مرا چراغ خواندی اما
من که رو به وسعت تو نبودم
تو خواستی برم داری از خودم که
تاقی شکسته بودم
بی ملاحظه در غلظت ظلمت، قایم میشدم
نایی نداشتم سر این چراغ را بگردانم
من از مداومت بادهای بیجنبه
خسته بودم
کار من به خاکسپاری شعرهایی بود
که دایماً به نبش آنها میشتافتم
تو آمدی به چراغ من
جاده نوشتی
من که دست نداشتم تو
سرپرستی مرا قبول کردی
من تازه فهمیدم
دریا چه شکلیست
ماه چرا گاهی ناخن دیوان میشود
صبح یعنی وقتی من چراغ نداشتم بود
هجوم سبزیهای بهاری
یعنی تو به انهدام کتابی که لخت بود و من فکر میکردم خواندن بلدم
میشوریدی
تو از آمدن خبر آوردی
خبر را خودت نوشتی دادی به
چشمهای من تا شنوا بشوند
تو آمدی مقیاس من از آزادی
تلوتلو در بینهایتهای سفید بود
و تو گفتی پسر بیا
زیر گلوی من
سنجاقی خفتهست
من پس از آن به
کاروان تو ملحق شدم
کفشهایم را کندم با
تکهای از چشمهای تو
از مخاطرۀ تنهایی گذشتم
تو آمدی و من
وقوع آن ستارۀ بیحد روشن را
در شعرهای پس از تو
دنبال کردم
وسعتاللهکاظمیاندهکردی
ااشعار
. ,