همهچیز در مقدمه تمام میشود
رامین کاوه
شهر زیر بمباران بود. مثل دامن منجوقکاریشده با منجوقهای براق رنگی زیر آسمان خاکستری پهن شده بود و گهگاه گلولههای قرمزی که اسمشان هیچ اهمیتی ندارد، از دامن منجوقکاری بهسمت آسمان میرفت؛ مثل خونی که قطراتش شتک میزد، شاید زخمی زیر دامن بود.
همۀ اینها هیچ ربطی به داستان ندارد. درواقع داستان هنوز شروع نشده. فقط چون بارها شنیدهام که داستانهایم مقدمه ندارد، چند جملهای برای مقدمه آوردم. راستش داستان دربارۀ جوانی است که تصمیم گرفت پس از پایان تحصیل وارد کار شود. بعد عاشق شود و با کار زیاد زندگی شایستهای تدارک ببیند و خانواده خوب. برنامهریزی کرده بود تا چیزهایی بخرد و جاهایی سرمایهگذاری کند؛ اما هیچکدام نشد و او که موهایش سفید شد به هیچکدام از خواستههایش نرسید و داستان همینجا تمام میشود.
اما من تصمیم گرفتم به مقدمه برگردم. شاید تلافی بیمقدمه بودن داستانهایم را همینجا درآورم.
شخصیت اصلی این داستان در شهر کوچکی بهدنیا آمده بود که اگر ده برایر بزرگتر هم میشد باز هم شهر نمیشد؛ البته این ویژگی شامل اکثریت شهرهای این کشور میشود. شهرهایی که از شهربودگی تنها جمعیت زیادش را دارند. ناگفته نماند که مسئلۀ محل تولد ارتباطی به داستان ندارد و درعینحال بسیار مرتبط است. بیارتباطیِ مرتبط، تناقضی است که شخصیت داستان مثل بقیه آدمهای این سرزمین در آن زیسته است؛ سرزمینی که همۀ نامربوطها در آن بههم مرتبط میشوند؛ مثلاً در سالهای نوجوانیاش اندازۀ ریش به گرفتن وام مرتبط شده بود. این رابطه برای ما شاید طبیعی بهنظر برسد؛ اما در شرایط عادی، بدون هیچ حذف و اضافهای، خندهدارترین جُک سال میشود.
خاطرات نوجوانیاش در بهترین حالت شامل دویدنهای بیوقفه بهدنبال توپ پلاستیکی بود میان دو دروازه کوچک. از هر زاویهای به موضوع نگاه کنی احمقانهترین نوع تفریح برای نوجوانی بود. در اینجا لازم است باز هم تأکید کنم که همۀ اینها مقدمه است و داستان خیلی پیشتر تمام شده است.
در سالهای بعد او شاهد بود که موضوعاتی بهشدت بیربط، چنان بههم مربوط میشد که گویی از ازل چنین بوده است؛ مثلاً عضویت در بسیج با قبولی دانشگاه. برای چند لحظه پیشفرضهایتان را پاک کنید و با عقل پاک و سلیم بین عضویت در بسیج و قبولی دانشگاه ارتباطی بیابید. این کار لحظاتی خنده به لبهایتان خواهد آورد.
شاید هنوز هم لازم باشد از این ارتباطهای بیربط در زندگیاش مثالهایی بیاورم؛ مثلاً ارتباط آستین کوتاه و ضدزنگ.
هیچکس نمیتواند عواقب زندگی در تناقض را چنان درک کند که جوانانی مثل شخصیت داستان کردند. این تناقض آنقدر پیش رفت که زندگی و مرگ باهم برابر شد. در سالهای جنگ هر روز در فضایی میگذشت که مردهها زنده بودند و زندهها مرده. سالها بعد او هنوز هم در شگفت بود که چطور فکر میکند عقل سالمی دارد، وقتی سالها در این سرگیجه زیسته است؟ اینکه همه داستان را پیشتر گفتهام باعث میشود تا مقدمه مبسوطتر شود و با خیال راحت به مقدماتی مهم سرک بکشم.
اوایل جوانی شخصیت داستان بود و مدتی از پایان جنگ گذشته بود. آن وقتها نه کسی از بحران حرف میزد، نه از روانشناسی بحران چیزی میدانستند. اینهمه روانشناس هم توی هر خیابان فرعی پیدا نمیشد؛ اما اینها واقعیت را تغییر نمیداد. سالهای تغییر حکومت و جنگ، سالهایی پر از بحران و بدبختی، تمام شده بود؛ اما کسی پیدا نمیشد که از آن بهعنوان بحران یاد کند و به فکر چارهای باشد.
در این اوضاع پدیدهای ظهور کرد که نقش تراپیست را بهخوبی اجرا میکرد. مواد مخدری که بهراحتی و همهجا در دسترس بود. زمان را میکشت و در آن وانفسایی که هیچ کوفتی برای وقتگذرانی نبود، انرژی جوانی را تخلیه میکرد.
آرامآرام سقف آرزوها کوتاه شد. آرزوهای جوانان هم چیزی شبیه به خواستههای پدربزرگشان بود. خرید خانه، ماشین و جمعآوری پول. چیزهایی که بهنظر موارد اولیه زندگی میتوانست باشد و شباهتی به آرزوهای جوانی نداشت. در همین احوال بود که شخصیت داستان ما هم آرزوهایی از همین دست در ذهنش پرورانده بود. همان کاری که دیگران هم میکردند؛ یعنی چارۀ دیگری نبود. دیگر لازم نیست که بگویم داستان را قبلاً گفتهام و میدانید که او به همینها هم نرسید؛ پس به مقدمه ادامه میدهم.
کمکم به این نتیجه میرسم که در این سرزمین همهچیز برای همه در همان مقدمه تمام میشود و ما که داستان مینویسیم، همۀ این سالها لازم نبود از مقدمه فراتر برویم؛ گویی وقتمان را تلف کردهایم.
چیزی از سالهای جوانیاش نگذشته بود که باندها و رانتها شکل گرفتند. پسرها و دخترهای فلانی و بهمانی ظرف چند ساعت مدیر و مدبر شدند و پولهای بیحساب با گوشیهای نوکیایی که تقریباً اندازۀ خربزه بود، جابهجا میشد. او خیلی زود یاد گرفت که چطور نود درجۀ کامل تعظیم کند؛ فقط برای اینکه همان قرارداد کارگری نیمبند را از دست ندهد.
بهنظر میرسد این مقدمه را میتوان تا مدتها ادامه داد؛ البته روشن است که هیچ تاثیری بر سرنوشت شخصیت داستان ندارد. داستان او همچنان که قبلاً تمام شده بود، در پایانش ادامه خواهد داشت؛ گویی خود او هم فهمیده است که قبل از داستانش همهچیز در مقدمه تمام شده بود.
داستان
. ,