.
" شعر بی سایه"
باز حجم خیال های پشت در مانده
باز تکرار کوچه های سرد بی عابر
از حوالی دشت های شعر بی سایه
بگذر و جان واژه ها، بمن نگو شاعر
بگذر و ساده کنار دقایقم بنشین
بنشین پای حرفهای زیر لب مانده
ذهن خود را که کنجکاو بوده، رامَش کن
مثل بغض بیاتِ زیر نبض شب مانده
هر کسی از کنار ما گذشت تنها بود
بود.. اما مرا کنار خود ندید انگار
یا که دردی شبیه کوه داشت بر دوشش
رفت و هر بار می شکست زیر این آوار
با هزاران سؤال بی جواب راه افتاد
تا کجا این فریب تلخ را مهار کند؟!
خط فکرش پر از علامت تعجب بود
باید این مرز را بدون خود فرار کند
باز برگرد بین گنجه ها گم ات کردم
باز شالت به روی دوش شهر، سنگین است
صبر کن حرف آخرت شکست قلبم را
طیفِ زخمِ زبانِ تو چقدر، رنگین است
یا سیاه و کبود و زرد..! نه، مهمتر هست
سرخی شرم روی گونه های تب کرده
دختری که میان ایلشان زبانزد بود
غصه هایت چه ها به روزگارش آورده
باز برگشت و بین کوچه ها پریشان شد!
سیمین بابائی
. ,