در فاصلۀ لبخند
ژیلا رستگاری
(داستان کوتاه پستمدرن)
چاقو هنوز برق میزند.
نه از تمیزی، بلکه از آمادگی.
آمادگی برای چیزی که هنوز نگفتهام.
یا شاید گفتهام؛ اما فقط در ذهنم.
ذهنی که دیگر به من تعلق ندارد.
ذهنی که هر شب، در نور کم آشپزخانه از من جدا میشود و روی میز مینشیند.
کنار چاقو.
کنار فکر.
لبخندم دقیقاً 3.2 ثانیه طول میکشد؛
نه بیشتر، نه کمتر.
مثل یک قرارداد نانوشته بین من و او.
او که هر صبح میگوید: «صبح بهخیر، عزیزم.»
و من لبخند میزنم.
نه از محبت، بلکه از اجبار.
اجباری که شکل عادت گرفته.
و عادت، شکل نقش.
من نقش زن آرام را بازی میکنم.
او نقش مرد بیخبر را.
ولی زیر این نقشها، چیزهایی هست.
چیزهایی که برق میزنند.
مثل چاقو.
مثل فکر.
مثل تصمیمی که هنوز گرفته نشده.
صبحها همیشه با صدای زنگ ساعت شروع میشوند.
او قبل از من بیدار میشود.
من صدای حرکتش را میشنوم، صدای قهوهساز، صدای چاقو روی تخته.
همهچیز منظم است.
مثل همیشه.
وقتی وارد آشپزخانه میشوم، لبخند میزند.
لبخندی کوتاه، اما کافی.
من میگویم: «تو بهترین همسری هستی که میشد داشت.»
و او فقط نگاه میکند.
نگاهی که گاهی شبیه تأیید است،
و گاهی شبیه خداحافظی.
شبها، وقتی خوابم، گاهی بیدار میشوم.
نور کم از آشپزخانه میآید.
صدای چیزی روی میز.
شاید چاقو.
شاید فقط خیالم.
گاهی فکر میکنم او با خودش حرف میزند.
نه بلند، فقط در ذهنش.
و من نمیپرسم.
چون اگر بپرسم، شاید جوابش را نخواهم شنید.
من نویسندهام.
یا شاید فقط صدایی در ذهن زن.
یا شاید مرد.
یا شاید چاقو.
داستانی که مینویسم، خودش را مینویسد.
من فقط تایپ میکنم.
کلمات از جایی میآیند که نمیشناسم.
از فاصلۀ لبخند.
از وزن چاقو.
از سکوت شب.
آیا زن واقعاً آرام است؟
آیا مرد واقعاً بیخبر است؟
آیا چاقو واقعاً تهدید است؟
یا فقط نماد چیزی که ما نمیخواهیم ببینیم؟
من چاقو هستم.
نه ابزار، نه تهدید.
من فقط هستم.
در دست زن، روی میز، در ذهن مرد، در جملۀ نویسنده.
من برق میزنم.
نه از تمیزی، بلکه از آمادگی.
آمادگی برای بریدن چیزی که دیده نمیشود.
رابطه؟ نقش؟ خیال؟
من نمیدانم.
من فقط هستم.
زن در آشپزخانه است.
مرد در اتاق خواب.
نویسنده پشت صفحهکلید.
چاقو روی میز.
همهچیز در حال وقوع است.
و هیچچیز واقعاً اتفاق نمیافتد.
زن فکر میکند.
مرد خوابیده.
نویسنده مینویسد.
چاقو برق میزند.
و خواننده؟
خواننده هنوز نمیداند
چه کسی قرار است داستان را تمام کند.
**زن:**
من فقط میخواستم که...
(سکوت)
**مرد:**
تو گفتی که...
(قطع شدن صدا)
**نویسنده:**
اگر فقط جملهای کامل میشد، شاید...
(صفحه خالی)
**چاقو:**
(صدایی نیست، فقط برق)
**خواننده:**
من فکر میکنم که...
(متن حذفشده ازسوی نویسنده)
زن به چاقو نگاه میکند؛ مثل ناستازیا در ابله.
مرد به زن نگاه میکند؛ مثل کلادیوس به هملت.
نویسنده به صفحه نگاه میکند؛ مثل بکت به سکوت.
خواننده به داستان نگاه میکند؛ مثل تماشاگر به صحنهای که نمیداند واقعی است یا اجرا.
در گوشۀ آشپزخانه، صدایی میآید:
«همهچیز ممکن است؛ مگر پایان.»
زن مینویسد:
«من نویسندهام. مرد فقط شخصیت من است.»
مرد میگوید:
«من خوانندهام. زن فقط تصویری در ذهن من است.»
نویسنده مینویسد:
«من چاقو هستم. همهچیز از من شروع شد.»
چاقو برق میزند.
و در انعکاسش، همۀ چهرهها یکی میشوند.
زن، مرد، نویسنده، خواننده، چاقو.
همه در فاصلۀ لبخند.
همه در لحظهای که هنوز اتفاق نیفتاده.
همه در داستانی که شاید هیچوقت نوشته نشده باشد.
اگر فقط یک تغییر کوچک...
اگر فقط یک لحظۀ بینقاب...
اگر فقط کسی بپرسد: «واقعاً حالت خوبه؟»
اگر فقط چاقو حرف بزند.
اگر فقط نویسنده سکوت کند.
زن هنوز لبخند میزند.
مرد هنوز میپرسد.
چاقو هنوز برق میزند.
نویسنده هنوز در حال نوشتن است.
خواننده هنوز نمیداند.
و شاید
در فاصلۀ لبخند،
همهچیز
تمام شده باشد.
. ,