قُرق
معصومعلی صیدی
هنوز نور آفتاب بر تن برهنه و عریان زمین محرم نشده بود که افراد پاسگاه، بهجز یک سرباز مانده و نیامده بود، «هوز» نامدار که کلاً هشت خانوار بودند، به قرق پاسگاه درآمده بود، بیآنکه احدی از آنان فهمیده باشد. سرکار کسعلی رئیس پاسگاه و سرکار گمار با دو تا سرباز، به دستور سرکار کسعلی هر کدامشان در پشت درخت بلوطی خود را پنهان کرده بودند. با دو قاطر آمده بودند. پاسگاه تا محل اتراق «هوز نامدار» راه زیادی نبود؛ اما بهعلت کوهستانی بودن و ناهمواری که ماشینرو نبود، سرکار کسعلی شبانه از اهالی آنجا دو تا قاطر گرفته بود که یکی را خودش و دیگری سرکار گمار سوار شده بودند و دو سرباز با تفنگهای ژ3 حمایل بر شانه از پی دو سواره، نفسنفس زنان، راه ناهموار پر از فراز و فرودی را میپیمودند که گاه سوارهها از دیدرسشان گم میشدند. همین که به محل رسیدند، سرکار کسعلی یواشکی و به اشاره به آنان فهماند که خود را پشت درخت بلوطی پنهان کنند. نور آفتاب، بگویینگویی روشناییاش را بر بلندی نوک برگ و شاخۀ درختان دست در آغوش کرده بود. صدای گنگ و همهمۀ اهل آبادی به گوش افراد پاسگاه میرسید. صدای هرآنچه جانی داشت، از انسان گرفته تا مرغ و خروس و گاه تکپارس سگی و صدای پژواک و لبپر زدن مشکی که زن یا دختری که دستانش را بر چوب سمت دهانۀ مشک پر را میبرد و میآورد که صدایش در میان پستیبلندی سرزمینی کوهستانی و مملو از بلوط طنین میانداخت و شبیه دم و بازدم نفس آدمی بود. جوانان و مردان جوان و کاری رفته بودند پی کار آن روزشان؛ یا درو کردن گندم و جو یا «کیشِه» کردن کشتزار دروشده به خرمنجا یا «هوله» کردن. گاهی برای دستکنه نخود و ماش زنان و دختران هم میرفتند. اگر عادت به کار نمیداشتند، دستشان تاول میبست. تاول در کف دست راست، تاول که بهاندازۀ نخود بزرگی وش میبست و داخلش آب بود. بهمحض ترکاندن آن، آبش خالی میشد و بعد کف دست به سوزش میافتاد و دوباره همان تاول بهشکل اولش نقش میبست. با چند بار ترکاندن شروع به سوزش میکرد. هفتهای طول میکشید تا پوست جوش ببندد؛ اما آنان عادت به همین کارها داشتند؛ ساقۀ سفت و گَوَنگونۀ نخود، شوری ریشهاش، برای کسی که آشنا به این کار نبود آزارنده بود و درد تلخی تا ده روزی در کف دستهایشان جوانه میزد. تاولی که آب زیر پوستش نمایان بود و دست را نمیشد مشت کرد.
دو قاطر را به دو درخت بلوط بسته بودند که سرکار کسعلی به گمار گفت: «من نامدار را صدا میزنم، شما هم حواستان باشد کسی از اهل آبادی از سیاهچادرهاشان خارج نشن. باید سر تیر گیرشان آورد. احتمال داره اینها هم زودتر از ما خبر را شنیده باشند. امروز باید آن چند آبادی پایین را هم تفتیش کنیم.»
گمار هم به سربازها ندا داد که هوشیار رفتوآمد باشند، هر کسی رد شد جلوش را بگیرن...
سرکار کسعلی با صدای بلند نامدار را صدا کرد: «آهای نامدار خان!»
فاصلۀ چندانی با سیاهچادرها نداشتند. قدقد مرغها به گوششان میرسید. صدای جواب نامدار آمد: «آهای کیه؟»
- «نامدار خان منم کسعلی. خودت هم داخل سیاهچادر باش، کسی حق خروج نداره. آمدیم برای تفتیش.»
اما نامدار کی حالیاش بود که از سیاهچادر بیرون نیاید. یکمرتبه در چند قدمی کسعلی و گمار و سربازها سبز شد.
-«خیر باشه جناب سروان... خبری شده؟ تفتیش برای چه؟»
کسعلی از تعجب سری تکان داد و گفت: «بفرما! این مرد بزرگ آبادیه! گفتیم کسی از سیاهچادرها بیرون نیاد خودش اول نفر آمد!...»
نامدار با تبسمی که یعنی کار خلافی کرده، گفت: «جناب سروان اوقات خودت را تلخ نکن. این اهل آبادی در خدمت شما هستن.»
کسعلی به سربازها گفت قاطرها را باز کنند و بیاورند نزدیک سیاهچادرها. سربازها فوری قاطرها را باز کردند و سرکار کسعلی و گمار به طرف سیاهچادرها رفتند. هفتهشت قدم بیشتر فاصله نداشتند. زنها و دخترها با دیدن افراد پاسگاه با نگاههای متعجب و جوری ترس در دلشان، در رفتوآمدشان حالت ناآرامی پیدا بود. سرکار کسعلی به نامدار گفت: «این مردم را بگو برن داخل سیاهچادر خودشان.» نامدار هم با صدای بم و دورگه بهشان گفت: «های مردم! رحمت به پدر و مادرتان هر کسی بره داخل سیاهمال خودش.» کلُ هوز نامدار هشت سیاهچادر بودند. کسعلی گفت: «پس مردها کجا هستن؟»
نامدار گفت: «جناب اونیکه توان کار داره، وقت نماز میرن پی کارشان. ما زمین داریم که چهار فرسخ از اینجا دوره.»
سرکار کسعلی، گمار و دو سرباز را هر کدام به یک سیاهچادر فرستاد و گفت: «دقیق بازرسی کنین. داخل رختخوابپیچها را هم خوب بگردین.»
برای اینکه سربازها خوب متوجه بشوند، با یکی از آنها داخل سیاهچادری رفت. پا بر کف سیاهچادر میکوبید که اگر در کف آن چیزی پنهان کرده باشند، معلوم شود. خودش به سیاهچادر نامدار رفت. نامدار، گلیم تازهبافتهای که پارسال خریده بود در کف سیاهچادر پهن کرده، هنوز بساط چایشان بر اجاق تیار بود. نامدار تعارف کرد: «جناب سروان بفرما بنشین؛ جریان چیه، خدا گواهه این زنها و دخترها وقته که رم کنن. من که خودم دست آن دنیا را گرفتم، وای به حال این ضعیفهها... حالا این اول صبح خیر باشه انشالله!»
سرکار کسعلی گفت: «خیر یا شر...کار دولت خیر توشه جز زحمت؟»
نامدار تعارف کرد: «بفرما بشین جناب سروان، حتماً ناشتا هم نخوردی. چند تا تخم مرغ برات درست کنیم.»
-«نامدار خان، خانهات آباد. ناشتا خوردیم.»
نشست روی گلیم و گفت: «نامدار بیا اینجا؛ نمیخوام هم زحمت به شما بدم هم خودمان. اما مردومردانه، منو تو با هم نانونمک خوردیم. حرمت نانونمک از همهچیز بالاتره. راستوحسینی بگو تو این خانهها کی تفنگ داره؟»
نامدار با چشمان متعجب و دریده به کسعلی نگاهی انداخت و گفت: «قسم میدی، من خودم یه تفنگ دمپر دارم، دیگر خبر از احدی ندارم که تفنگ داره یا نه.»
سرکار کسلی از روی گلیم نیمخیز، روی زانوها ایستاد و گفت: «نه، نشد نامدار...اولِ پیالهو بدمستی؟ نه اینجوری کلاهمان میره تو هم. حتماً میگی سلیمان هم تفنگ نداره. من نشانی تفنگشو بهت بدم؟ بگم یه مهرۀ آبی برای چشمزخم به حلقۀ ماشهش با نخ بسته. حالا فقط میگی یه دمپر دارم و دیگه خبر از احدی نداری؟ راپرت تفنگ سلیمان را اگه بهت بگم کی گفته، میدانی کی را میگم. خوب میشناسیش... هفتهشت ماه پیش که آمدم اینجا بعد از دو روز چهار نفر را راپرت داد که تفنگ دارن. سلیمان یکی، آبادیِ بهرام، محمدویس پسر محمدخان، آبادی سرکوره میرم بگ، آبادی جعفرخان هم این یارو... تو بگو...اونیکه پای راستش میلنگه. آها، شریف. اونیکه این حرفا را زد اگه در مورد همه به دشمنی و دروغ حرفی زده؛ اما در مورد شما دشمن که نیستین، از یه رگوریشهاید. از عموزاده نزدیکتر؟ برادرزن سلیمانه... حرف او را هم کتمان میکنی؟»
نامدار، رو به درگاه سیاهچادر برگرداند و به تلخی گفت: «اون هیچ نسبتی با ما نداره. کسی که نان دیوثی بخوره، باید به حرفش اعتماد کرد؟»
- «نامدار حرف را به بیراهه نبر، حالا با شما هیچ نسبتی نداره؛ گمال فلان آبادی که هست... دلیلی داره دروغ بگه؟ سلیمان تفنگ کلاش ساخت شوروی داره؟ من که علم غیب نداشتم که این آدما تفنگ دارن. ما هم اگه این مخبرا نباشن، هیچ کاری از پیشمان نمیره. اینا لازمه. خبر اینا نباشه، سنگ رو سنگ بند نمیشه.»
نامدار تبسمی زورکی روی لبهایش نشست و گفت: «آره والا، مخبرا نباشن، شما مثل مترسکین، نمیتانین گرۀ یه نخ را باز کنین... مخبرا! بگو اینا که پستان مادرشان را گاز گرفتن. بگو آدمای بیناموس؛ دیوثِ پشتگردن پهنِ مفتخور. به خدا هر جایی از این آدما هست، بایس اونجا را با توپ گلولهباران بکنن. سگای نجس، مدام تو کار فتنه هستن. برادر را مینشانن سینۀ برادر. اینا به این خاطر پایشان را توی پاسگاه باز کردهن که بدانن اونجا چه میگذره. سرکار کسعلی ناهار و شام چه میخوره. بهتر و بیشتر از شما آمار جیره موادغذایی را دارن. حتی میدانن پاسگاه چنتا اسلحه و چنتا گلوله داره. بغداد از دست آب خرابه، این مملکت هم از دست اینا. خدا ریشهشان را بخشکانه. اینا شریک دزدن و رفیق قافله. دست شیطان را از پشت میبندن. گور پدر شیطان اگه بهاندازۀ اینا سیاست داشته باشه. بگو بیشرف تا چه عایدت بشه؟ بگی سلیمان تفنگ کلاش ساخت شوروی داره؟ الامان از دست این فتنهها. فکر این را نکنی که بگی ناموسمان زیر دست سلیمانه؟ ببین چقد ولدزنا هستن که خواری کسوکارشان را میخوان. نگی تعصب سلیمان را میکشم؛ سلیمان درسته «جگرزامه» من کلی میگم؛ این فتنهگرها، نه وجدان دارن، نه شرف...برای یه کف دست نان، سر یک ایل را میدن دم شمشیر...بگو عمو به شما چه، فلانی چهکار میکنه و بهمانی چهکار. موسی به دینش، عیسی به دینش. آدم بدجنس، جانبهجانش بکنی بدجنسه؛ اصل بد نیکو نگردد چونکه بنیادش بد است ...، اینا وقتی رو بهشان میدین، اگر جداندرجدشان با کسی خصومتی داشته، برای خوار کردن طرف ده جور کار نکرده را به گردنش میذارن.»
- «نه خالو نامدار، اینجور هم نیس که تو میگی. من خودم حرفی از اینا را قبول میکنم که میبینم صحت داره. حالا این آدما را که گفته تفنگ دارن، ببین ثابت میکنم صحت داره یا نه. تفنگشان را آوردن که آوردن؛ نیارن، میذارمشان توی «چوجر» ... حالا نامدار، من و توییم دوبهدو؛ بگو سلیمان تفنگش را بیاره.»
نامدار که از سر عصبانیت جوش آورده بود، گفت: «چرا من بگم؟ همان کسی که راپرت سلیمان را داده، بیارش بشینه توی روی سلیمان ...، در ثانی سلیمان کجاس؟»
سرکار کسعلی به نامدار نزدیک شد و یک بال او را گرفت و گفت: «سلیمان کجاس؟ یعنی چه؟ یعنی سلیمان تو آبادی نیس؟»
- «سلیمان رفته گرمسیر ...»
سرکار کسعلی چشمهایش را زاغ کرد و گفت: «رفته سر مادر منو بگیره؟ مگه اینجا سردسیره؟ تخممرغ بذار جلو آفتاب تا ببینی میپزه.» بعد جعبۀ سیگار بیضی اتوکشیدهاش را درآورد و سیگاری گیراند. نامدار با حالتی به رخسار سرکار کسعلی خیره شد. نفس عمیق و داغی از دل برآورد: «پس بگو آمدی یک چیزی را به گردن ما ثابت کنی... جناب سروان! نامدار اولاد میرمبگ پنج ماهی میشه که چشمش به تفنگ سلیمان نخورده. تفنگی که داشته، فروخته یا دارش، نمیدانم؛ اگر غیر حقیقت چیزی توی کلام نامدار هس، پس از شکم مادرش نیس و نطفۀ سگای دور آبادیه.»
سرکار کسعلی حریصانه به سیگارش پکی زد و دودش را تا ته ریههایش بلعید. سرش را پایین انداخت، به کف زمین خارج از گلیم چشم دوخت و بعد روی هم نهاد و با آن حالت ادامه داد: «پس من با دشمنی آمدم یه چیزی را به گردن شما بندازم؟ مثلاً الکی بگم سلیمان تفنگ کلاش ساخت شوروی داره؟» چشمهایش را باز کرد. پک دیگری به سیگارش زد: «جواب منو بده نامدار؛ تو اینجور فکر میکنی؟»
بلند شد و رودرروی نامدار، جفت دستش را که سیگار در میان انگشتان دست راستش دود میکرد، به کمر زد: «مرد حسابی مگه من دشمنی قدیمی با شما دارم؟» تن صدایش را کمی آرام و مهربان کرد: «تفنگ سلیمان را بیار و بگو کسعلی از این تفنگ چشم بپوش، نامردم اگه با آدمام راهم را نگیرم و نرم؛ پای همهچیزش هم میایستم...»
نامدار، بهگونهای که سرکار کسعلی از دل راضی شود، اول چشم در چشمان او خیره کرد؛ دست راستش را برد و گذاشت تو پنجۀ دست راست کسعلی: «این دست مردیه، نه نامردی. یه بار گفتم، باز هم میگم نامدار پسر میرمبگ پنج ماهه چشمش به تفنگ سلیمان نخورده. آیا ردش کرده یا هنوز دارهش؟ من خودم یه تفنگ دمپر دارم؛ میخوای تا با صدای بلند هم بگم: یه دمپر که ملوچ هم نمیکشه؛ اوناهاش تو رختخوابپیچ، ببر بندازش رو اجاقی که روشنه؛ به خدا خم به ابرو نمیآرم و ازت دلگیر هم نمیشم که بگم رفاقتت در حد گذشت یک دمپر هم نبود.»
سرکار کسعلی خندۀ خفیفی کرد: «الله اعلم. دیگه حرف دمپر را هم نزن، فقط قایمش کن یه جای دیگه ...» چند لحظهای به سکوت گذشت. سرکار کسعلی به حالت چُتُلی، روی باسن و پنجهها، بر گلیم نشست و از نامدار پرسید: «پس حالا سلیمان رفته گرمسیر؟»
لبخندی به نشانۀ نااطمینانی به این حرف نامدار، گفت: «رفته گرمسیر چهکار کنه؟»
- «والا با دو تا از جوآنها رفتن کتیرا کندن. رفتن طرف الشتر و اشترانکوه و آنطرفا.»
- «رفتن یاغیگری یا کتیرا کندن؟»
- «سلیمان با دو تا از جوانا رفتن طرفای چهارمحالوبختیاری برای کتیرا کندن. جناب سروان کسی برای یاغیگری از ولایت خودش به ولایت دیگری نمیره؛ آنهم کجا؛ چهارمحالوبختیاری؟ توی این سرزمین که همه رشید و جنگجو هستن؟»
- «خدا کنه حقیقت داشته باشه.»
هوا داشت دم میکرد. ولی نه آنگونه که قابل تحمل نباشد. یکیدو ساعت دیگر میشد جهنم. گرما بر بدن که مینشست، سر تا پای آدم را از عرق خیس میکرد. جسم عرقکرده، خوشایند حالش، مگر رودخانۀ روانی که تا کمرگاه آب داشته باشد؛ اما گرمایی که تن را در عرق خود بخیساند و خنکای آب رودخانهای هم نباشد که گُر تن را در آن خاموش و آرام کنی، زمانی تبدیل به جهنم غیرقابلتحملی میشد. انگشتان که بر پوست بکشی، چرک آن فتیلهفتیله بر پوست ظاهر شود و جان بگیرد. بوی عرق بدن بویناک بدی، همچون بوی مُردار سگ کرمزدۀ عفونتدار. در چنین موقعی است که آدمی به آب میاندیشد و به معجزۀ آن. چیست آب که بودنش نشاط است و زندگی و نبودش؟ ماندگی؛ مرداب و مردگی. برکهای از لجن. و هر آنچه شامه و روح را بیازارد، لجنزاری از کرمهایی با شکمهای برآمده از چرک. و از این چرکها زهری تولید شود که گویی نیشی تیز داشته و از آن نیش، زهر کشنده بر بدن تزریق شود و آدمی را بمیراند. زمین انباشتهای شود از اجسام آدمیان، تلنبار بر هم. لایهلایه گوشت و استخوان انباشته بر هم که مجاورتش تحملناپذیر و کشنده. این لایههای انباشته بر هم، گندیده گردد و بهمرور زمان خاکگونهای از آن ثمر دهد و این اجسام آدمیان تلنبار بر هم، به تکرار میگردد. زمین را سراسر از این اجساد و گندیدگی و تبدیل به خاکگونهای. جهانی از عفونت و بوی بد. زمینی فراگرفته از خاک. خاکی از گوشت و استخوان. جهانی خالی از سکنه. چشمی نباشد که این لجنزار را تحمل و مشاهده کند. بهراستی که نبود آب، هلاکت تمام جانداران است. نبود آب پایان هستی هر آنچه که هست. از ماروموروملخ، تا آدموعالم. همهوهمه، زنجیروار سربهسر و دستبهدست در خاموشی مطلق به هلاکت و نیستی دررسند. این آیا پایان حیات نیست؟ فرجام حیات نشاط و جنبوجوش. زادوولد. قیلوقال جانداران و جانوران.
ظهر، از منفذ تاروپود سیاهچادرها، رشتههای گرم و آتشزای جسم به درون سیاهچادر میتابید و در آن دم، سکنۀ سیاهچادرها، گویی که گرفتار خاموشان میشدند. اجسامی بینای و زبان. لحظات بیحوصلگی و کلافه شدن که حتی نای اعتراض بر آن نیز نباشد. بر کی و بر چه اعتراض کنی؟ به رحمان و آفرینندۀ زمین و زمان؟ اگر بادبزن حصیریای نیز میبود، هر آنچه بر پرۀ باددهندهاش رسد، همان گرما باشد و گرما را اینسو و آنسو کردن. بیعلاج بود گرمای آن دم؛ مگر که خروش و تافندگی آبی که خنکایش روح مرده را به دموبازدم آورد. تن را از کسالت برهاند و نشاط رفته را بازآورد. سکوت مطلق، جایش را به شعف و شادی دهد. بگوید، بخندد، در رفتو آمد شود. تلاش دوباره برای حیات، هلهله و پایکوبی و رقص در رگ و پی آدمی جان گیرد. بازگشت به زندگی.
سرکار کسعلی به رؤیت بازرسی گمار و سربازان، به سرکشی دیگر سیاهچادرها رفت: «خوب بازرسی کنین. گفتم لای رختخوابپیچها را هم خوب بگردید. زمین کف سیاهچادرها را لگد بزنین.»
پیرزنی که زانوانش را در میان پنجههای لاغر پرچروکش گرفته بود و بار کسالتی از اندوه و سنگینی آن، بر چهرهاش نشسته بود، با دیدن سرکار کسعلی زبان به شکوائیه گشود: «این بچه دنبال چه میگردد؟ ما که چیزی نداریم. دو تا لحاف و بالش که ریخته این کف و با پا رویشان میرود. آدم نتواند بپرسد دنبال چه هستی؟»
کسعلی گفت: «کسی حق اعتراض بر دولت دارد؟ این ماییم که به زحمت میافتیم. یک عده خائن توی شهرها دستبهکار شدهن که دولت را مثلاً شکست بدن و یه عده خائن بیارن سر کار. توی این آتش و برهوت، ما به زحمت افتادیم و عرق از هفتچاکمان راه گرفته، بعد تو اعتراض میکنی دنبال چه هستی؟! دنبال تفنگ میگردیم. یه مشت خائن تو شهرا آشوب و فتنه راه انداختن؛ آخه چهجور بگم که منظور مرا بفهمی؟ آشوبگرا میان از مردم روستایی تفنگ بخرن...»
پیرزن، مثل شعلۀ خشمی به طرف سرباز هجوم برد که او را از چادر بیرون کند: «تفنگ! تفنگ! ما تفنگمان کجاس؟ ما نان نداریم بخوریم، برو بیرون!... با لگد دو دست لحافوتشکمان را لگدمال کردی...برو بیرون...» و با حالتی خشمگین و دستان لرزانش، رو به سرباز حملهور شد که کسعلی نامدار را به کمک صدا کرد: «آهای نامدار! بیا این...نامدار!»
نامدار خودش را به آن چادر میرساند و نگاهی به لحاف و تشک و بالش ریخته بر زمین میاندازد و به کسعلی میگوید: «چه شده؟»
- «این شده آتش و ریخته به جان ما ...»
نامدار رو به پیرزن میگوید: ««میمی» گلبانو چیزی نیس؛ تمام شده، الان میرن ...»
پیرزن که اندامی بلند و استخوانی داشت، مثل بید میلرزید؛ حتی لبهایش از زور خشم، بر هم استوار نمیشد که دیگر حرفی بزند. نامدار دست او را گرفت که در آن قسمت «له مردان» بنشاند. نگاهی به کسعلی میکند و چشم به سرباز میدوزد که یعنی او را بفرستد بیرون. کسعلی و سرباز هر دو بیرون رفتند. نامدار، به دلجویی گلبانو گفت: «میگن تو شهرا مردم بر علیه دولت حرف میزنند و میخواهند شاه را عوض کنند.»
گلبانو با تعجب جواب داد: «شاه را عوض کنن؟ یعنی یه شاه دیگه بیارن؟ خدا نکنه والا...سر بیدردسری داریم، میافتیم تو دردسر. از کجا معلوم؟ شاید بشه سال قحطی. آدم برای یه لقمه نان آدم بکشه. این چیزا هزار بدبختی به دنبال خودش داره. بیماری، گرسنگی، بیکاری، مردم به همین خاطر از همدیگه بیگانه میشن. گرسنگی بیرحمی میآره. جنگه، جنگ. جنگ بدبختی و بیماری و گرسنگی را با خودش میآره. هیچکس امنیت نداره. مادر به بچهش شیر نمیده. شیری نداره که بهش بده.»
گلبانو داشت یکریز میگفت و صدایش رگهای از گریه گرفته بود و در بین حرفهایش مدام تکرار میکرد: «خدا نکنه، نامدار؛ خدا نکنه. تو بزرگی، این چیزا را دیدی. نتیجۀ جنگ را خوب میدانی. از جنگ جز بدبختی چیز دیگهای عاید آدم میشه؟»
نامدار گفت: «قضا و قدر هرچه باشه، همانه؛ ولی از جنگ هم چیزی جز بدبختی عایدمان نمیشه. بدبختی هم مال آدمای بدبختی مثل ماس. هرچه خواست و مصلحت خداس همان بشه.»
نامدار هم از سیاهچادر بیرون زد. هوا داشت دمبهدم گرم میشد و جسمها گُر میگرفت. نور آفتاب که بر سیاهچادرها مینشست، علاوهبر اینکه از منفذهای آن رشتههایی عبور میکرد؛ اما قسمتی هم جذب «داوارها» میشد که تا آخرای شب آن گرما را در خود داشتند. نامدار سرکار کسعلی را به سیاهچادر خود برد. سرباز هم به دنبالشان تا دم سیاهچادر آمد. کسعلی گفت: «همۀ سیاهچادرها را تفتیش کردی؟»
- «بله قربان. سرکار گمار و محمدیفرد تمام بکنن، همه تفتیش شدن.»
سرکار کسعلی که وارد سیاهچادر نامدار شد، روی گلیم نشست. پوتینهایش را درآورد و دراز کشید: «انگار کوه کندم؛ خیلی خستهم.»
نامدار، برای اینکه هوای درون سیاهچادر کمیخنکتر شود، «چیت» راستای گلیم را باز کرد و پیچاند. بعد، به زنش گفت چایِ تازه دم کند و یواشکی به او فهماند که یکی از خروسها را بیاورد تا برای ظهر ناهارشان درست کنیم.
خاتون اول به سراغ «دُرج» رفت و از میان آن یکی از خروسها را بیرون آورد و به نامدار داد. بعد رفت چاقو بیاورد که نامدار گفت: «با مال خودم میبرم.»
چاقوی دستهشاخی کبودرنگ که لکههایی زردگونه در خود داشت، با تیغۀ کرندی که با زنجیری بسته بر انتهای دستهاش در جیب جلیقه بود، بیرون آورد. کاسهای آب خواست. خروس را از بال و پاها، زیر پنجۀ پاهایش رو به قبله، و کارد را وقتی زبان خروس را لای نوکهایش گذاشت، تند و سریع بر گردنش کشید. خروس چند لحظهای بر خاک و خون گلویش پرپر زد.
سرکار کسعلی سرباز را صدا زد: «آهای سرکار! برو ببین گُمار و آن همقطارت تفتیششان تمام شده تا بریم پاسگاه. امروز این چند آبادی را باید تفتیش کنیم.»
سرباز، در بیرون از چادر، پاها را چسباند و بلند گفت: «بله.»
نامدار که خاتون، زنش، قابلمهای آب داغ بر اجاق گذاشته بود، برداشت و کتری را سوار بر آتش کرد که چای تازهدم مهیا کند. و همین را خواست به او بگوید که خودسرانه انجام میداد. نامدار داخل سیاهچادر شد: «ناهار اینجا هستین یه لقمه نان خشک...»
سرکار کسعلی قوطی سیگارش را بیرون آورد. سیگار اتوکشیدهی بیضی 50 عددی، یکی را گوشۀ لبش گذاشت و کبریت کشید و روشن کرد و دودش را بلعید: «خدا روا داشته باشد...نخورده نمک نیستیم...نامدار کارمان زیاده؛ این چهار تا تفنگ برایمان شده مصیبت ...»
نامدار با قطعیت گفت: «به جان سرکار کسعلی ظهر اینجایید؛ بگذار تلخ بگذره!»
- «چرا اصرار میکنی؟ کارمان زیاده.»
- «کارتان هم درست میشه. نظرت به آن بالایی باشه.»
دم سیاهچادر نامدار، خاتون خروس را همانطوری توی قابلمۀ آب جوش گذاشت. بعد رفت و از هزارپیشه چاقویی آورد و پاهای خروس را برید. با داغی آب، پرهای خروس خودبهخود کنده میشد. تمام پرها را کند، نامدار را که درون چادر، بساط چای را تیار کرده بود، به نام خواند. نامدار به پا شد و از چادر بیرون رفت. خاتون ندا داد که قابلمهای و ظرفی که روغن در آن بود، با پیاز و سیبزمینی؛ از میان هزارپیشه، برایش بیاورد. نامدار دستبرد این کارها را نداشت. اگر در کوه میبود، شکاری در یک چشم بر هم زدن، تن لخم شکار را از پوست بدر میکرد، بیآنکه پوست بهاندازۀ سرانگشتی سوراخ شود. کارد را در میان دندانها جاگیر و پوست را جدا کرد، سپس، کارد را در جناق سینۀ شکار میگذاشت و از دم برای کارد، بر قسمتی که رو به شکم میآمد میکشید. دست در شکم آن فرو میبرد و دل و جگرش را جدا بر شاخۀ شکسته و تیز درختی که لش را بر آن مهار کرده بود، میگذراند. شکمبه را به دم کارد میداد و آن را از فضولات خالی میکرد و روی پوست میانداخت. و برای آن دم، چیزی بهتر از دل و جگر و قلوۀ شکار نبود. گوشتی که به اشارت از تیزی شاخۀ نرم و راست درخت بگذرد و بر آتش که بگذارد، به دو بار زیرورو کردن آن، قابل به خورد باشد. جگر تازۀ بیپوسته به اندازۀ کف دستی، پردهای از چربی بر سیخهای جگر بکشد که خوشطعم گردد و از سنگینیاش بکاهد و بر زبان چنان باشد که احتیاج به دندان بر آن زدن نباشد و به نوک زبان، له گردد. فعلاً چاشتکی از آن خوردن و کبابش را به کفایت به خانه اندازند. پوست و شکمبه را در دستمالی و لش شکار را تکهتکه، بر چفیهای بگذارد و پرهای چفیه را دوبهدو بههم گره بزند. تفنگ به شانه و گوشت بر جلوگاه و پا در رکاب زین و گرهگاه چفیه را بر قاچ زین مهار کردن.
سواره، در رویت کسی، به چنان حالی شود که بر نظر او جلوه کند؛ بدانگونه که ببیند این سوار تا چه اندازه خبره در سواری است. سوار در چنین گاهی، تحریک میشود؛ اینکه دو پای در رکاب را بر شکم ستور بزند و شلاق دست را بهآرامی، در هوا بچرخاند و بهنرمی بر کپل او بنشاند و تاختی بزند.
سربازی که رفته بود پی گُمار و همقطارش، برگشت. دم چادر ایستاد و احترام گرفت و گفت: «جناب سروان الان کارشان تمام میشه.»
سرکار کسعلی گفت: «برو بگو کافیه...چیزی که ما دنبالشیم، نیس.»
نامدار لبخندی زد و گفت: «من که گفتم کسی اسلحه نداره.»
کسعلی با یک حالتی توی صورت نامدار نگاه کرد. چشمهایش را یکجوری میخ کرده بود به رخسار نامدار و با نگاه میخواست چیزی به او بفهماند؛ اما نامدار هی تکرار میکرد: «من که گفتم، اینجا کسی تفنگ نداره؛ حتی سلیمان ما هم تفنگش را فروخته. من خیلی وقته که تفنگش را ندیدم.»
کسعلی گفت: «از کی ندیدی؟ چه مدتی هست؟»
- «تقریباً از ماه دوم پاییز.»
- «آبان ماه میشه...تا الان میشه تقریباً پنج ماه. یعنی سه ماه بعد از آمدن من. نامدار...»
سرکار کسعلی ساکت شد. نامدار به او نگاهی انداخت و گفت: «بله جناب سروان.»
- «یه حرفی بهت میگم، بین منو تو و خدای بالای سرمان بماند. سلیمان نرفته کتیرا کندن.» نامدار با دهان نیمهباز و متعجب، سری تکان داد. دو تا چایی ریخت و گفت: «باز رفتیم سر خوان اول...سرکار به جان خودم، خودم دیدم با دو تا از جوانای اینجا رفتن طرفای بختیاری...»
- «آن دیدن سیاهبازی بوده. این منو این تو، حاضرم باهات شرط ببندم که او تفنگش را هم نفروخته.»
نامدار با حالتی فکورانه و زمزمهوار با خود واگویه کرد: «الله اکبر... چه بگم جناب سروان، حتماً تو یه سَروسِری میدانی؛ حتماً چیزی میدانی که ما نمیدانیم.» باز سر تکان داد و توی فکر رفت.
صدای بگومگوی زنها، به حالتی اعتراضگونه به گوش میرسید: «مگه خدا خودش تقاص کنه؛ ما تفنگمان کجاس؟ زندگیمان را بههم ریختین که تفنگ پیدا کنین؟»
صدای گُمار میآمد: «به ما گزارش کردن که تفنگ هس؛ یکی از خانهها تفنگ داره.»
کسعلی بلند شد و از همانجا به گمار و سرباز دیگر ندا داد: «بسه، ول کنین...گُمار تفتیش بسه. بیاین بریم ...»
چند دقیقه بعد، گمار و سرباز به سیاهچادر نامدار آمدند. همه روی گلیم نشسته بودند. خاتون پای اجاق داشت دانههای سرخشدۀ گوشت و سیبزمینی را بههم میزد. بوی قورمه و روغن حیوانی پیچیده بود توی فضا. کسعلی به یکباره گفت: «سرباز! قاطرا؟ ببین قاطرا هستن...»
نامدار با لبخندی جواب داد: «بگو شده هرکی هرکی ... اون قاطرا، من میبینمشان.»
سرکار کسعلی خیالش راحت شد. نگاهی به نامدار انداخت و انگار با نگاه چیزی به او بفهماند. او هم از نگاه کسعلی گرفت و سر تکان داد که یعنی حالیشه.
خاتون نامدار را به نام خواند. نامدار پا شد و بیرون رفت. با سفرۀ نان برگشت. بعد چند کاسه دوغ گذاشت وسط سفره. رفت و یک سینی بزرگ که پنج بشقاب روی آن بود، بر سر سفره گذاشت. همه به بشقابهای گوشت خیره شدند. نامدار اولین بشقاب را جلو دست سرکار کسعلی گذاشت که معلوم بود از همهشان بیشتر گرسنه است. بیشترش گوشت بود و استخوانی نداشت. بعد یکی به سرکار گمار و به سربازها هم هر کدام یک بشقاب داد. بشقابی که بیشتر معلوم بود پر و بال و گردن و مقداری سیبزمینی و پیاز قاطیاش بود، جلو دست خودش گذاشت و گفت: «این نان خجالتیه؛ خلاصه به بزرگی خودتان ببخشین.»
جز سرکار کسعلی کسی چیزی نگفت: «خدا روا داشته باشه؛ الحمدالله، خدا زیادش کنه. غذا از این بهتر؟ خدا به سفرهت برکت بده.»
سربازها، جوان بودند و زودتر از همه، غذایشان را خوردند و کمی از سفره عقب کشیدند. نامدار که گوشتی در بشقابش نبود، بیشتر داشت بازی میکرد. تکهنانی بر دهان میگذاشت. تکهای از میان بشقاب برمیداشت و دندان نداشت و هرچه، لثه بر استخوان میکشید، چیزی عایدش نمیشد. تکههای سیبزمینی را لای نان میگذاشت و میجوید.
سرکار کسعلی دست کشید و با تکهنانی، چربی دستش را گرفت و شکرکنان عقب کشید: «خدا به سفرهت برکت بده نامدار خان ... الحمدالله! الهی شکرت!»
چند تکهای گوشت در بشقابش مانده بود. نامدار تعارف کرد: «غذایت را بخور جناب سروان.»
- «الحمدالله! خدا زیادش کنه...سفرۀ افتاده تعارف نداره.»
نامدار بشقاب جلو دست سربازها و سرکار کسعلی را جمع کرد و همه را زیر بشقاب سرکار کسعلی گذاشت و یک تکه از گوشت داخل بشقاب را لای نان گذاشت و در دهان نهاد. لثههایش دیگر سفت بودند و چیز نرم را به راحتی له میکرد. گُمار تکهنانی هم ته بشقاب کشید و بهعنوان لقمۀ آخر آن را خوب جوید و دو دستش را برای شکرگزاری رو به آسمان تکان داد: «خدا بهت برکت بده کربلایی نامدار.»
- «نوش جانتان؛ نان خجالتی بود، بههرحال ببخشین.»
سرکار کسعلی به سرباز بغلدستش ندا داد که سفره را تا کند. نامدار بشقابها را روی هم گذاشت و از چادر بیرون برد. خاتون چشم به ظرفها دوخت که جذامی به آنها نزدیک نشود و زبان به ظرفها نزند.
نامدار برگشت و سفره را که تا شده بود بیرون برد و به خاتون داد. بساط چای تیار بود. استکانها را میان یک سینی رویی چید و از قوری گلسرخی قدیمی که چند جایی شکسته و بست خورده بود، استکانها را پر کرد. چای خوشرنگ.
سرکار کسعلی استکانی برداشت. پف کرد که سرد شود. حبهای قند را دو تکه کرد و یک ذره از آن را بر زبان گذاشت و چایی را قلپقلپ خورد: «سرکار گُمار چاییتان را بخورین تا بریم.» خودش به پا شد. فانسقهاش را باز کرد که هفتتیرش از پارگی جلد آن گذشته بود، دوباره به کمر بست.
بیرون از چادر، گرما، همچون رشتههایی طلاگونه و مواج، در هوا میرقصید و پیش میرفت. حرارتگونهای لرزان. گویی هرمی از آتش، با فرازوفرود میلرزید و میرقصید و میگذشت. سرکار کسعلی گویا به هرم مواج گرما، خیره شده بود. او نمیتوانست همچون مردم آنجا، هر وقت گرما تنش را از عرق شست و جسمش گران از گرما میشد، خود را در رودخانهای بیندازد. گاه اگر فرصتی پیش میآمد، یکیدو دبه را به یکی از سربازها میداد که از رودخانۀ نزدیک به پاسگاه پر کند و بیاورد و در میان دستشویی، لباسهایش را درمیآورد و با دبه بر سر و شانههایش خالی میکرد. تنش کمی آرام میگرفت. آنگونه بود که در میان آسایشگاه چرتکی بزند. همچنانکه به بیرون از چادر و به دوردستی خیره شده بود زمزمهوار گفت: «چه عمر بیهودهای بر ما رفت...از صبح تا حالا علاف شدیم که چی؟ بگو به تو چه؟ گور پدر صاحب مملکت؛ این مردم یا باید چیزی نگن یا اینکه زندگیشان اینطور پخشوپلا شود و هرکی صداش دربیاد، دهانش را سرکوب کنن؟»
خرمگسهایی که پوست و بالی متالیک و رنگی داشتند، بر گرد سر و کپل قاطرها وزوز میکردند: «یکی از شما بره قاطرها را بیاره. زبانبستهها هلاک شدن.»
هر دو سرباز بیرون رفتند و چند لحظه بعد، قاطرها را آوردند. سرکار گمار بیرون رفت و بر یکی از قاطرها سوار شد. سربازها با تفنگها بر شانهها، بهدنبالش راه افتادند. سرکار کسعلی وقتی خواست از چادر بیرون برود، رو به نامدار که به احترام بدرقهشان سرپا ایستاده بود گفت: «نامدار! ما زحمتت دادیم.»
- «زحمت کشیدین...عمر همین دمی بود که در خدمت شما بودیم.»
- «ممنون نامدار؛ اما یه چیزی بهت بگم، سلیمان رفته کتیرا کندن؟»
لبخندی زد و به نامدار گفت: «بله جناب سروان، رفته کتیرا کندن.»
- «نامدار! راستی آقامعلم هم رفته کتیرا کندن؟»
نامدار با تعجب گفت: «جناب سروان به کنایه نیش میزنی.»
کسعلی دستی بر سر شانۀ نامدار زد و گفت: «نه! کنایه نیس، حقیقت میپرسم. آخر آقامعلم هم چند روزی رفته کتیرا کندن؛ اما او بین راه از آنها جدا شده. دو نفر دو نفر. آن دو نفر سوا، سلیمان و معلم هم سوا.»
نامدار در جواب گفت: «جناب سروان یه حرفهایی میزنی. من که دارم شاخ درمیآرم.»
- «نه! شاخ درنیار؛ صبر کن یه چیزی بهت ثابت میشه. بهت ثابت میشه که حرفهای من همینجوری از روی معده نبوده. من وقتی مأموریتم به اینجا افتاد، فقط بهخاطر آقامعلم بود. وقتی آقامعلم را دیدم؛ مثل سیبی بود که با برادر جوانمرگم دو نصف کرده بودن. دیگه دستوپام سست شد و بیخیال شدم. سلیمان بعضی شبا میآمد پیش معلم، حروف الفبا را نشانش میداد و بعد کتاب برایش میخواند. سلیمان میگفت میشه خود منم یاد بگیرم که کتاب بخوانم؟ معلم بهش میگفت الفبا را نشانت میدم، یاد بگیری، میتوانی کتاب هم بخوانی. سلیمان اگر میخواهی دنیا و زندگی و آدمها را بشناسی، باید کتاب بخوانی. خیلی از مسائلی که ما نمیدانیم توی کتابها نوشته شده. باید کتاب خواند. انسانی که چیزی از دنیا نمیداند، به درد چه میخوره؟ انسان هر چه آگاهتر باشه، شخصیتش بزرگتر...آره، آقامعلم بعضی وقتا حرفهای بسیار خوبی میزد. حقیقتاً آدم نادان به چه درد میخوره؟ چه سنگ، چه آدم نادان، چه درخت بید، چه آدم نادان...خب نامدار خان، خداحافظ...زحمت دادیم ...»
بیرون از چادر سوار قاطر شد و دستی برای نامدار تکان داد و رو به طرف پاسگاه به راه شد. نامدار با شنیدن حرفهای سرکار کسعلی، سری تکان داد و با خود گفت: «چه بگویم؟ سلیمان از بچگی دانا بود، معلم هم سر رفاقت انداخته. خب دیگه معلومه میشه چه ...»
افراد پاسگاه از نظر پنهان شده بودند. در بیابان، از میان سایهسار ناپیدایی، صدای خواندن کبکها میآمد و گرمای هرمدار مواج، در گذر بود و از میان شاخوبرگ بلوطها میگذشت و کشتزارها را در هرم خود رساتر میکرد.
چند روزی گذشته بود که سلیمان برگشت. هنوز بر زمین ننشسته بود که نامدار روی سرش حاضر شد: «رسیدن به خیر سلیمان، سفر خوش گذشت؟ چقدر کتیرا کندی؟ پس رفیقات کو؟»
سلیمان که قامتی متوسط و چهرهای سبزه داشت و سبیلی توپی و مشکی یکدست، نگاهی به نامدار انداخت و گفت: «خالو! من برای کتیرا کندن نرفته بودم؛ به این بهانه رفتم. من بنا به سفارش آقامعلم رفتم پول تفنگم را از مادر آقامعلم بگیرم. رفتم همدان. مادرش ننه مدرسه بود. پاکتی پول که آقامعلم داده بود به دستش، بهم داد و گفت این پولیه که پسرم گفته به شما بدم. پول تفنگیه که بهش داده بودی. از مادرش پرسیدم آقا معلم تفنگ برای چیش بود؟ مادرش گفت اون و رفیقاش هرکدام یه تفنگ دارن. گفتم مادر، مگه پسرت معلم نیس؟ گفت معلمه، مبارزه، جنگجوس، او ضد دولته...الان مدتیه تو شهرها مردم دستهدسته میان بیرون و شعار ضد شاه میدن. پسرم میگفت میوۀ باغ ما داره میرسه. پسرم و رفقاش میگفتن دیگه وقتشه با تفنگ بر ضد دولت بجنگیم...آره خالو نامدار، من رفتم پول تفنگم را آوردم. آقامعلم را هم ندیدم. چقدر دلم میخواست ببینمش.»
نامدار سری تکان داد و به سلیمان گفت: «سرکار کسعلی میگفت سلیمان نرفته کتیرا کندن. من هی گفتم نه، رفته کتیرا کندن. دوسه روز پیش آمدن تمام سیاهچادر را برای تفنگ بههم ریختن؛ به کنایه گفت آقا معلم هم رفته کتیرا کندن؟ پس درست میگفت، تو برای کتیرا کندن نرفتی...»
سلیمان گفت: «من خودم دارم میگم رفتم پول تفنگم را گرفتم؛ اما حیف شد آقامعلم را ندیدم. او دیگر اینجا نمیآد...حتی الفبا هم نشان من داد. کتاب برام میخواند و خودم الان کموبیش میتوانم یه چیزایی را بخوانم. خالو، بهخدا آدم بیسواد مثل کوره...سواد که یاد میگیری انگار بیناییت را دوباره به دست میآری.»
نامدار بلند شد و با خود چیزی گفت: «کاش من هم با آقامعلم سر رفاقت میانداختم...»
فردای آن روز خبر آمد که دیشب چند نفر با سر و گردن پیچیده، پاسگاه را قرق کردن و اسلحههایشان را بردهن.
- «پس مأمورا چی؟»
- «با مأمورا کاری نداشتن ... گفتن اینا سرباز و گروهبان و استوارند. با سرتیپ و سرلشکرهاش کار داریم ...»
. ,