نمیدانم،
بودنم را
کنار کدام پیچ،جا گذاشتم
و پیچکوار قدکشیدم
بر بلندای تکرار
نمیدانم
چند پیچ را خوانده ام
یا در پیچ چندم پاپیچ این خاموشی شدم
تا شایدبخوابند
جیغهایی که ذهنم را میدوند
نمیدانم
چندمین لبخندِ وقیحِ افتاب
نعشم را تا گورهای فراموش شده
بدرقه خواهد کرد
چقدر سکوت این سطر کش دار است !
گلویم دود میکند
از خس خس پیر بغضهایی که
هنوز حجلهیشان را نباریده اند
و از پشت مردمکهای فرتوت
چند دختر بیوه مضحکانه انتظار را
پلک می تکانند
تا کودک باد
دستمالهای رنگیِشان را بخواند
تا "دور
این گورستان نیمه رگزده را
به فاتحه ای دست کشد
شانهبهشانهی هرزگیِ زمان، قدم می زنم
و سایه به سایه باد، لال می شوم
مباد رگ باوری از تنهاییام
باد کند و سینه ای
از نفس کشیدنم
دریده شود
یا کودکی
با انگشت های نسل های پیش
هاشور بارونمکند
خفه میشوم
در کوله ای که پدرم خود را دراو
بارید
راهی نیست!
با ناقوس های وهم آلود، باید رقصید
باید مردن را تاخت
در فصل پنجم از .....!
مهدی فولادوند
اشعار
. ,