سرم سنگین است
با این همه شلوغی
صدا به صدا نمیرسد
انگار ملخها و شنها
از بیابانها متواری شدهاند
و ریختهاند درونِ شهرها!
راستی سالهاست
چشم از تو برنداشتهام
دستت هنوز درون جیبت است؟
شاید کلیدت را گم کردهای
که پشتِ در سنگر گرفتهای؟!
با تمامِ این بیطاقتیها
دارم به حرفها و نقطههایی میرسم
که میترسم بههم وصلشان کنم
خانه، کوچه، خیابان
دار، درخت، میدان
و …
به سرم زده
سرم را بتراشم
تا از سنگینیاش کم کنم
مراقبِ حافظهام باید باشم
شما هرچه میخواهید
بگویید
من هرچه فریاد بکشم
شبیه بادکنکهای سیاه و سفیدی میشود
که روزی با نعرههای مهیبی
برخورد میکنند
و گوشِ سیمان گرفته شما را …!
خیالتان راحت
من در جهانِ شما نمیگنجم
اما
عابرانِ این کوی و خیابانها
جایی میانِ تمامِ ستونها
در سیطرۀ سانسورها
کم و گُم که نمیشوند هیچ
استوارتر، عیانتر
و آشکارتر خواهند شد
ژاله زارعي
ژاله زارعي
. ,