کوهستان جلا
اسماعیل لیموچی(مهنایی)
هوا هنوز در تیرگی گرگومیش بود
بوی هیزم و سُرخیِ آتش چاله، از دلِ سرد کوهستان برای مردمی که سرمای زاگرس تن و جانشان را کرخت کرده بود، همانند یاقوتهایِ سرخیست که چشمها را به خیرگی وا میدارد و روحِ خفتهی را بیدار میکرد.
بوی اِشتهاآورِ نانِ تیری در کشاکشِ کوههایِ سربه فلک کشیده، در یکی از روزهای سرد پاییزی، جایی که آسمانِ لاجَوَردی بدون هیچ چشمداشتی میدرخشید و اَبرهای غلیظ و سفید، قُلههای سخت را مادرانه به آغوش کشیده و نسیمی خُوش از بوی علف و بلوط سراسر کوهستان جَلا را عطرآگین کرده بود.
جَلا، ییلاقی بهشتی میان ایذه و لالی، جایی که طبیعت بکر و دستنخوردهی زاگرس، دامان خود را بر تن کوه افکنده بود و تنگهای پوشیده از جنگل درختانِ زاگرسی با برگهای چرمیشان، سایهسار و معبدِ عشایرِ کوچروی مردمان بختیاری بود.
رقصِ سیاه چادرها در پَسِ غُبارِ سفیدِ سحرآمیز و مِه غَلیظِ سحرگاهی چنان بود که جولان و درخششِ رنگ نیلی و مرموز رودخانهی کارونِ همسایه، چشم هر بینندهای را ماهرانه جادو میکرد.
از پَسِ مِه، صدای جِرینگجِرینگ زنگولهی بُزغالهها که به چراگاه برده میشدند، به گوش میرسید؛ صدایی که درون سیاه چادر و زیر لحافِ سنگین و گرم و نرمِ لُری با رنگ زیبای یَشمی در کنار دوختهای دُرشت و نمایانش، در آن سوزِ سرمای دَم صبح، همچون قصهی دآلو خالکَن و لالاییِ مادربزرگ، هر خوابی را شیرین و گوارا میکرد.
عباس، که حالا مردی پا به سن گذاشته بود، در میان مردمان جَلا به «عباسی» شُهره بود
یک سالی میشد که همسرش «کبوتر» را در زمینلرزهی جَلا از دست داده بود. کبوتر، که نامش به زیبایی و ظرافتش گواهی میداد، حالا فقط خاطرهای بود در یاد کوهستان
عباسی دختر بهبار بود و از همسرش کبوتر پنج دختر و یک پسر به یادگار داشت:
شهربانو،
فرنگ
سمنگل،
صنوبر،
بیبی زنان،
و پسرش نگهدار.
همگی قبل از مرگ مادر ازدواج کرده و صاحب اولاد و حتی نوه بودند.
بعد از بهدنیا آمدن دختر چهارمی که همان صنوبر باشد، اسم مستعارش را «اِظافه» گذاشتند. دخترانی که مادری میکنند، گاو و گوسفند میدوشند، پختوپز میکنند، هیزمها را روی گُرده جابهجا میکنند و از بانگ خروس تا نیمهشب میشورند و میسایند؛ آخر سر میشوند اِظافه.
اِظافهها و این اسمهای مستعار همیشه در ایلات پسر سالار بوده؛ و دختر پشت دختر که بهدنیا بیاید نامش میشود «دختربَس»، میشود «گُلبَس»، میشود «ماه بس».
و چنان «بَس» به پَس و پیش اسمشان میچسبانند تا شاید طلسم نوزاد دختر بشکند و روزگار دلش به رحم آید و پسری برای کمکحال زندگیشان سرِ راهشان قرار دهد.
این دختر بهبارهای ایلیاتی نمیدانند سرنوشت به کدام معصیت اینگونه اجاق و کام شیرینشان را به مَسلَخگاه مرگ کشانده، یا شاید بهخاطر ناشُکری از داشتن دخترانی است که از نابرابری روزگار، تلاش و دلسوزیهایشان، وجودشان را بیانگر روشن بودن اجاق خانه و بقای نسل نمیدانستند.
هرچه بود، آخرین حَربهٔ عباسی و کبوتر به ثمر نشست و صاحب پسر شدن، نامش را نگهدار گذاشتند تا برایشان بماند.
گویی میدانستند قضا و قدر توجه ویژهای به نامگذاری دارد که چنین دستوری با تمام وجود میخواستند خداوند نگهدارش باشد.
مرد ایلیاتی که باشی، همدمی جز دشت و کوهستان و متعلقاتش نخواهی داشت و همین است؛ وقتی همدمت طبیعت باشد، سخاوت را از بلوط، صلابت را از صخرههای سخت و پاکی را از چشمهها به ارث خواهی برد.
عباسی که حوصلهی تنهایی را نداشت، هنگام نشستن روی سفره، دستانش را به آسمان میگرفت و خدایش را صدا میزد.
مهمان حس تنهایی را میشکست و برکت میآورد.
اگر مهمانی سرِ راهاش قرار نمیگرفت، دوربین هفتقاب تکچشم قدیمیاش را بر سر عصای بلوطش قرار میداد و با دقتی که شایستهی تیرانداز بود، به جستجوی رهگذری میگشت تا او را به دعوت سفرهاش فراخواند.
کمکم فصل کوچ فرا رسیده بود. فصل کوچ که باشد، دشت و کوهستان و موجوداتش آرام قرار ندارند. عباسی که روی یکی از همان پشتبامهای کاهگلی پا رو پا انداخته بود و کلاه نمدی خودش را روی زانویش گذاشته بود، نظارهگر هیاهو و دلبیقراری همگان برای کوچ بود.
انگار همگی با هم سخن میگویند، حرف میزنند، نگاه میکنند:
از سگی که گله را از صاحبش بهتر بلد است، دوست و دشمن را میشناسد، رنگ و بوی غریبه را بجا میآورد، به گله آرامش و اطمینان خاطر میدهد و گوسفندان خوب میدانند نگهبانی حواسجمع دارد که چنین با طُمانینه و خیال راحت، پوز بر روی علف میگردانند و میچرند؛
تا الاغی که در کوچ آرام و قرار ندارد، دمی آسوده نمینشیند. خوب میفهمد و راهش را بلد است. میداند با خورجینی پُر که از دو طرفه گردهاش آویزان است، باید بزند به دل کوه و سُمهایش را روی سنگریزهها خرامانخرامان بردارد تا مبادا پاهایش بلرزد و باری از خورجینش بیفتد؛ و خوب میداند کجا زیر بار رود و کجا بار را به مقصد برساند.
اسب چه میکند؟ اسب چه حالی دارد؟ این موجود زیبا، آینهای از حال سوارش بود.
وقتی که یالهایش را سوار بر موج باد میرقصاند و نهیب میزند، یعنی اینکه نمیخواهد سواری دهد؛
هرگز!
هرگز بیدلیل سواری نمیدهد، مگر دستی که آهسته به سوی صورتش میرود که رامش کند، بفهمد و حس کند این دست، دست جنگآوری نامی یا مردی دلباخته یا زنی عاشق است؛ آنجاست که اسب دلش به لرزه میافتد و آرام گردن خم میکند برای سوارش.
سوارش که جنگآوری جسور باشد، چهارنعل میرود و دلش قرص است و میداند سوارش چون خودش گردن کج نمیکند؛ یاغی و سرکش است، پس خوب میتازد.
با هر نهیب «هِی» سوارش، او هم شیههٔ غرور میکشد، روی دو پایش میایستد و دستانش را بلند میکند و از غرور سوارش اینچنین به وجد میآید و خوشرقصی میکند.
اما دلباختهای را سوار کند، آرام گام برمیدارد. اگر سوارش محزون و دلشکسته باشد، گویی که جامی از شراب کهنه سر کشیده و سیاه مست است و تلوتلو میرود و با چشمانی درخشان از پاکی اشک، سری میتکاند؛ گویی که از پَسِ آهش، روزگار را نفرین میکند.
یا سوارش عاشق که باشد، انگار باله میرقصد و موزون سُم بر زمین میکوبد و آهنگین به پرواز در میآید. اسب خوب میداند، خوب حس میکند؛ همین است که او را نجیب میکند.
از دل آدمها و کسانی که بیسویش میآیند باخبر است و اگر کور دلی که بخواهد افسار گردنش بیندازد، جز لگد چیزی عایدش نخواهد شد.
درخت چه میگوید به وقت کوچ؟
زخم تبر از خودی خورده یا زیر سایهاش محفلی برای تعیین خونبَس بوده که اینچنین لِشک و شاخههایش دلمرده و از درون خشکیده؟
درختی که از درون بخشکد، داغی دیده یا فرهادی تکیه بر ساقهاش برای جدایی شیرینش نی و هفتبَند سوزناک نواخته که اینچنین پیکرش متلاشی شده.
درخت داغدیده چوبش تار میشود، چوبش ساز میشود، صدایش خاموش نمیشود، داغ دلش را همهجا جار میزند؛ از داغ وداع با مردمانش و از تنهایی و هراسش میگوید.
کپک چه میخواند؟ از تیر صیادی میگوید که بالش را نشانه رفته، یا از مرگ جفتش سوگنامه میخواند؟
یا شاید در انتظار جوجههایش قهقهی مستانه میزند؟
اما نه، از سوز صدایش میشود فهمید که میخواند:
ای صیاد، من مادری چشمانتظارم، ماشهات را به سویم نچکان.
گاو چه میکند آنجا؟ آهنی که روی دوشش میکشد و زمین را زیر و رو میکند خوب میداند نانی میشود به وقت بازگشت، برای سفرهی صاحبش و میداند خوشههای گندمی میشود که دستهدسته آدمها را برای دِرو و همدلی به صف میکند؛ پس دمی نمینشیند و خستگیناپذیر شخم میزند.
عباسی و مردمان ایل سالهاست چنین زندگیای را بر دوش میکشند و رازها و حرفهای همه را خوب میفهمند و حس میکنند.
آن طرف کوهستان جَلا، در آبادیای پاییندست، ماهبیبی با همان دستمال مشکی همیشگی که بر پیشانی داشت — دستمالهایی که شاید مرهمی کوچک و التیامی بر سردردهای ناشی از سختی و مشقتهای زندگی عشایری باشد — در اوج جوانی، تنهایی را بیشتر حس میکرد.
ماهبیبی، در اصطلاح ایلیاتی، زنی دخترزا بود.
شانزده سال سن بیشتر نداشت که دستش را در دست شوهرش گذاشتند و شاید هنوز خودش حالوهوای کودکی را در سر داشت وقتی بچهی اولش را به آغوش میکشید. زمان زیادی نگذشت و پشتسر هم با اختلاف سنی هرکدام دو سال، صاحب سه فرزند دختر شده بود: گلبانو، فلکناز و شاهپری.
دختر سومش از بدی و تلخی روزگار، سرخک بلای جانش شد.
مصیبت پشت مصیبت و تلخیای که انگار نمیخواست دست از کام ماهبیبی بردارد؛ دو دختر قد و نیمقد در کنار داغ جگرسوز دختر سوم، و حالا شوهری که در جوانی، جوانمرگ شده بود.
برای داغی که بر جگر نشسته، شاید هیچ مرهمی به اندازهی خواندن نوای غم (گاگریو) برای یک زن روستایی تسکیندهنده نباشد، و این را میشد از سوز صدا و زمزمههای ماهبیبی فهمید.
هرچه بود، خدایان مقدر کرده بودند سرِ راه هم قرارشان دهند.
عباسی، مردی پا به سن گذاشته، با کلی نوه و نتیجه ولی تنها؛ و ماهبیبی با دو دختری قد و نیمقد ولی جوان.
دیری نگذشت که عباسی، ماهبیبی را کنار خود، بهعنوان همسر دید.
دخترزا و دختر بهبار، و ماهبیبی با قدم گذاشتن در سیاهچادر عباسی، صاحب سه دختر دیگر شد. حالا شده بودند هشت دختر و یک پسر.
عباسی دنبال پسر بود؛
دنبال صاحب مِلک جَلا میگشت؛
دنبال پسری بود که هرچند در این آخر عمری، همچون خُنکای دوغ تازهای که از درون مَشک بر عطش جگرش میریزد، با بودن پسری عطشش فرو نشیند و آسودهخاطر شود.
همان حربه، قدمی برای قهر کردن از درگاه خدا بهخاطر دادن دختری دیگر، دوباره اجرا کردند.
جمیله، طوبی و آخرین دختر، مروارید.
طبق معمول، مروارید را نمادین بر سر جادهای گذاشتند، و این کار نارضایتی خاموش و عمیقشان به تقدیر بود؛ اعتراض به اینکه چرا خداوند بهجای پسر، باز هم دختر عطا میکند.
صبح اول اردیبهشت سال ۶۹،
ماهبیبی که از دردهای دیشبش فهمیده بود امروز دیگر پایان نهماه بارداریاش خواهد بود، عباسی را خبر کرد.
هر دو چشمانتظار بودند؛ پسر میخواستند، پسری که بهقول عباسی، صاحب ملک و میراثش شود،
صاحب جَلا شود،
صاحب دل و همدم مردی شود که در این آخرای عمر، جز پسر چیزی از درگاه خدایانش نمیخواهد.
پسر میخواستند تا چشم و چراغ دل ماهبیبی باشد.
عباسی که پشت چادر چشمانتظار بود، وقتی صدای گریهی نوزادش را شنید، دلش روشن شد. قابله که پسر بودن را به او مژگانی داد، توان ایستادن نداشت و با آن سیمای گیرا و تنِ تنومند ولی سالخورده دوید؛ دوید و دوید به سمت کوهستان جَلا، به بالاترین قسمت کوهستان، جایی که تمام مال و آبادی زیر پایش بود، بانگ برآورد:
صدا زد،
از سرِ شوق،
از سرِ خوشحالی،
از سرِ شور و دلروشنی،
از سرِ دودی که از کُنده بپا خواسته بود.
با تمام وجودش فریاد زد:
آهای مردم! صاحب جَلا آمد!
صاحب جَلا آمد!
دخترانش را یکییکی صدا میزد و مژده میداد، کلاهش را به هوا پرت میکرد و داد میزد:
آهای!
آهای سمنگلِ دخترم!
صاحب جَلا به دنیا آمد!
دیری نگذشت که صدای ساز و دُهُل هم در جَلا، برای دلِ شاد عباسی و ماهبیبی به صدا آمد.
صاحب جَلا نام پدرِ عباسی، یعنی «اسماعیل» شد.
اسماعیل دو ساله بود که ماهبیبی پسری دیگر به دنیا آورد، و مسلم دوماهه بود که عباسی با تمام یادگارهای ایلیاتیاش، در آغوش همان سرزمینی که عاشقش بود، در خاک آرام گرفت و جز خاطرات کودکیِ پسرانش و عشق به تکتک دخترانش، چیزی با خود نبرد.
کوهستان جَلا، یار باوفای همیشگیاش را از دست داد.
ماهبیبی و بچههای کوچکش، بدون عباسی، تنهاتر از همیشه شدند.
عباسی که رفت، انگار با خودش زندگی ایلیاتی را هم برد؛ و آن اسب عاشقشناس و آن بلوطِ سایهسار هم رفتند.
زندگی عشایری رو به فراموشی رفت.
ماهبیبی با تنهایی و سختیهای زندگی، بچههایش را با مشقت طاقتفرسا، با درد یتیمی، در قالب یک زندگی شهرنشینی ساده بزرگ کرد.
صاحب جَلا حالا بزرگ شده،
میداند کوهستان جَلا کجاست، اما خوب میداند پدرش با مرگش جَلا را هم برد، و صاحب جَلا خودش بود؛ و اسماعیل شاید آخرین تمنا برای آرام گرفتن دلش بود.
حالا اسماعیل از آن همه زیبایی؛ از آن بلوط و اسب و گله و کوهستان و نسیمِ خنکِ پاییزی؛
از آن عطر و بخارِ چایِ چالهی دمِ صبح؛
و آن هلهلهی شادیِ بالای کوهِ جَلا از به دنیا آمدنش، سهمش اتاقی سهدرچهار در گوشهای از شهری خاموش شده، تا درون دلنوشتهاش بنویسد و بگوید:
پدر!
تمام جَلا و متعلقاتش فدای همان لحظهای که با دلِ خوش فریاد زدی:
آهای مردم، صاحب جَلا به دنیا آمد
. ,