پدری با کفشهای پاشنهبلند
فاطمه فتحی
صدای پاشنههایش همیشه مثل تیکتاک ساعتی بود که جهان مرا کوک میکرد. هر صبح، وقتی هنوز هوا بوی خواب میداد و پردهها سنگینی سکوت را روی خانه میانداختند او بیدار بود روسریاش را محکم روی موهایش میکشید و کفشهای پاشنهبلندش را میپوشید؛ چون با هر قدم میخواست کوهی از مشکلات را جابهجا کند. من از تخت با چشمانی که هنوز رد خواب را در خود داشت، نگاهش میکردم. از پشت در نیمهباز، در سکوتی که با صدای پاشنهها پر شده بود.
خانۀ مامانی پر از قاب عکس بود. هر قاب داستانی داشت، اما یکی از آنها همیشه سکوت میکرد؛ لبخندی که نمیدانستم به من نگاه میکند یا به گذشته. مامان هیچوقت آن قاب را از دیوار برنداشت. تنها گرد روی شیشه را با آرامش پاک میکرد، انگار خاطراتی را که نمیخواست فراموش شوند، جابهجا میکرد. من نگاه میکردم و سکوت میکردم. یاد گرفته بودم که بعضی نامها را باید در دل نگه داشت، نه اینکه بر زبان آورد. مامان هر روز با لبخندی آرام، جهان مرا میچرخاند.
خانهدار بود. تاریخ خوانده بود؛ اما تمام تلاشش را میکرد تا به فکر جمعههای بارانی نیفتم. گاهی وقتی خسته بود هنوز لبخندی روی لب داشت که از عمق جانش برمیآمد. میدانستم آن لبخند مخفیگاه هزار درد است و او بیصدا با آن لبخند جهان من را نگه میداشت.
یک روز در راه مدرسه یکی از همکلاسیها پرسید: «قاب عکس روی دیوارتان کیست؟» دلشورهای عجیب قلبم را گرفت. نمیخواستم چیزی بگویم که خستگی و رنج مامان را آشکار کند.
روز جمعه بود و باران میبارید. صدای پاشنههایش را از بیرون شنیدم. او چتر نداشت. خودش خیس شده بود تا من خشک بمانم.
از پنجره نگاهش کردم و فهمیدم؛ قدرت واقعی یعنی همین. نه فریاد، نه غرور، بلکه قدم گذاشتن با پاشنههایی که سنگینی زمین را تحمل میکنند.
عصر جمعه وقتی پاشنۀ کفشهایش شکست، صدای تقش دلم را به درد آورد. مامان روی جدول کنار خیابان نشست. کفش را در دست گرفت و لبخند زد: «عیبی نداره من هنوز هم میتونم راه برم.»
من کنارش نشستم و برای اولینبار کفشش را تعمیر کردم. آن لحظه فهمیدم که نقشها گاهی عوض میشوند. امروز من کمی بزرگتر شدم و او هنوز زندگی من است. شبها وقتی همه خواب بودند، صدای قدمهایش را میشنیدم. او چای میریخت، دفترهای من را مرتب میکرد و بوی صبر و عشق را در خانه میپراکند. گاهی روی مبل مینشست با گوشیاش چیزی میخواند و بیصدا اشکش را پاک میکرد. اشکهایی که هیچ فریادی از آنها بیرون نمیآید؛ اما در سکوت همهچیز را به من میآموزد.
خاله که کتابدار مدرسه است، گاهی میآید و با من دربارۀ کتابها حرف میزند؛ اما وقتی صحبت از خانواده میشود نگاهش به سکوت بدل میشود؛ میداند همۀ رازها باید در دل نگه داشته شوند.
هر روز مامانی با دستهای گرم و مهربانش، گاهی چای میآورد و از خاطرات قدیمی میگوید. بابایی، همان مرد آرام و صبور،
لبخند میزند و با نگاهش میگوید که همهچیز درست میشود حتی اگر سخت باشد. یک شب که تب کردم، مامان تا صبح کنارم
ماند. دمنوش دم کرد، داروها را مرتب کرد و هربار که چشمهایم را باز میکردم، میگفت من پیشتم دخترم. و من آن شب
فهمیدم که عشق واقعی گاهی یعنی تحمل دردها و هنوز لبخند زدن. گاهی دلم برای گذشته تنگ میشود؛ برای لحظههایی که
فکر میکردم همهچیز کامل است؛ اما هر وقت این دلتنگی به قلبم چنگ میزند، صدای پاشنههای مامان در گوشم میپیچد.
میفهمم هنوز هست، هنوز ادامه میدهد هنوز نمیگذارد چیزی فرو بریزد.
روزهای مدرسه گاهی دشوار بودند؛ روزی وقتی کسی دوباره دربارۀ قاب عکس پرسید، قلبم لرزید.
به کتابخانه رفتم و بین کتابها پناه گرفتم.
خاله آمد، کتابی در دست داشت و گفت: «حق داری، سخته خاله جان!» من سکوت کردم و فهمیدم که رازها میتوانند هم سنگین باشند و هم محافظ. جمعه بود. باران شدیدی شروع به باریدن کرد. مامان بدون چتر جلوی مدرسه دنبالم آمد.
من دویدم، اما او جلوتر بود، خیس و خندان.
به او گفتم: «چرا چتر نداری مامان معصومه؟ خیس شدی؟»
گفت: «تو خشک باشی و سردت نباشه، من هم سردم نیست.» نگاهش کردم و فهمیدم که او دیگر فقط مادر نیست، ستون وجودم است.
باز هم جمعه بود، درحالیکه باران می بارید، پاشنۀ کفشش شکست. او روی جدول نشست. کفش را در دست گرفت و لبخند زد.
صدایش آرام بود، اما من لرزیدم: «مامان معصومه وایسا.»
او گفت: «بیرون نیا مامان، سرما میخوری دخترم.»
من لبخند زدم، اما در دل میدانستم که هر قدمش با درد و تلاش همراه است.
سالها بعد، من در دفترم نوشتم:
اگر روزی نویسنده شدم، دربارۀ زنی مینویسم که با کفشهای پاشنهبلندش، پدر هم بود.
وقتی دفتر را نشانش دادم، لبخند زد و گفت: «پدر؟»
من فقط گفتم: «بعضی وقتها، پدر یعنی کسی که به تو محبت میکنه؛ حتی وقتی خودش خسته است.» او مرا در آغوش گرفت و بوی صبر و بوی عشق، همهجا را پر کرد.
اکنون سالها گذشته است.
من دیگر آن دختر کوچک پشت در نیمهباز نیستم؛ اما هر بار صدای پاشنههایش را که میشنوم، دلم آرام میشود.
کفشهایش هنوز کنار درند، کمی کهنه اما پر از شجاعت و خاطره. گاهی آنها را برمیدارم، میپوشم و چند قدم راه میروم. پاشنههایم لق میزند. زمین میخورم؛ اما لبخند میزنم؛ چون میدانم دارم تمرین میکنم برای روزی که خودم هم بتوانم روی زمین سخت زندگی مانند مامان محکم و زیبا راه بروم.
شاید روزی من هم کفشهای پاشنهبلندم را بپوشم و قدمهایم جهان را پر کند و وقتی صدای قدمهایم در خیابان پیچید، بدانم تنها نیستم. او هنوز در صدا، در نبض خیابان و در ضربان قلبم حضور دارد.
. ,