشود.)
نویسنده: مگه نگفتم فعلاً هیچکس رو نپذیرید.
زن: (با خونسردی روی صندلی نشسته است.) من اینجا مونده بودم، اصلاً نرفتم که دوباره بیام.
نویسنده: خانم ساکت، مگه قبل از رفتن دفتر رو بررسی نمیکنید؟
خانم ساکت: دیشب شما بعد از من رفتید.
نویسنده: (با کمی فکر و کمی آرامتر) قهوه بیارین.
(پیرزن و مرد هم از اتاق شیشهای خارج میشوند. منشی در حال آوردن قهوه است. مرد سینی را از منشی میگیرد.)
مرد: (رو به منشی) من میبرم. شما زحمت بکشین دو تا... نه سه تا قهوه دیگه هم بیارین. (منشی متعجب او را نگاه میکند. مرد با سینی وارد اتاق نویسنده میشود و پیرزن نیز وارد میشود.)
پیرزن: (رو به مرد) اون سینی رو گذاشتی، دو تا صندلی هم بیار مادر.
(زن روی صندلی نشسته است. نویسنده هاجوواج آنان را نگاه میکند. مرد سینی قهوه را روی میز میگذارد و با خونسردی با دو صندلی وارد اتاق نویسنده میشود.)
مرد: این هم دو تا صندلی. (پیرزن روی صندلی مینشیند، مرد هم روی صندلی دیگر.)
نویسنده: (پشت میزش مینشیند.) پس همگی دیشب اینجا موندین؟
هر سه: بله موندیم.
پیرزن: دیگه مادر چند ساعت ارزش رفتن و اومدن نداشت.
نویسنده: بعد میشه بگین الآن چرا هر سه اینجا هستین؛ تکبهتک نبود مصاحبه؟
زن: ما فصلهامون رو مشترک پیش میبریم. بعد بدین ویراستار فصلها رو خودش جدا کنه.
نویسنده: (با نیشخند) خیلی ممنونم از راهنماییتون.
مرد: شما که نمیتونین برای فصلهای ما تصمیم بگیرین.
پیرزن: (رو به نویسنده) بله به نظرم درست میگه.
(صدای در میآید. منشی به سمت در میرود. از چشمی بیرون را نگاه میکند. سراسیمه به اتاق نویسنده میآید.)
منشی: (با دلهره) یه نفر پشت دره.
نویسنده: کی؟ فعلاً هیچکس رو نمیپذیرم.
منشی: آخه.
نویسنده: (جدی) چیه خانم ساکت؟ زمان داره میگذره، شب بهسرعت میرسه.
(صدای در محکمتر کوبیده میشود. نویسنده از روی صندلی بلند میشود. منشی نمیتواند صحبت کند و به در اشاره میکند. نویسنده از اتاق خارج میگردد. منشی نیز به دنبال او میرود. نویسنده از چشمی بیرون را نگاه میکند. با تعجب به سمت منشی برمیگردد. در اتاق نویسنده، پیرزن، زن و مرد در حال نوشیدن قهوه هستند. از سمت اتاق نویسنده نور صحنه کم و کمتر میگردد؛ تا جایی که فقط منشی و نویسنده در کنار در ورودی دیده میشوند.)
منشی: (رو به نویسنده آرام) من خواستم بگم... پس اونی که اونجاست کیه؟ (اشاره به اتاق نویسنده میکند.)
نویسنده: یه چیزی اینجا درست نیست، باید در رو باز کنیم... شما در رو باز کن... .
منشی: من نمیتونم... میشه شما باز کنین؟ من میترسم.
نویسنده: (با حالت دلهره و ترس، اما سعی میکند خود را خونسرد نشان دهد، در را باز میکند. زنی که همین چند لحظهی پیش در اتاق نویسنده کنار پیرزن و مرد بود، با هیجان و با لباسی سراسر سفید با تاجی بر سر، شبیه عروسها وارد میشود. «اینجا شخصیتی به ابتدای نمایشنامه اضافه نکنید؛ چون نویسنده نیز گمان میکرد شخصیتی اضافه خواهد شد؛ اما فعلاً با همان شخصیتها ادامه دهید. این زن همان زن فصل اول است». زن با هیجان در اتاق منشی چرخ میزند و میایستد و رو به نویسنده)
زن: دیشب از ساعتی که برگشتم خونه تا الآن آروم و قرار ندارم. تا میخواستم بخوابم میپریدم. (با حالت ناراحتی) تازه اون پیرزن هم ولم نمیکرد، مدام میاومد توی خوابم. (به گوشهای خیره میشود.) و اون مرد (دوباره هیجانی میشود.) امروز قراره نقطهی مهمی رو بگم. خواستم لباسم برازندهی اون نقطه باشه. به این لباس خیلی اعتماد نکنید، شاید یه صفحه رو پر کنه؛ ولی مثل دونهای میمونه که میوههای زیاد میده (دوباره به گوشهای خیره میشود) میوههای کال، میوههای گندیده.
(منشی عقبعقب میرود و روی صندلیاش هاجوواج او را نگاه میکند. نویسنده در میان چرخزدنهای زن گیر افتاده است. زن در نقطهای میایستد و بعد به تناسب حرکت زن در صحنه و پیشرفتن او به سمت اتاق نویسنده، نور صحنه روشن میشود.)
زن : (رو به نویسنده) بریم؟
نویسنده: کجا؟
زن: (با هیجان) گردهمایی، فصل یک. (زن به اتاق نویسنده میرود. همزمان با رفتن او نور با او حرکت میکند و فضای صحنه روشن میشود. در اتاق نویسنده هیچکس نیست. نویسنده حرکت نمیکند. خشکش زده است. زن از اتاق بلند فریاد میزند.)
زن: گردهمایی، گردهمایی، بیاین شروع کنیم.
(نویسنده و منشی به یکدیگر نگاه میکنند. نویسنده آرام به سمت اتاق میرود. منشی نیز به دنبال نویسنده به اتاق سرک میکشد. هیچکس در اتاق نویسنده نیست. نویسنده پشت میز مینشیند. فنجانهای قهوه روی میز نویسنده است. زن یکی از فنجانها را برمیدارد و برانداز میکند.)
زن: (رو به نویسنده) هنوز گرمه؟
نویسنده: (با تعجب) چی؟
زن: (به فنجان نگاه میکند.) نخورده رفته، مهمون داشتین؟
نویسنده: (بلند) خانم ساکت (منشی که پشت در ایستاده است، سریع داخل میآید. نویسنده با اشارهی چشم فنجانها را نشان میدهد. منشی با اضطراب آنها را جمع میکند و زن، فنجان را به منشی میدهد. منشی از اتاق خارج میشود.)
زن: نگفتید مهمون داشتید؟
نویسنده: پیش پای شما رفتن.
زن: من کسی رو ندیدم.
نویسنده: شاید از پلهها رفتن.
زن: من از پلهها اومدم.
نویسنده: پس حتماً با آسانسور رفتن.
زن: نه.
نویسنده: چرا؟
زن: خب، اگه آسانسور سالم بود که من با اون میاومدم.
نویسنده: (به فکر فرومیرود.) بله خودم هم صبح از پلهها اومدم.
(نورِ قسمت اتاقک شیشهای روشن میشود. مرد جلوی آیینهی قدی ایستاده است و در حال پوشیدن کت است و کراواتش را تنظیم میکند. نور اتاقک دوباره خاموش میگردد.)
زن: شاید رفتن پشتبوم.
نویسنده: (مستاصل است.) بهتره زود شروع کنیم. امروز میخوام فصل شما تموم بشه.
زن: میخواین خلاصهم کنین؟
نویسنده: مهم اصل مطالبه. خیلی توصیف نمیخواد؛ برید سر اصل مطلب.
زن: ساعت چنده؟
نویسنده: چطور؟
زن: (بلند میشود و در اتاق حالت رقص دونفره میگیرد.) آخه نزدیکه.
نویسنده: چی؟
زن: اومدنش، بوی عطرش. (بو میکشد.) داره آماده میشه بیاد دنبالم.
نویسنده: کی؟
زن: همون، همون که به خاطرش این لباس رو پوشیدم. درست یه همچین روزی بود، همین ساعتها، خورشید (به پنجره نگاه میکند و به آن نزدیک میشود.) تقریباً همین جاها بود. (سرفه میکند.) البته هوا تمیز بود.
نویسنده: میشه واضح بگین... معما طرح نمیکنیمآ.
زن: باهم ازدواج کردیم... . این لباس عروسیمه (میچرخد) قشنگه؟
نویسنده: (با تردید و تعجب) بله، قشنگه.
زن: (به سمت آیینه میرود. آیینه را تنظیم میکند و به حالت اول برمیگرداند.) نمیگین با جاهای خالیم چی کار کردم.
نویسنده: (سرش را پایین میاندازد.) فکر نمیکنم به من ربطی داشته باشه.
زن: (با ناراحتی به سمت میز نویسنده میرود.) همین جاهای خالی قصه رو میسازه. باید براتون مهم باشه.
نویسنده: (با حالت تایید) بله، بله، شما درست میگین؛ ولی خب شخصیه.
زن: نه شخصی نیست. چطور میگین شخصیه. از همین جاهای خالی بود که جاهای دیگه هم خالی شد... دارم به نویسندهبودنتون شک میکنم.
نویسنده: چه جوری پرش کردین، اون هم توی همچین روزی.
زن: (خوشحال میشود و به سمت آیینه برمیگردد.) الآن آیینه میچسبه... . حالا شدین نویسندهی درستحسابی... . خب، خیلی راهها اومده که میشه باهاشون این جاهای خالی رو پر کرد، البته بهصورت مصنوعی؛ ولی حداقل ظاهر آدم رو درست میکنه. ولی میدونید چیه؟ (به سمت نویسنده برمیگردد.)
نویسنده: چیه؟
زن: وقتی جای خالی رو مصنوعی پر میکنی، اون زیر جای خالیه بزرگتر میشه، عجیب نیست؟
نویسنده: امتحان نکردم... .
زن: چرا دروغ میگین؟
نویسنده: خب، یه همچین جای خالیای نداشتم... دروغ نمیگم.
زن: نه، دارین دروغ میگین.
نویسنده: (بلند میشود به سمت پنجره میرود.) شب نزدیکه.
زن: وقتی دارید جاهای خالیتون رو با گردهمایی پر میکنید، به نظرتون اون جاهای خالی بزرگتر نشدن؟ حالتون بدتر نیست؟
نویسنده: (قاطعانه) من قرار نیست به شما جواب بدم... زودتر به فصلتون برسیم.
زن: (با حالت همدردی) حق میدم بهتون. اصلاً صحبت درباره نقطهچینهایی که پر نمیشن، فرار میاره. یادتونه بچگیها میگفتن... (به سمت تخته وایتبرد پشت نویسنده میرود، ماژیک را برمیدارد و شروع میکند به نوشتن.) «در جملات زیر نقطهچینها را با کلمات مناسب پر کنید: یک: زن بدون ...... زن نیست.» (نویسنده سرش را روی میز گذاشته است. زن به سمت صندلی میآید و با هیجان) بیاید شروع کنیم. (نویسنده سرش را از روی میز بلند میکند.)
نویسنده: بله، شروع کنید.
زن: دکمهی ضبط.
نویسنده: آهان! بله. (دکمهی ضبط را فشار میدهد.)
زن: عروسی کردیم. حاضر شد با دو تا گنبد مصنوعی بسازه. خونهمون توی نیاورون بود. یه باغ هم داشتیم. همون خونهی پدر و مادرم... جاشون خالی بود؛ ولی با قابها، حضور مصنوعی دادم بهشون.
نویسنده: لکههای بعدی از کجا شروع شد؟ کجا ماهگرفتگی اوج گرفت؟
زن: آره، صعود مهمه، اوج... اوج... حالا چه لکه، چه خسوف، چه هر چیز دیگه.
نویسنده: بله، اوج... .
زن: یه مدت ناپدید شد، بدون هیچ خبری. به همه جا سر زدم. آب شده بود رفته بود توی زمین. تا اینکه... .
نویسنده: تا چی؟
زن: (بلند میشود و در اتاق با دلهره میچرخد.) برگشت؛ ولی تنها نبود. یک زن همراش بود، جوون بود، حدودای سی ساله. («اینجا میتوانید یک زن حدود 30ساله به شخصیتها اضافه کنید».) ازش عصبانی بودم. اون ولی خونسرد بود؛ از نگاهش میفهمیدم. از توی پذیرایی میدیدم توی باغ نشستن. اون هم من رو میدید؛ ولی مثل همون نگاه اول بهم خیره بود. با همون زن چند ساعتی توی باغ نشستن. من هم توی پذیرایی مونده بودم و راه میرفتم (زن راه میرود.)
نویسنده: اون زن کی بود؟
زن: پاییز بود... . باد برگها رو با خودش توی هوا معلق کرده بود. همه چی بین زمین و آسمون حرکت میکرد. با همون زن اومدن داخل خونه، با یه چمدون سرخرنگ.
(اتاقک شیشهای روشن میشود. همان مرد در صحنههای قبل با زن 30ساله در انبوهی از برگهای پاییزی فرورفتهاند. اتاقک خاموش میشود. صدای وزش باد و طوفان، صحنه را پر میکند. بارش کاغذها به اینسو و آنسو در صحنه دیده میشود. صدای غرش رعد میآید. زن گوشهایش را میگیرد. صحنه تاریک میشود.)
صحنه دوم
(فقط اتاقک شیشهای روشن است. دو زن پشت یک میز نشستهاند. یکی همان زنیست که فصل اول مربوط به اوست و دیگری همان زن جدید است. آنان در حال گفتوگو هستند.)
زن: (با تعجب) قتل؟
زن جدید: آره، من قاتلم.
زن: شاید نمرده باشه؟
زن جدید: نه، مطمئنم، خونش پخش شد روی زمین.
زن: با چی کشتی؟
زن جدید: رفتم توی آشپزخونه، یه هاون از توی کشو درآوردم، انقدر کوبیدم بهش که از درجه افتاد. خونش ریخت وسط اتاق.
زن: درجه؟
زن جدید: آره درجه.
زن: نمیفهمم.
زن جدید: من یه دماسنج رو کشتم؛ معشوقهی همسرم رو. اون یه دماسنج داشت، دمای همه چی رو با اون اندازه میگرفت. خونهی ما درجهدار بود. اول هر صبح باید به اون سلام نظامی میدادم.
زن: (میخندد.) تو به این میگی قتل؟
زن جدید: صورت و دستانش را به زن نشان میدهد. این لکهها و کبودیها رو میبینی؟
زن: وای! آره. (سرش را برمیگرداند.)
زن جدید: اینا اولین شکنجهها بود، بعد از اینکه فهمید دماسنجش رو کشتم.
زن: خب سریع میرفتی یکی دیگه میخریدی.
زن جدید: نه، نه.... اون دماسنج موروثی بود... از پدرش رسیده بود.
زن: یعنی چی؟
زن جدید: روزی که باهم ازدواج کردیم، مادرش به من گفت: خدا خیرت بده این دماسنج رو از این خونه بردی. مادرش هم یه عمرِ طولانی با دماسنج شوهرش شکنجه شده بود.
زن: مگه اون دماسنج چی کار میکرد؟
زن جدید: دستور میداد دمای همه چیز روی یک درجهی مشخص باشه. اون همیشه به من میخندید و نگاهش پر از تحقیر بود.
زن: کی؟
زن جدید: دماسنج رو میگم. اون زنده بود، جون داشت. وقتی گرمم میشد، شوهرم میگفت به دماسنج خیره شو تا درجهی این خونه یادت نره... . شبا دماسنج رو میذاشت بینمون... من شبا خیلی گرمم میشد؛ ولی فقط باید میسوختم. اگر سردم میشد هم باید به دماسنج خیره میموندم... . خونهی ما هیچوقت بهار نبود؛ ولی اون میگفت دماسنج یعنی بهار ... .
زن: بعد چی شد؟
زن جدید: تا اینکه یه شب نقشه کشیدم. اون که رفت بیرون، به دماسنج حمله کردم. انقدر کوبیدم بهش تا آخرین درجههاش هم از نفس افتاد.
زن: کشتیش؟
زن جدید: وقتی اومد خونه و جنازهی معشوقهش رو دید، مثل دیوونههای زنجیری شد. بالای جسد دماسنج اشک میریخت. بعد گفت حتماً میکشمت؛ ولی قبلش من رو حسابی زیر لگدهاش گرفت و در آخر گفت با همون هاون میکشمت. رفتم توی اتاق خودم رو حبس کردم؛ چون میدونستم من رو میکشه.
زن: بعد فرار کردی؟
زن جدید: نه، اونقدر زود... . یه روز دیدم فریاد میزنه گرممه، گرممه، دارم میسوزم...؛ با ترس و لرز اومدم بیرون، دیدم عرق کرده، سرخ شده، انگار توی آتیش بود... نمیذاشت بهش نزدیک بشم شاید دماش رو بیارم پایین. ضعیف شده بود.... دیگه دماسنج نبود که روی یه درجه نگهش داره.
زن: سردش هم شد؟
زن جدید: یه روزایی بدجوری... میلرزید... میخواستم گرمش کنم؛ ولی نمیذاشت، فریاد میزد... . یه روز دیدم یه گوشه منجمد شده، انگار یخ زده بود. مطمئن بودم اگه گرمش بشه دیگه نمیتونم فرار کنم؛ چون توی گرما بیشتر من رو میدید؛ ولی از دور، چمدونم رو بستم و زدم بیرون... . اون حتماً من رو میکشت.
زن: چه جوری باهم آشنا شدین؟
زن جدید: با شوهرت؟
زن: آشناییتون؟
زن جدید: رفتم توی پارک. اون پشت یه درخت که قطع شده بود، ایستاده بود. نگاش سنگینی میکرد.... یهویی دیدم پیششم.
زن: خب؟
زن جدید: اون گفت ما میتونیم جاهای خالی همو پر کنیم.
زن: آره... اون دو تا جای خالی داره، راست میگه.
زن جدید: تو چی؟
زن: منم دارم؛ ولی پر نمیشه.
(نور اتاقک شیشهای کمکم خاموش میشود.)
پردهی سوم
صحنهی اول
دفتر کار نویسنده
(در اتاق نویسنده، زن با همان لباس سفید، ولی اینبار با لکههایی سرخ که روی آن افتاده است، بهسرعت از اینسو به آن سو میرود. نویسنده کنار پنجره ایستاده است.)
زن: اینطوری بود که خسوف بزرگ و بزرگتر شد. (به لباسش نگاه میکند.) تمام تنم رو لکههای ماهگرفتگی گرفت. یه حفرههای عجیبی روی تنم افتادن... تمام بدنم شده بود جای خالی... .
نویسنده: (بیقرار است. شروع به لرزیدن میکند و پشت صندلی مینشیند و رو به زن) میشه اون کت رو بدید به من؟
زن: (کت را روی دوش نویسنده میاندازد.) هوا خیلی گرمه، دارم میسوزم.
نویسنده: (میلرزد.) سرما... سرما خیلی شدیده، صدای بوران میاد.
زن: آره، من صدای آتیش رو میشنوم. استخوناتون توی آتیش دارن میسوزن. صدای استخوناتون توی آتیشه.
نویسنده: (دندانهایش به هم میخورد و با حالتی سخت میگوید) دمای اینجا رو یکی دستکاری کرده.
زن: (به آیینه خیره میشود.) حالا نوبت منه... ( با اقتدار منشی را صدا میکند.) خانم ساکت!
(منشی وارد اتاق میشود.)
منشی: بله (با تعجب به نویسنده نگاه میکند، رو به نویسنده) سردتونه؟
نویسنده: (با لرز) درجهی هوا رو بررسی کنین.
منشی: معتدله.
زن: (رو به منشی) دو تا قهوه بیارین و فعلا ًهیچکس رو برای مصاحبه قبول نکنین.
منشی: (با تعجب به او و نویسنده نگاه میکند و با لکنت) حتماً... حتماً (از اتاق بیرون میرود.)
زن: (رو به نویسنده) فصل شماست. باید جاهامون عوض بشه. (نویسنده بدون هیچ مقاومتی از جای خود بلند میشود و روی صندلی زن مینشیند. زن به پشت میز کار نویسنده میرود.) خب، بعد چی شد؟
نویسنده: (با لرز) بعد افتادم دنبالش. باید پیداش میکردم. به یه پارک رسیدم. دیدم دنبال یه مرد با نگاه خیره راه افتاده. سرعتش بالا بود. سرعتم رو بیشتر کردم. یهدفعه پیرزنی یقهم رو گرفت... . گفت تو رو خدا بذار به من برسه... من منتظرشم.
زن: (با آرامش حرفهایش را میشنود. منشی داخل میآید و با تعجب به نویسنده و زن نگاه میکند، سینی قهوه را میگذارد و باسرعت از اتاق خارج میشود.) هاون هم داشتی؟
نویسنده: (با انکار) نه... نه! هاون نداشتم.
زن: توی باغ دیدمت پشت یه درخت، زل زده بودی به ما... ماه هم تا نیمه گرفته بود. چطور اونهمه لکه رو ندیدی؟ اونهمه ماهگرفتگی رو؟
نویسنده: سردم میشد، گرمم میشد، اون یه قاتل بود.
زن: تو باعث شدی اون هم بره. تو نگاه خیرهی اون رو از من گرفتی. من راضی شده بودم سه نفر باشیم؛ اما اون باشه و خیال کنم جاهای خالیم داره پر میشه.
نویسنده: تقصیر هاون بود، تقصیر اون دماسنج موروثی.
زن: (بلند میشود.) حمله کردی. (فنجان قهوه را در دست میگیرد. حالت حمله به خود میگیرد. به سمت آیینه میدود.) کوبیدی، کوبیدی. (به آیینه میکوبد، آیینه را میشکند.)
نویسنده: (سرش را لای دستانش فشار میدهد.) نه... نه... .
زن: (دوباره میکوبد. دستانش خونی میشود و خون را به صورتش میمالد.) خون پاشید. (نور صحنه سرخ میگردد. در مانیتور خسوف همچنان باقیست. تصویر لکههای پوستهای ماهگرفته رد میشود. اتاقک شیشهای روشن میشود. مرد، پیرزن و زن جدید با لباس سرخرنگ داخل اتاق نویسنده میآیند. منشی با یک دماسنج بزرگ وارد میشود. همه باهم نویسنده را بلند میکنند. نور پشت صحنه خاموش میشود. جنینی در رحم روی مانیتور ظاهر میشود. صدای ضربانهای قلب در صحنه میپیچد. همه به سمت اتاقک شیشهای میروند. نور اتاقک شیشهای سرخ میگردد. همه در اتاقک قرار میگیرند و کل صحنه خاموش میگردد. مانیتور همچنان جنین را نشان میدهد و صدای ضربان قلبی بلند در صحنه میپیچد.)
صدای نویسنده: من رو بذار فصل آخر.
صدای زن: فصل آخر رزرو شده.
صدای نویسنده: کی؟ چرا هیچکس به من نگفت.
صدای زن: فصل آخر، فصل پیرزنه... همونی که نذاشتی بهش برسه. جای خالیش رو ابدی کردی.
صدای نویسنده: این کتاب نه فصله... پس من فصل چندمم؟
صدای زن: این کتاب شش فصله، ششماهه به دنیا میاد و سه فصل همهمون میریم توی دستگاه میمونیم تا به دنیا بیایم. اون موقع خسوف میره؛ درست همون موقع که خوانندهها ما رو میخونن یا توی اجرا میبینن.
صدای نویسنده: شش فصل؟
صدای زن: فصل اول، فصل منه؛ فصل دوم، فصل اون مرد با نگاههای خیرهست؛ فصل سوم، فصل اون زن قاتل؛ فصل چهارم، فصل خانم ساکت؛ فصل پنج، فصل تو، فصل مرد دماسنجی؛ فصل ششم، فصل پیرزن و سه فصل آخر همه توی دستگاهیم تا به دنیا بیایم.
صحنهی دو
(نور صحنه روشن است. تماشاگران برای رونمایی کتاب گردهمایی جمع شدهاند، کتاب همراه با اجرای صحنهای است. اتاقک شیشهای خالیست. صدایی در صحنه میپیچد.)
صدا: هرکدام از تماشاگران میتوانند در صورت تمایل به اتاقک شیشهای بروند و از ماهگرفتگی خود بگویند. فقط پیش از آمدن، آگهی را بخوانند. آگهی در بروشور درج شده است.
(در اینجا میتوانید شخصیتهای زیادی به ابتدای نمایشنامه اضافه کنید.)
گردهمایی ماهگرفتگان
توتم ,