دیالکتیک در فلسفۀ زیست
احسان بَراهیمی (پژوهشگر فلسفه)
دیالکتیک کلمهای است یونانی و در اصل از واژۀ دیالگو مشتق شده است که بهمعنای مباحثه و مناظره است. دیالکتیک به روش خاصی از بحث و مناظره گفته میشود که سقراط حکیم در مقابلِ طرف گفتوگوی خود در پیش گرفت. هدف وی از این روش، رفع اشتباه و رسیدن به حقیقت بود. روش او به این صورت بود که در آغاز، از مقدمات ساده شروع به پرسش میکرد و از طرف خود در موافقت با آنها اقرار میگرفت.
سپس به پرسشها خود ادامه میداد تااینکه بحث را به جایی میرساند که طرف مقابلش، دو راه بیشتر نداشت: یا اینکه مقدماتی را که قبلاز این در شروع بحث پذیرفته بود، انکار کند یا اینکه از مدعیات خود دست میکشید و به آنچه سقراط معتقد است، معترف شود. این روش گفتوگو و بحث، امروزه نیز به نام روش دیالکتیکی یا روش سقراطی معروف است. افلاطون، کلمۀ دیالکتیک را به روش خاص خود اطلاق کرد که هدفش دستیابی به معرفت حقیقی بود. به عقیده او، از راه سلوک عقلی و همراه با عشق، باید نفس انسانی را بهسوی درک کلیات یا مُثُل که حقایق عالماند، راهنمایی کرد. او طریقۀ خاص خود را برای کسب این نوع معرفت، دیالکتیک نامید و تمام آثارش را نیز به طریق بحث و گفتوگو و به عبارت دیگر به روش دیالکتیکی نگاشت. دانشمندان جدید، همچون کانت نیز این کلمه را در مواردی به کار بردهاند.
اما قبلاز همۀ اینها، حدود پنج قرن ق.م فیلسوفی یونانی به نام هراکلیتوس، نخستین کسی بود که این لفظ را به کار برد. او معتقد بود که عالم همواره در حال تغییر و حرکت است و هیچ چیز پابرجا نیست؛ البته فولکیه، زنون الیائی را اولین کسی میشمارد که این کلمه را در اصطلاح خودش بهکار برده است.
بعداز او هم دیگران به کار بردند تا به سقراط و افلاطون رسید که این دو باز هریک اصطلاح خاصی در این کلمه داشتند. دیالکتیک سقراط و افلاطون مربوط به فن گفتوگوست و از انسان و فکر انسان تجاوز نمیکند و میشود گفت که بخشی از منطق است. وی میگوید افلاطون این کلمه را به کار برد و مفهوم خاص فلسفی به آن داد و روش خاص خود را به این نام نامید؛ البته درست معلوم نیست که این روش خاص تا چه حدش از خود افلاطون و تا چه حدش از سقراط است؛ زیرا افلاطون کتابش را تماماً از زبان سقراط نوشته است. همۀ آن بهصورت محاوره بین افراد مختلف است که آنها را فرض کرده است که فلان چنین گفته و فلان چنان، و مطالبی را که بهنظرش حق و صواب بوده از قول سقراط نقل کرده است و ممکن است بخشی از این افکار، افکار خودش بوده که از سقراط نقل کرده است؛ پس معمولاً بین نظر افلاطون و سقراط اشتباه میشود.
هگل، دانشمند مشهور آلمانی، نیز با توسل به مفهومی که هراکلیتوس ابداع کرده بود و در ادامۀ نظریۀ وی، منطق و روش مخصوص خود را برای کشف حقایق، دیالکتیک نام گذارد. وی وجود تضاد و تناقص را شرط تکامل فکر و طبیعت میدانست و معتقد بود که پیوسته ضدی از ضد دیگری تولید میشود. مفهوم كليدي اين حركت ديالكتيكي از هستي در جهان، تا رسيدن به ايدۀ مطلق ، است كه در فلسفة هگل، سه معناي الغا، ابقا و ارتقا را در خود حمل میكند. از طريق اين مفهوم، هگل ميكوشد نشان دهد كه تضاد وضع و وضع مقابل آن به وضع سومي منجر ميشود كه ضمن انحلال دو حد، آنها را در وضعيت تعالييافتهاي حفظ ميكند. فلسفة تاريخ هگل نيز وابسته به مفاهيمي چون تمامیت و صیرورت است. از ديدگاه هگل، تاريخ تماميتي است كه آغاز و انجام مشخص دارد و دورههاي متفاوت آن را بايد لحظههايي گذرا از صيرورتی واحد ديد. به نظر نميرسد كه ماترياليستي شدن ديالكتيك در تفكر مـاركس و انگلس آن را از بـستر فلـسفي و هگلياش جدا كرده باشد و آنطور كه كساني مانند ويليامز برداشت كـردهانـد، مـاركس صـرفاً جنبه روششناختي ديالكتيك هگل را برگرفته باشد؛ بهطور مثال، کسانی چون ارنست مایر، زیستشناس تکاملی، اگرچه خودش مارکسیست نبود، دریافت که برداشت فلسفی وی از زیستشناسی بهطرز حیرتانگیزی اشتراکات فراوانی با اصول ماتریالیسم دیالکتیکی دارد؛ یعنی سیستم انداموار با سنتزِ تضادهایش دارای بسیاری از خصوصیات نوپدید میشود که هرگز در جهان غیر انداموار یافت نمیشود. همانطورکه اشاره شد در تحلیل دیالکتیک و انواع آن، فصل مشترکی یافت میشود که نفی نام دارد. در نفی، بقا و ارتقا هم هست. وقتی در چرخۀ تکاملی گیاهان دانهدار دقت کنیم، از دانه تا میوه، ماهیت گیاه حفظ میشود؛ ولی در هر مرحله که نفیِ مرحله پیشین است شکل تازه و متفاوتی پدیدار میشود.
این چرخه از دانه آغار میشود ولی در جوانه آشکارگی اتفاق میافتد و بعد در شکوفه و گل است که با عطر و رنگها و با جذب حشرات و پرندگان در گردهافشانی، وجه دیگری از گیاه برای انسان و دیگر موجودات آشکار میشود تا به میوه برسد یا اگر به چرخۀ جنین، نوزاد، کودک، جوان، میانسال، پیر، جسد، نظر بیندازیم، در این حد فاصلها تغییرات کمی به تغییرات کیفی میانجامد و جهش از مرحلۀ قبل به بعد صورت میگیرد؛ مثلاً در ابتدای چرخه، جنین انسان در وابستگیاش به مادر، نه ماه در شکلهای مختلف، رشد میکند و در پایان رشد، با جهش تولد، آشکارگی اتفاق میافتد. انگار طبیعت از شدت اشتیاق از خود بیرون میآید و به نمایش خود مشغول میشود.
گل دادن شکوفه، تولد نوزاد یا رسیدن میوه، از نمونههای آشکارگی در طبیعت است؛ اما منشی قاعدهمند دارد که بهگفتۀ هایدگر فیلسوف، در نظر افلاطون «هر آنچه سبب شود چیزی از نیستی به هستی درآید پوئسیس یا فرا پیش آوردن (آفریدن) است.» براساس این دیالکتیک، نوپدیداری هریک از سطوح یک چرخه با مجموعهای از خصوصیات متمایز، مشخص میشود و هر سطح گاهی مطابق قوانین پیشبینیناپذیر از سطوح مقدماتیتر پدید میآید. حرکت از جزء به کل یکی از انواع ترکیب یا سنتز است. در فرایند سنتز، پدیدۀ جدید با کیفیت و شکلی نو از طریق نفی اجزا (نه انکار) ضمن حفظ اجزا، حاصل میشود. بهعبارتدیگر حرکت سنتز یعنی فراروی از پراکندگی و چندگانگی به یگانگی. سنتز، وارونۀ تجزیه است و با آن تضاد دارد؛ اما در همین تضاد هم نسبتی با تجزیه دارد! هنگامی که از کلهای لایۀ درونیتر بهسمت کلهای لایههای بیرونیتر میرویم، انگار سنتز آنها را بررسی میکنیم؛ مانند سنتز هیدروژن و اکسیژن در آب که دارای ماهیت یکسان (H2O) و نمودهای مختلفی چون یخ، بخار و... است. مایع یا سیال بودنِ آب را نمیتوان از ویژگیهای اتمهای هیدروژن و اکسیژن بهصورت منفرد استنتاج کرد؛ اما میشود آن را از تعاملات بین آنها که منجر به مولکولها H2o میشود و از برهمکنشهای بین تعداد زیادی از مولکولهای H2o تحت شرایط دمایی خاصی استنتاج کرد.
کلینتون ریچارد داوکینز رفتارشناس و زیستشناس فرگشتی اهل بریتانیا، قائل است که زیستشناسی مطالعه موجودات پیچیدهتر است؛ ولی فیزیک مطالعه موجودات سادهتر، اما مراد او تعیین حوزه مطالعات علوم است نه محال بودن فروکاهش موجودات پیچیده و قوانین حاکم بر آنها به موجودات سادهتر سطح فیزیک و قوانین فیزیک. در نظر او، یک زیستشناس نیز ماهیت یک موجود زنده پیچیده را بر اساس اجزای سادهتر تبیین میکند؛ اما فقط یک سطح فروتر. او برای توصیف این دیدگاه اصطلاح «فروکاهشگرایی سلسلهمراتبی» را معرفی میکند که سیستمهای پیچیده را میتوان با سلسلهمراتبی از سازمانها توصیف کرد که هرکدام تنها از نظر اشیاء یک سطح پایینتر در سلسلهمراتب توصیف میشوند. زیستشناس، هنگام تبیین چگونگیِ یک موجود بر اساس اجزای سازنده و قوانین سطح زیستشناسی میتواند سطحی از سادگی برسد که با خیال آسوده مطالعه آن سطح را به فیزیکدان بسپارد. (داوکینز، ،۱۹۸۶ ).
پس ازطرفی، این سیستمها قابل مطالعهاند. به این معنا که بتوان با تلاش علمی فهمید که از چه زیرساخت و زیرلایههایی، چه آثار و ویژگیهایی نوخاسته میشوند و ازاینرو قابل الگوبرداری و برنامهریزیاند و میتوان آنها را برای انجام وظایف خاص تحت شرایط خاص تنظیم کرد؛ اما ازسویدیگر، حداقل برخی از ویژگیهای آنها برای همیشه فراتر از دانش ما خواهد بود؛ به این معنا که ممکن است هرگز متوجه نشویم که چرا ترکیب خاصی از اجزای بهخصوصی منجر به نوخاستگی میشود.
مقالات فلسفی
. ,