زخمیام که سر باز کرده است
سرگردانی موهایم جای خود
پلکی تا بههم بخورد
دست چشمت رو میشود
که در یقۀ هیچ بادی نمیگنجی
چه خیالی در پسِ این معرکه داری/ نمیدانم
اما به حرفی میمانی که درونریز است
برملا کردنت کار هیچ سایهای نیست
که رو بپوشانی/
حالا از زبان هر دهانی بیفتی
دهاندرهام میگیرد
بخواب که خواب مرگ نبینم
این صبحگاهی
گندِ دماغی را درآورده
که سر بالاست،
نگو که ابوعطا میخوانی؟!
چقدر فربه است تابستان این روزها
با طعم سیبی که گلاب نیست و
به جاذبهای که افتاد
با مزۀ گَسِ خرمالوها مگس میپراند!
به پهنای زخمی که برداشتهای
دهانبهدهانِ نعشم را چسب بزن!
مهری ذبیحی اترگله
اشعار
. ,