چل تکه
رویامولاخواه
تو چشمهای سیاهی داشتی . از آن ها که خودت می گفتی بهشان دارک. چشمهام سیاهی رفت. همیشه از اینکه پتو بیفتد روی صورتم یا مثلا دمر بیفتم توی خواب می ترسیدم. تو می دانستی من فوبیای خفگی دارم. دارم توی خودم دست و پا می زنم . کسی مرا که دمر افتاده ام و توی سیاهی و تاریکی ممتدی دست و پا می زنم ،بر نمی گرداند.
ویژگی خلاق ِبا صورت پهن زمین شدن ، لاک پشت طوری است .مثل وقتی که توی استخر مربی شنا می گفت :دست و پاهاتان را توی شکم تان جمع کنید و خودتان را گرد کنید.
وقتی توی خودت گرد می شوی . گرداب ها از سرت می گذرند و تو توی لاک خودت آنقدر تو افتاده ای که نمی توانی سرت را برگردانی. گاهی خودت فرو می روی توی لاک خودت .گاهی هم سرت را می چپانند توی خودت .توی گونی توی لحاف چهل تکه...
تو لحاف را از دستم کشیدی و خندیدی . صورتت در آن لحظه شبیه کاراکترهای انیمیشنی شده بود. برایت طرح های رنگ رنگی و چهل تکه اش دخترانه بود.
خندیدی و لحاف را روی سرت انداختی و حجاب گرفتی،داشتی عشوه می آمدی و لبهات زیر سبیل های نورس ات می خندید. تو می دانستی من دلم برای خنده هایت ضعف می رود .
برای همین ؛هنوز هم داری توی تاریکی ،من می خندی . خنده هایت شبیه ابر قهرمانهای «لیگ عدالت» بود .توی سری فیلمهایی که دانلودشان کرده بودی و توی همه ی فلش های مشترکمان که پر از فیلم های تو بود خنده های تو دارد لود می شود.
حتی وقتی نمره های مستمر کلاس را قایم می کردی و داشتی با فتوشاپ نمره ی امتحانت را برای من تغییر می دادی ؛لبهایت می خندید زیر سبیل هات ؛که حالا شبیه شمعدانی که برای من از جلوی دانشگاه خریدی ،بلند و پرپشت شده بودند و می توانستی از زیر نگاه جدی من که مدام سین جیمت می کردم_ که داری چکار می کنی_خنده هایت را بدزدی...
تو دوست داشتی من سین جیمت کنم وگرنه چرا
می آمدی و گوشی ات را تلوزیون طور، جلوی من ،
هی می گرفتی و پیامهات جلوی من و تو ،
بالا و پایین می شد و ریسه می رفتی از چپ چپ نگاه کردنهام...
من سرم گیج می رود توی این سیاهی ممتد و تو چشمهای سیاهت را لرزاندی توی صورتم و چیزی گفتی . لبهات نجنبید. اما من می دانستم از وقتی عصر آن روز که توپ چل تکه دستت بود و عرقت تا فقراتت می چکید آمدی و مرا دیدی که دیگر سین جیمت نمی کنم و چپیده ام توی این قاب و از خنده هایت ضعف
نمی روم،دل و دماغ نداری خنده هایت را بلند کنی، آنقدر که انیمیشن شوی و چشمان دارکت ، ریز تر شوند.
من فوبیای سیاهی دارم و منتظرم تا لحاف را از سرت دربیاوری .تو همیشه دوست داشتی ادا در بیاوری و حتی وقتی مرا جمع کردی توی قاب و گذاشتی زل بزنم به قد کشیدن شمعدانی و سبیل های تو، داشتی می خندیدی و دهانت را کش می دادی تو انعکاس شیشه ی من
و می دیدی من خنگ طور، با این دکلته ی سیاه که گیر کرده توی تنم ؛ توی یک استمرار ابدی ،خنده ام را توی دارک چشم های تو ثبت کرده ام.
تو آن روز هم که آمدی و عرقت می چکید روی پارکت ها و دستهات وارفته ات روی شانه هات و دیدی من با کارد بالای توپ چل تکه ات ایستاده ام و شکم اش عین زایمان سگ طبقه بالایی مان وارفته و باد معده ی توپ پر شده تو خالی اتاق، دارک چشمهات لرزید و لفظ «مامان» تکه تکه تپید توی گلوت و من خنده هات را گم کردم توی سیاهی قاب . و تو گوشی ات را پس کشیدی و بعد از آن پیامهات، تلوزیون طور بالا و پایین نرفت.
من کز کردم توی قاب و دکلته ی سیاه چسبید دور بدنم. تا تو که خنده هات را پشت سبیل هات قایم کرده بودی بیایی، به شمعدانی آب بپاشی و به استمرار خنده ی دکلته پوش من دستمال بکشی و چیزی زیر لبت بجنبد و بعد نگویی و کارهایی بکنی که دل من توی قاب بلرزد و این عجز سکنا که دستهایم را لمانده توی عکس ؛رویم فشار بیاورد و تو فشار مرا حس کنی و بغلم کنی تا قلنجم توی قاب بشکند.
می دانستی من فوبیای تاریکی دارم. برای همین وقتی داشتی یواشکی پیام های گوشیت را بالا و پایین
می کردی، سرت را از من دزدیدی و ندیدی که من دلم لرزید وقتی تو ابروهایت را بالا بردی و چشمهای دارکت لرزید ؛شبیه وقتی توپ چل تکه ی پاره ات را ،از پنجره ی اشپزخانه پرت کردی بیرون و دست مرا از شاته هات پس زدی، من دستهایم توی این دکلته از شانه هایم جدا نمی شود وگرنه می خواستم سرت را بغلم کنم و تو گوشی را زمین نگذاشتی و صدای در افتاد به دلم توی عکس. چیزی نگفتی و لبهات جنبیدند و من می دانستم که داری می گویی ،نمی توانی در برابر زور سرت را خم کنی تا کسی بیاید ارزوهای تو را پاره کند و داری تلاش می کنی توپ های چله تکه ای بسازی که پاره نمی شوند و در تمامیت جهانی قرار است لیگ عدالتت گرد طور ، همه را راضی نگه دارد .
خیلی چیزها می گفتی و من می دانستم اینها خیلی از چهل تکه بزرگتر هستند. آنقدر که اگر روی سرت بکشی گم می شوی. اصلا گمت می کنند. من می دانستم تکه های بزرگ اگر بهم بچسبند لحاف سنگینی می شوند که خواب همه را بر هم می زنند . تو دیدی من توی خنده ی استمراری ام گیر کرده ام و نمی توانم غر بزنم. خندیدی و ندیدی من دارم توی این دکلته می ترکم.
تو صدایشان را شنیدی و می دانستی میخواهند روی سرت گونی بکشند. تو سبیل هات نمی خندید اما چشمهایت را به سمت من گرداندی و دیدی استمرار خنده از لبهای من دارد کنده می شود .
در تقلایی که می بردنت با تک انگشت قاب مرا برگرداندی...
چل تکه
توتم ,