داستان
هـوران
حجت یکتا
صدای شاهو، پدر ژیار و شیوان که پشت سر همگی در حرکت بود باعث شد زنان و مردان کولبر روی سنگلاخها و سنگها، بارشان را زمین بگذارند.
- خیلی به تنگ آمدهایم باوانِکم.
کمی استراحت کنیم و لقمه نان و آبی بخوریم.
هر کدام سفرهای پارچهای از کمرشان باز کردند. نان ساجی و پنیر و قمقمهای آب. هوران همسر ژیار، بارش را به زمین گذاشت. قمقمهاش را باز کرد و چند قُلپ آب خورد.
همانطور که روی زمین نشسته بود پاهایش را به زاویه جمع کرد، هر دو دستش را پشت کمرش روی سنگ ریزهها تکیهگاهش قرار داد و سَر و گردنش را به عقب کشید.
فشاری به بدنش آورد تا خستگی و کوفتگی کتفها و کمرش را در کند. دیگر زنان و مردان هم کولهها و بارهایشان را روی زمین گذاشتند و مشغول استراحت و خوردن آب و نان شدند.
هوران یک لحظه حس کرد چهار سوزن جَوال دوز داغ در مچ دست راستش فرو رفت. از سوزش و دردی کشنده نالهاش بلند شد.
ژیار و شیوان و دیگران، نگاهشان به سمت هوران رفت. پشت سر او دُم سیاه رنگ ماری لای شکاف صخرهها خزید و ناپدید شد.
هوران از درد به خودش میپیچید و احساس ضعف میکرد. شاهو و ژیار و شیوان فوراً خود را به بالای سر هوران که دستش را گرفته و از فشار درد، در خودش مُچاله شد رساندند.
شاهو فوری چاقوی کوچکی از جیب شلوار کُردیاَش بیرون آورد.
مُچ دست هوران را به کمک پسرانش خراش عمیقی داد و شروع به مکیدن محل بُرش کرد. مزۀ تلخ و گسی را روی زبانش حس کرد، فوری آن را تُف کرد. چند بار این کار را انجام داد.
سپس عرقچینش را از دور سرش باز کرد و مچ دست هوران را بست. دست هوران بدجور کبود و وَرَم کرده بود.
درد هر لحظه شدیدتر میشد. هوران سوز زهرمار را در رگ و پیاَش حس میکرد. بیحال روی سنگریزههای کوه دراز کشید، سرش گیج میرفت. به یک طرف خم شد و استفراغ کرد.
ژیار همسر هوران نگران و درمانده نمیدانست چه کار کند. ته گلویش را چنگال بُغضی فشار میداد و با ترس و دلهره او را نگاه میکرد. فکر، فکر، فکرهای بد و پر از ناامیدی در ذهنش میگذشت مثل هزاران موریانه بر تنۀ خشکیده درختی!
تیروژ از قُمقمه مقداری آب روی صورت هوران پاشید شاید کمی به حال بیاید! شاهو شال کمرش را باز کرد، بازوی هوران را با آن محکم بست و رو به پسرش ژیار گفت:
- نباید وقت را از دست بدهیم.
- چه کار کنیم باوَکم؟ چه خاکی بر سر بریزم؟
- بد به دلت راه نده، خدا بزرگه.
- اگر دیر بشه چی؟ نکند زبانم لال ... .
شاهو دستی به سبیلهای جوگندمیاش کشید و نگاهش را به کولۀ عروسش برد و گفت:
- من کولۀ هوران را میآورم. بار من سبکتر است.
او را کول کن و تا میتوانی سریع برو. باید او را زود
به دِه برسانی. به او شیر زیاد بدهید؛ شیر ضد سم
است. بعد با وسیلهای، حیوانی او را به بخش برسانید.
شیوان و تیروژ به همراه دو نفر از زنان کمک کردند تا ژیار هوران را کول کند. ژیار با عجله میرفت. با تمام خستگیاش، انگار زور و قوتش بیشتر شده بود. پای مرگ و زندگی زنش در میان بود. باید هر آنچه در وجودش در قوهاش داشت رو میکرد.
ژیار همچنان که هوران را به کول گرفته بود و پر شتاب گام برمیداشت او را صدا میزد. دلش میخواست همسرش چیزی بگوید تا خیالش کمی راحت شود! ترس حالش را بد کرده بود و سکوت هوران!
چند بار سنگریزها زیر گیوههایش غلتیدن و تعادلش را از دست داد، سُر خورد، میخواست زمین بخورد اما خودش را نگه داشت. فاصلهاش با پدر و برادرش و ... بیشتر شده بود.
فکرهای بد، فکرهای پر از ترس و سِمج ذهن خستۀ ژیار را رها نمیکرد. هوران نالۀ ضعیفی کرد، صدایش را شویَش حس کرد. ژیار بُغض کرده و اشک در چشمانش حلقه زده بود. لحظهای یاد دختر و پسر کوچکش افتاد که در خانۀ مادر بزرگشان آمدن پدر و مادرشان را انتظار میکشیدند.
ژیار نفس نفس میزد و عرق میریخت. با سرعت قدم برمیداشت و سنگریزهها را به زیر گیوههایش میکشید. یک لحظه در ذهن مغشوش و پر از هراسش یاد این جملۀ یکی از کولبران افتاد:
- کولبری همچون پاککن تمام آرزوهایمان را پاک میکند!
***
اسفندماه بود. زَمهریر و سرمای استخوان سوز آن مناطق کوهستانی رمقش گرفته شده و هوا رو به گرم شدن میرفت. دامنههای کوهها برفشان آب شده بود. اما ستیغ کوهها همچنان پر از برف بود.
بعد از اینکه ژیار و زنش هوران از قافلۀ کولبرها جدا شدند، شاهو که سن و سالش هفتاد را رَد کرده بود و همچنان راست قامت و استوار چون کوه به همراه دیگر پسرش شیوان و عروسش تیروژ و چند نفری زن و مرد از اهالی دِهشان، کولهها و بارهای سنگین را بر دوش کشیدند و مسیر سخت و ناهموار و سنگلاخی کوهستان را در پیش گرفتند.
آنها بارها در برف و بوران و سرمای کشنده زمستان، در این مسیر، جان را در مقابل نان معامله کرده بودند و حالا خوشحال بودند از اینکه زمستان نفسهای آخرش را میکشید.
صدای جابجا شدن سنگریزهها زیر گیوهها و پوتینهای زنان و مردان کولبر و صدای نفسهایشان و گاه صدای کبکان کوهی، تنها صداهایی بود که سکوت وَهمانگیز کوهستان را درهم میشکست!
این زنان و مردان، در قبال دستمزدی اندک میباید کولههای سنگین را در مسیر زُمخت و سنگلاخی کوهستان، همچون گروه محکومان بر دوش میکشیدند.
کولههای زنان، کارتُن سیگارهای خارجی و لوازم آرایش و اُدکلن بود. مردان هم لاستیک ماشین، تلویزیون و کولر گازی و ... حمل میکردند. زندگی و احتیاج و چند سرعائله با دستان و شکم خالی هیچ چیز حالیاش نمیشود.
شاهو با کولهای سنگینتر از قبل به سختی قدم برمیداشت. تیرۀ پشتش درد میکرد. کوفته شده بود، نفس نفس میزد. اما میرفت، نمیماند.
تیروژ و شیوان و دیگر زنان و مردان نیز پشت سر شاهو در حرکت بودند. نفس زنان و خسته با یکدیگر دربارۀ هوران حرف میزدند.
- خدا کند ... ژیار به موقع ... به موقع به دِه برسد
- خدایا کمکشان کن ... خدایا به داد هوران برَس.
یا رسول الله ...
- از روستا تا بخش خیلی ... خیلی راه نیست.
آنجا مرکز بهداشت هست. امکانات دارد.
- کاش شیوان همراهشان میرفت!
- بارش را چکار میکرد بنده خدا؟ بارش ...
بارش خیلی سنگین است. ما در توانمان نبود آن را ببریم.
- اِن شاالله که به موقع میرسند یاغوثِ گیلانی!
شاهو به همراه زنان و مردان کولبر مسیرشان را عوض کردند. از آن طرف مرز کالاها را تحویل گرفته بودند و تا این طرف حدود پنج، شش ساعتی راه پیمودند.
صاحبان کالا و اجناس با ماشینهای تویوتا و نیسان، کنار جادۀ خاکی، پایین دامنۀ کوه، آنها را سالم تحویل میگرفتند و دستمزدشان را میدادند.
کولبران دوباره مسیر کوه را بالا میآمدند و به سمت دِهشان سرازیر میشدند.
***
ژیار خسته و درمانده به سراشیبی کوه رسید. از دور دِهشان را دید، خیلی کوچک به نظرش میآمد. چند خانۀ گلی و آجری و مدرسهای که پرچمی بر بالای بامش برافراشته بود.
حرکت برایش سختتر شده بود. پاهایش زیر سنگینی وزن هوران کم رمق شده بود، خسته، ضعیف و سُست.
به آرامی و مورب قدم برمیداشت و از دامنۀ کوه پایین میآمد. ژیار بریده بود. حس کرد دیگر توان حرکت ندارد. به ناچار هوران را روی زمین گذاشت.
هوران قلبش تند تند میزد. همانطور که روی سنگریزهها دراز کشیده بود چشمان سیاهش را کمی باز کرد. ژیار نگاهی به صورت و دست او انداخت. وَرَم دستش بیشتر شده و کبودیاش تا آرنج آمده بود.
ژیار قمقمهاش را از کمرش باز کرد و به لبان خشکیدۀ هوران برد. جرعهای آب روی لبها و دهانش ریخت. سپس مقداری آب در دست مُشت شدهاش ریخت و آن را به صورت همسرش پاشید و کف دستش را روی صورت او کشید.
نالۀ ضعیفی از دهان هوران شنید. چند تار موی سیاه رنگ خیس روی پیشانی بلند و شقیقههایش چسبیده بود. او با صورتی پریده رنگ و استخوانی با بینی کشیده و دهان نیمه باز تندتند نفس میکشید.
ژیار چند قُلپ آب از قمقمهاش نوشید. سپس به هوران کمک کرد بنشیند. ژیار مقابلش نشست، دستان زنش را از پشت سر روی شانههای خودش کشید. بدن نحیف و بیحال هوران روی گُردۀ شویش قرار گرفت. او با یک حرکت و مدد از الله، هوران را روی کولش کشید. با دستانش او را گرفت و از جا بلند شد.
ژیار همانطور که خم شده بود، حواسش را جمع کرد که پایش نلغزد. حرکتش کند شده بود.
شیب تند کوه سرعتش را گرفته بود. در وجود ژیار در افکار پر از زجر و هراسش؛ ایمان و ترس رو در روی هم، پنجه در پنجۀ هم، با یکدیگر میجنگیدند.
ترس، ترس، همیشه بازدارنده، مأیوس و خسته کننده، قوی و محکم میماند. نمیرود! حکم میکند که نمیشود، که نمیتوانی، که کار تو نیست. مگر ایمان، ایمان به فریاد برسد و منجی باشد!
ترس و نگرانی بیشتر از خستگی رَمق ژیار را گرفته بود. او به ابتدای جادۀ خاکی دِه رسید. به سختی راه میرفت، دیگر نایی برایش نمانده بود.
چند نفر از اهالی دِه با دیدن او دوان دوان به طرفش رفتند.
***
زنان و مردان دِه در خانه ژیار در رفت و آمد بودند. هوران گوشهای از اتاق گِلی خانهاش دراز کشیده بد. بیحال و بیرمق!
دختر و پسر کوچولویش کنار مادر کز کرده و با چهرۀ معصومشان، غمگین و ناراحت او را نگاه میکردند.
سایدا زن کاک افشار؛ از همسایههای ژیار، با مقداری شیر داخل قابلمۀ کوچکی با عجله به آنجا آمد. کنار هوران نشست، کمک کرد تا او بتواند مقداری از آن شیر بخورد.
کاک افشار تریلی تراکتورش را وصل کرد. همسایهها کمک کردند، پتویی کف تریلی انداختند و هوران را روی پتو خواباندند.
چند نفر از همسایهها به همراه ژیار و زنش با تراکتور به طرف مرکز بهداشت بخش حرکت کردند.
***
شب بساطش را جمع کرده و جایش را به صبح دلانگیز داده بود. صدای مرغ و خروسها از حیاط خانۀ کاه گِلی ژیار به گوش می رسید. هوای تازۀ دِه بوی عید میداد. زنان گلیم و قالیهای دست بافتشان را که روز قبل شسته بودند روی دیوارها و بالکنهای خانههایشان پهن کرده بودند.
از بعضی خانهها دود هیمه و بوی نان تازه میآمد. زنان به همراه دخترانشان مشغول پخت نان و کلوا برای عید بودند. بعضی از آنها در حال آبپاشی و جارو کردن جلوی خانههایشان دیده میشدند.
چهرۀ خشک زمین در حال سبز شدن بود. بوی علف تازه را میشد حس کرد. کاک نعمت فروشندۀ دورهگرد، با دو قاطر پیر اول صبح به آنجا آمده و در حال چیدن بساطش روی زمین پشت دیوار مسجد بود. از صابون و حنا و گِل سرشور و دکمۀ نر و ماده تا آبنبات چوبی و آدامس و ... چند زن و بچه اطراف بساطش دیده میشدند.
صدای تراکتور کاک افشار در حال شخم زدن زمینهای اطراف دِه به گوش میرسید.
در خانۀ ژیار دو کودکش در خواب معصومانهای بودند. ژیار خروس خوان صبح به همراه شاهو پدرش و برادر و چند نفر از مردان و زنان دِه به آن طرف مرز رفته بودند.
هوران کنار دار قالیاَش ایستاده بود. قالی که تا نصفه آن را بافته و حالا با حسرت نگاهش خیره به آن بود.
حسرت اینکه بخاطر گزش مار تمام عصبهای دستش از کار افتاده و بیحس شده بود و دیگر نمیتوانست گره روی گره بزند و رَج به رَج قالی ببافد.
و شاید بیگمان شکرگزار اینکه هنوز دو کودکش سایۀ مادر بر سرشان بود!
. ,