رفت ستارهها را جابهجا کند
رفت از آسمان دل بکند
و من که چراغ خاموشی در خانه بودم
فکر میکردم
پنجره را برای من آفریدند
رفت به غرابت تلی از خاک و دریچه
رفت با صدای گربهای که از آتش برخاسته بود
تا فردا بیاورد
مرا آویزانِ هیچ درختی نکن
وقتی پرنده سوار آسانسور نشود
ممکن است از هبوط به هبوط گریه کنیم
من تکهای از یک تبر جاماندهام
و وقتی به کمرهایی که خم کردم فکر میکنم
میبینم
من لایق هیچ پناهی نیستم
حالا
این دنیا از آنجایی که تعریف کرده بودی
صدایش قطع شده است
ای عروج لبخندهای روشن
این دنیا آنقدرها که میگویند زیبایی ندارد
زیبایی چشم
زیبایی دست
زیبایی نگاه
رفت پیشهاش را نقشی بزند نقشها همه ریختند
نقشی خیابان را به بنبست کشید
نقشی لاشۀ گلی شد
روی میز کار اداره
دیگر قلبهاتان را باکره نگه ندارید
شما خاموشان زبان و زمان نیستید
دیگر به پاهایتان اجازه ورود به جهنمی را ندهید
که خودتان معمارش هستید
منگِ می و مستِ گناه نباشید
رفت
با گوشۀ چادرش خواست
اشک دنیا را پاک کند
اشک خودش درآمد
از روی این دیوار به آن دیوار پریدن
از روی این میز به روی آن قاب عکس رسیدن
چه غربت نمناکی دارد
مرا در رطوبت این اتاقهای کرایهای اگر
دفن کنید
موبدی میشوم
که خدا بعد از انقراض کبوترها
مرا برای هدایت شما فرستاده است
برگرد
برگرد
ای اصیلترین نجابت بیمفهوم سالِ درد
ای تاریخیترین شکوه رفتنها و رفتنها
ببوسمت که
پادشاهان سقوط میکنند.
زینب فرجی
زینب فرجی
. ,