معلمِ تاریخ
مجید مهرابی
گچِ توی دستش، روی تخته سیاه بی حرکت ماند!
با انگشتان دست دیگرش چشمانش را مالید و خیسی دماغش را گرفت؛ بغضش را خورد و نفس عمیقی کشید.
برگشت و نگاه کرد؛ دانش آموزان با سرهای تراشیده و گردن های کشیده و نازک و چشمانی درشت به او خیره شدند...
سرش را انداخت، دستانش را پشت کمرش گره زد و با نوک کفش ورنیاش چند ضربه آرام به زمین زد؛ بیرون پنجره کلاس را نگاه کرد.
برگ های رنگارنگ و خشکیده درختان چنار، حیاط مدرسه را پر کرده و روی هم تلنبار شده بود.
کلاغی با صدای بلند قارقار کرد! صدایش پیچید و چند بار توی فضا منعکس شد و سکوت مدرسه را درهم کوبید.
قدم برداشت و از میان ردیف نیمکت های چوبی گذشت.
آب دماغش را بالا کشید.
ته کلاس ایستاد و به طرف تخته سیاه برگشت . باز صدای کلاغ بلند شد.
آب دهانش را قورت داد و نفس کشید. گلویش خراش برداشت. صدایش را صاف کرد و گفت
: زمستان امسال انگار تمومی نداره ...
دانش آموزان به سمت آخر کلاس برگشتند و نگاهش کردند.
ادامه داد: لطفا حواستون به تابلو باشه...!
دانش آموزان برگشتند و به تابلو نگاه کردند.
: تاریخ تکرار میشه و همیشه این توده مردماند که وسط ماجرا ابزار دستاند و دچار خسارت و زیان می شن. مردماند که زیر یوغ عده ای زیاده خواه له می شن ...
اشک چشمانش را پر کرد!
: و کااش می شد این را حالی مردم کرد...!
روی نیمکت خالی آخر کلاس نشست و آرنج دستانش را به نیمکت تکیه داد. نفس کشید؛ دماغش سوخت و آب دماغش دوباره شل شد .
یکی از دانش آموزان برگشته بود و نگاهش می کرد.
سرش را انداخت. اشکِ گونه های زبرش غلطید روی نیمکت
: این سرنوشت توده مردم است که خودشان باعثاش می شن!
صدایش لرزید. بغض، راه گلویش را بست؛ اشک ریخت.
به دیوار تکیه داد. گره کراوتش را شل کرد و نفس عمیقی کشید.
از پشت پرده اشک نگاه کرد؛ همه دانش آموزان رو به تخته سیاه بودند، به غیر از همان یک نفر ...
کلاغ دوباره قارقار کرد.
اشک پهنای صورت استخوانی و ریش چند روزهاش را پر کرد. اشک هایش را پاک کرد و گفت:
: درس تاریخ به ما این رو می گه ...
دانش آموز پرسید: بعدش چی می شه آقا معلم؟
سرش را برگرداند و نگاهش را توی کلاس چرخاند ؛ " کلاس خالی بود! "
صدایش خراش برداشت، زمزمه کرد : همین ... می بینی که ؟! کلاس های درس خالی !
صدای دانش آموز باز توی گوشش پیچید: ما که هستیم آقا...
از روی نیمکت بلند شد، ایستاد و نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد: آفرین پسرم!
قدم برداشت و به طرف در رفت؛ صدایش لرزید : ولی دیگه این کلاس ها فایده نداره...
از کلاس خالی از دانش آموز خارج شد. سرما، صورت خیسش را به رعشه انداخت...
کلاغ قارقار کرد.
. ,