به کسی که از خودش بریده
چه طنابی گره میزنی که پابندت بشود
دیشب لب رود عدم
از خودم دست شُستَم
درحالیکه پایم همچنان در گِل بود
برای بودن، تصنیفی بخوان
برای لحظههای گزنده
برای این شبهای قمردرعقرب
تو شفاف بودی و منصف
گفتی فقط سَرم را میخواهی و انگشتانی که نوشتن بلدند
سرم را مثل یک لامپ از سرپیچ گردن بازکن
تو که پیچاندن بلدی
خلاف جهت عقربهها بپیچانم
بَرَم گردان به چارخانههای لیلی
و تنم سرپیچی میکرد ..
او هم منصف بود و زلال
گفت تنم را میخواهد و دستانی که دستاندرکار شکم باشند
گفت تو که قِر دادن بلدی
قِر بده آن لیبیدوی لامذهب را
و سرم سرپیچی میکرد
به خانه یکی مانده به آخر لیلی که رسیدم دامنم آنقدر بالا رفته بود که آه از نهاد مجنون درآمد
گفت تو زن هستی و دیگر هیچ
و این گزاره ،تمامِ بودنِ توست
خودم را در میان کدام شما جا بگذارم که روشن بشوم؟
سنگ هفتم را چگونه پرتاب کنم که به خانۀ آخر برسم؟
خانهای که سر و تن یکی بشوند
و لیلی دور مجنون بگردد
و لیبیدو به لاهوت مشرف بشود
دست میشویم از بودن
تکهتکه
سَرَم را میبینم که قِلقِل شتابان میرود
و یک پارچۀ کهنه تنم را که گیرمیکند به سنگ و خاشاک
گیرمیکند به بستر رود
رضوان نوابی
رضوان نوابی
. ,