فا
مهیار زبرجد
بهطرزی عجیب و ناگهانی به خودم میآیم. وسط خیابانِ شلوغ و پُرسروصدا در بازارِ مرکز شهر هستم؛ انگار تا قبلاز این در خواب و تفکراتی شلوغ و بیهوده بودم و حالا با سیلی محکمی از خواب بیدار شدهام. همهچیز عجیب است. صدای بوق و موتورِ ماشینها، همهمه مردم، فروشندگان کنار خیابان و حتی صدای قدمهای آدمها؛ انگار تا قبلاز این، در گوشم شنیده نمیشدند. اما چرا وسط خیابان به خودم آمدم؟!
با تعجب به اطرافم نگاه میکنم. کمی سرم را میچرخانم. آن طرف خیابان انگار دعوا شده است. صدای آمبولانس میشنوم. سرم گیج میرود. نمیتوانم حرف بزنم. زبانم بند آمده است. آب دهانم بیش از حد غلیظ شده و آن را به زحمت قورت میدهم. مزۀ گس میدهد. دردِ گزش کوچکی را روی ساعدم حس میکنم. میبینم که پشهای ساعدم را نیش میزند و فرار میکند. ترسیدهام و نمیتوانم از کسی بپرسم اینجا چه خبر است. از چند لحظه پیش، چیزی یادم نیست. شبیه وقتهایی که یادم میرود قرار بود چکار کنم یا وقتهایی که دنبال چیزی که در دستم هست میگردم و بعد یکهو میفهم که در دستم قرار دارد.
اما این بار بدتر صدای بوق ماشین میآید. این آمبولانس لعنتی کجاست؟ چرا آن را نمیبینم؟ بیاختیار و بیهدف، وسط خیابان به یک سمت میدوم. یکهو ماشینی که میخواست به من بزند با بوق کشیدهای به من شوک میدهد. همانجا خشکم میزند. یکهو یادم میآید که اسمم محمد است. انگار که اسمم را فراموش کرده بودم. یک لحظه میایستم...دوباره ماشین بوق را میکشد و من آرام و باتفکر بهسمت پیادهرو میروم. موهای سرم چرا سنگین است؟ راستی، آمده بودم در آرایشگاهِ دوستم موهایم را کوتاه کنم؛ اما غروب شده و چیزی در درونم میگوید که خیلی دیر است یا دارد دیر میشود. دستی به سرم میکشم. موهایم چسب گرفته از عرق. سنگین است. بلند است. باید موهایم را کوتاه کنم. بله، الان یادم آمد. دارد دیر میشود؛ چون امشب عروسی فاطمه با آن پسرک است.
باید خوشتیپ باشم. زیبا باشم و بروم توی کوچۀ آنها. باید وقتی که از ماشین عروس پیاده میشود تا برود منزل داماد، در آن شلوغی مرا ببیند. با من چشمدرچشم شود و یکهو خشکش بزند. عشقمان به خاطرش بیفتد و لبخند بر لبش بماسد. باید خیلی رمانتیک باشد. از میان مردم رد شود و بیاید پیش من. دستهایم را بگیرد و با هم برویم و تا ابد با هم باشیم؛ مثل فیلمهای عاشقانه. شاید دلش بلرزد و مرا تنها نگذارد. اگر فاطمه برود، دنیا مرا خواهد بلعید. بله، باید تا دیر نشده، بروم؛ اما ... اما خانۀ داماد کجاست؟ چرا نمیدانم؟ چرا نپرسیدم؟! باید بروم و از روی کارت دعوتی، چیزی متوجه شوم. باید تا دیر نشده کاری بکنم. حتماً حالا فاطمه در آرایشگاه نشسته و لباسعروس زیبایی پوشیده است. لباسش سفید است و پُر از پولک. شاید چند لایه تور هم دارد. لبهایش زیباتر شده و با چشمهای درشت و مژههای بلندش مانند فرشتهای پاک میدرخشد.
تصورش سخت نیست. وقتی کنارم بود، موبهمو او را بهخاطر میسپردم. در حال حرکت میان جمعیتِ عروسی، با آن دهانِ کمی گشاد، لبخند یکطرفۀ ملیح، موهای خیلی سیاه و سرش که مثل همیشه کمی رو به پایین است...؛ حتی تصورش هم زیباست. شبیه خورشیدی سفیدرنگ میدرخشد...راستی، من به او میگفتم خورشیدخانم و او هم به من میگفت نهال کوچولو. چون از او خیلی کوچکتر بودم. حالا هم که خورشید دارد پشت ابر میرود...حرف بس است. دیر شد. باید بروم عروسی. ... نه. اول باید بروم آرایشگاه...
صدای بیببیب چیزی میآید و افکارم را پاره میکند. ماشینی در حال دندهعقب گرفتن است. این وانت آبیرنگ در پیادهرو چه میکند؟! نزدیک بود به من بزند.
دوباره به فکر فرو میروم. این بار صدای خودم در ذهنم میپیچد:
- «محمد، داری چه غلطی میکنی؟! برو آرایشگاه دیگه!»
- «آره، باید برم آرایشگاه، باید منو خوشتیپ ببینه.»
- «من هم امیدوارم ببینه.»
- «حالا اگه منو نبینه چی؟! باید کاری کنم ببینه.»
- «اگه نبینه چی؟!»
- «باید حداقل خودم اونو ببینم. اگه برگشت که خوب، اگر هم نه...لااقل توی ذهنم ثبت میشه که اون برا همیشه رفته. شاید دیگه رهاش کنم ...نمیدونم، شایدم نه.»
- «خب میخوای بری دیگه، درسته؟ کجاست احمق؟ مکان عروسی کجاست؟»
- «نمیدونم. حتماً خواهرم میدونه. فاطمه با خواهرم دوسته. باید برم خونه خواهرم.»
- «پس چرا تا الان نرفتی؟! بجنب دیگه. اصلاً نمیخواد موهاتو مرتب کنی.»
شروع میکنم به دویدن. در چشم به هم زدنی به خانۀ خواهرم میرسم. آنقدر فکرم مشغول است که انگار حافظهام قطع و وصل میشود. شبیه وقتی که در حال رانندگی هستم و ذهنم ناخودآگاه رانندگی را انجام میدهد. نمیفهمم که چه وقت وارد خانۀ خواهرم شدهام. کِی در زدم...
- «مهم نیست دیر شد. زود کارت عروسی رو پیدا کن!»
دنبال کارت عروسی میگردم، اما نیست. «لعنتی پس کجاست؟»
وارد اتاق خواب میشوم. خواهرم خیلی ناراحت است و دارد به پیامهای گوشیاش جواب میدهد. ظاهراً شوهرش هنوز سر کار است. الان که فکر میکنم، یک ساعت پیش به او گفته بودم که آماده شود و با من بیاید برویم عروسی، پس چرا هنوز آماده نشده؟! کارت دعوتش کجاست؟!
خواهرم بدون توجه به من، درحالیکه به صورتش ترس افتاده است، با تلفن حرف میزند: «بله، خودم هستم... چی؟ ... کجا؟»
با سراسیمگی از اتاق بیرون میرود: «آبجی کجا میری؟! نمیآی بریم عروسی؟»
خواهرم بدون نگاه کردن به من میگوید: «باشه الان میآم.»
با من بود یا با تلفن حرف میزد؟ رفتار خواهرم عجیب است. «آجی کارتِ دعوتت کجاست؟ من آدرس رو بلد نیستم! با توام، یه دقیقه وایسا...» صدای درِ حیاط را میشنوم که باز و سپس بسته میشود.
ای بابا، این هم که رفت. فکر کنم نمیخواست با من بیاید و برای پیچاندنِ من فیلم بازی کرد. شاید هم دوست ندارد من بروم عروسی و خاطرۀ بدی برایم درست شود. اصلاً قرار بود با من بیاید یا من اینطور فکر میکنم... ظاهراً باید تنها بروم.
- «لعنتی شب شد. دیر شد! دِ بجنب!»
- «خب هرچی میگردم کارت دعوت نیست.»
- اصلاً برو توی کوچۀ فاطمه. احتمالاً بعضی از اعضای خانوادهش هنوز نرفتن. میتونی تعقیبشون کنی.
درست است. باید برای پیدا کردن محل عروسی، از منزل فاطمه شروع کنم و بعد او را در کوچۀ داماد و قبلاز رفتن به داخل منزل ببینم. اگر برود داخل، برگشتنش تقریباً غیرممکن است. بله، باید بروم منزل فاطمه. شاید یکی از برادرها یا مادربزرگش هنوز در خانه باشد و تازه الان بخواهد برود عروسی یا شاید کارت دعوت اضافهای که آدرسِ محل عروسی در آن نوشته شده، روی زمین افتاده باشد. بله، باید بروم آنجا.
خیلی سریع به خانۀ فاطمه میرسم. وقتی میایستم دوباره سرم گیج میرود. اینجا چه خبر است؟ پس چرا رنگ در عوض شده؟ چرا یکشبه اینجا عوض شده؟! در باز است. داخل میروم. هیچکس در خانه نیست. کارت دعوتی هم نیست؛ حتی دکور داخلِ خانه هم عوض شده؟ کِی مبل خریدهاند؟ کمی جستوجو میکنم؛ اما کارت دعوتی پیدا نمیشود. نه، اینجا شبیه خانهای که اعضای آن با سراسیمگی به عروسی رفته باشند نیست. عجیب است. نکند خانه را اشتباه آمدهام!
از خانه بیرون میآیم. به محل قرارگیری و شمایل خانه نگاه میکنم. درست است؛ خانۀ فاطمه اینجاست. فقط رنگ درِ آن عوض شده. یعنی چه؟ چرا رنگ در را عوض کردهاند؟! شاید ترسیدهاند که من سروقتشان بروم و خواستهاند خانهشان را گم کنم.
- «نهههه! احمق چی داری میگی؟! همینجوری بود.»
- «نه، نبود. اینجا عوض شده. انگار اشتباه اومدم. حالا چکار کنم؟ دیر شد. خورشید داره غروب میکنه. و خورشید من هم در حالِ رفتنه...وای موهام، موهام اذیتم میکنه!»
- «فعلاً برگرد توی بازار و موهاتو کوتاه کن تا ببینم چی میشه. شاید خبری شد، شاید اتفاقی افتاد. شاید خواهرت برگشت خونه و باهاش رفتی.»
سریع برمیگردم به بازار. در حال عبور از خیابان، عدهای را وسط خیابان میبینم. یک نفر همانجا که من به خودم آمدم، روی زمین افتاده و همه دورش جمع شدهاند. انگار مرده. نزدیک میروم. صورتش رو به زمین است و معلوم نیست؛ اما لباسهایش شبیه من است. خواهرم پیدایش میشود. من را میبیند و نزدیک میآید؛ اما انگار با آدمی ناپیدا حرف میزند:
- «تو رو خدا بگید چِهش شده؟ ماشین بهش زده؟»
یک نفر که آنجاست جوابش را میدهد:
- «نه آبجی، دو تا الوات دعواشون شد، یکیشون رفت از توی ساختمونِ درحالساخت چند تا آجر آورد و پرت کرد سمت اون یکی. یکیش هم خورد تویِ سر این بیچاره. سرش پر از خون شد و افتاد. من هم به اورژانس زنگ زدم و باهاش اومدم.»
دوباره جایِ نیش پشه را روی ساعدم حس میکنم. دوباره صدای آمبولانس و ماشینی که دندهعقب میآید. صدای درونم دوباره حرف میزند:
- «نگاه کن! این تویی، احمق، داری میمیری!»
- «منم؟!»
- «آره، همینجا بود که افتادی. زدن تو سرت.»
- «چرا یادم نمیآد؟»
یکهو تصویر بازار و بدن خودم بههم میریزد و محو میشود.
- «آره. تو بیهوشی. بلند شو! باید بریم پیش فاطمه. داره دیر میشه. باید موهات رو کوتاه کنی قبلش. موهات سنگینه. پُر از عرقه. چسب داره. باید خوشگل باشی. زود باش بیدار شو!»
- «نمیتونم. چشمام سنگینه! چشمام رو چسب زدن. نمیتونم. نمیتونم...»
صدای خواهرم دوباره جلوی صورتم میآید:
- «محمد بیدار شو! تو رو خدا بیدار شو! ... نکنه بمیره آقا!»
- «نگران نباشید، هوشیاریش اونقدرا کم نیست.»
صداها کمکم گنگ میشوند. سرم داغ میشود و گیج میرود. تصاویرِ درهمبرهمی که میبینم تار میشوند.
کمی بعد یکی میگوید: «بلندش کنید، یک، دو، سه!»
یکهو زیر پایم خالی میشود. سبک و سنگین میشوم و در همان حالت گیجی پرواز میکنم. چه حس سبک و خوبی دارد. فقط سرم خیلی وزن دارد. انگار هزار کیلو شده.
صداهای درونم دیگر از ته چاه میآید:
- «بیدار شو محمد!...عروسی فاطمه است!... دیر شد. داره دیر میشه. موهاتو کوتاه کن! موهات نامرتبه! فاطمه شوهر میکنه! بیدار شو!»
با خودم میگویم: «چه فاجعهای! نکند بمیرم؟ نکند فاطمه شوهر کند؟ الان چه وقت مردن است؟! باید بروم عروسی، باید بیدار شوم.»
صدای ضعیف خواهرم را میشنوم که دارد گریه میکند. باید بیدار شوم. باید بروم عروسی فاطمه.
یکهو همهچیز تاریک میشود. تاریکِ مطلق.
چیز سردی چون مار وارد رگهای دستم میشود. دوباره صدای بیپبیپ میشنوم. انگار دوباره وانتی آبیرنگ دارد دندهعقب میآید سمت من. نه، بوی الکل را حس میکنم. این صدایِ دستگاه اتاق عمل است. صدای دستگاه را میشنوم. سَرم سنگین و چسبناک است. سرم درد میکند. انگار چیزی در ساعد دستِ چپم گیر کرده؛ پشه نیست. احتمالاً به من سِرُم وصل کردهاند. باید چشمهایم را باز کنم. باید بروم عروسی فاطمه.
تلاش میکنم اما چرا چشمهایم باز نمیشود؟ حالا چکار کنم؟
- «احمق! داد بزن تا بیان سراغت.»
- «آره، باید داد بزنم تا بفمن؛ اما یه چیزی جلوی دهنم رو گرفته.»
- «اون ماسک اکسیژنه، احمق! اشکال نداره، داد بزن! میشنون، داد بزن دیگه!»
- «اووووم!...آاااای!...اوووم...آیییی! ...»
صدای قدمهای یک نفر را میشنوم که با سرعت بهسمت من میآید. پیشانیام را لمس میکند. صدای زن جوان میگوید: «اانگار داره به هوش میآد! به دکتر اطلاع بدین. هوشیاریش برگشته. خانم رحمتی به دکتر بگو بیاد...خانم رحمتییی! ... نمیخواد، تو کارت رو بکن، خودم میرم.»
صدای قدم هایش به من میفهماند که از من دور میشود. من دوبار صدا میزنم: «اوووم، آااای! آیییی! ...»
- «احمق حرف بزن؛ مگه لالی؟ یه کلمهای، چیزی بگو! بگو تو رو باز کنن تا بری. بری عروسی فاطمه. داره دیر می شه. چشمات رو باز کن دیگه.»
- «آخه چشمام سنگینه. خیلی سنگین. انگار کوه روش افتاده. نمیشه.»
- «خب زور بزن! زور بزن و باز کن؛ مگه نمیخوای بری عروسی فاطمه؟! میخوای از دستت بره؟!»
- «نه، میخوام برم.»
- «خب اول باید چشمهای لعنتیت رو باز کنی! دیر شد، یاالاه!»
- «آخه من با این وضع، تازه اگر هم بتونم، نمیدونم عروسی کجاست. اصلاً نمیشه با این وضعِ زخمی، برم توی عروسی. فاطمه منو ببینه ناراحت میشه. ازم میترسه. ...عروسیش هم خراب میشه.»
- «تو به فکر عروسیشی بدبخت؟! اگه میخوایش باید بری تا دلش بهرحم بیاد. شاید برگرده پیشت.»
- «آره. اون یه فرشتۀ مهربونه. اصلاً خیرش در این بوده که زخمی بشم؛ حتماً دلش به رحم میآد و برمیگرده.»
دوباره تلاش میکنم و کمی بعد چشمهایم خیلی سخت و چسبناک باز میشود. همهچیز خیلی تار و محو است. چرا درست نمیبینم؟ دکتر دارد مرا چک میکند. میخواهم حرف بزنم. اما نمیتوانم. چند دقیقه میگذرد و کادر درمان با هم حرف میزنند. صدای گریۀ خواهرم را ضعیف میشنوم. خواهرم کجاست؟ او میداند عروسی کجاست؟ باید حرف بزنم. باید بروم عروسی فاطمه.
با صدای بلند میگویم: «خاااا ...خواهررم...»
دکتر میگوید: «چی؟!»
دستم سنگین است. بهسختی ماسکم را برمیدارم و با بیحالی میگویم: «خوااااهرم ... بگیین بیاد.»
پرستار میگوید: «همهش توی کُما خواهرش، فاطمه رو صدا میزد. بذاریم بیاد ببینش؟ خواهرش داره خودش رو تیکهپاره میکنه. صداش تا اینجا میآد.»
دکتر نفسی بیرون میدهد: «باشه، بگین با مراعات بیاد.»
به مرور چشمهایم صاف میشود و دردِ پشتِ سَرم را بیشتر حس میکنم. خواهرم با لباسِ اتاق عمل و چشمانِ گریان نزدیکم میآید. دستم و صورتم را میبوسد. قطرههای اشک روی صورتش لیز میخورد.
- «خوبی عزیزم؟»
- «آجی ... منو ببر بیرون!»
- «برای چی؟ تو حالت بده. کجا میخوای بری؟ کاری داری به من بگو انجام بدم، آجی فدات بشه!»
- «نه، باید خودم برم. عروسی فاطمه است. باید برم قبلاز اینکه بره داخل خونۀ داماد، ببینمش. باید توی کوچه ببینمش. آدرسش کجاست؟»
- «چی؟ عروسی فاطمه؟! کدام فاطمه؟»
- «فاطمه دوستت. همسایه قدیمیمون. باید برم... بلندم کن!»
خواهرم بدون آنکه چیزی بگوید گریهاش میگیرد صورتم را میبوسد. «عزیزم ... آخه تو چرا اینقدر مهربونی؟! فاطمه ۱۰ سال پیش شوهر کرد. تو هم الان زنوبچه داری!...زنگ زدم بیان. یادت رفته؟! یعنی هنوزم....»
نگاهم میچرخد و چشمم بهسمت سقف بیمارستان میرود. عمیق فکر میکنم...بله، خواهرم درست میگوید. من الان ۲۰ ساله نیستم؛ ۳۷ سالم است. چه فکرهایی به سرم آمده بود. شاید من تنها کسی باشم که خوابم را کامل و با جزئیات به خاطر دارم. یادم میآید که فاطمه هم شوهر کرد؛ اما هرگز به عروسیاش نرفتم. جرئتش را نداشتم. آهی میکشم. سَرم را خون و بتادین، چسبناک و سنگین کرده. تصویر فاطمه که قدری در ذهنم کمرنگ شده بود، حالا دیگر بسیار واضح است؛ حتی مژههایِ بلند و قوسدارش که با پلک زدن، غیبتِ کوتاه چشمهایش را سبکتر میکرد را...یعنی دلم برایش تنگ شده؟! ... آه! دلم برای خودم میسوزد.
بغض، گلویم را بهآرامی در آغوش میگیرد. خواهرم دستم را بر گونهاش که اشکی بر آن خزیده، میفشارد. من هم بغض میکنم و به همراه او برای خودم گریه میکنم...
. ,