داستان «شب قدر» از شیرین صفرزاده و تحلیلی از شیما سلطانیزاده
شب جمعه بود و از بلندگوی نمازخانۀ پارک دعای کمیل پخش میشد.
برای من اما شب قدر بود. با آب بطری پلاستیکی کنار جوی خیابان وضو گرفتم و مهر کوچکم را روی سنگفرش زرد و قرمز پیادهرو گذاشتم. میخواستم نیت کنم که چیزی یادم آمد. در کاپوت پرایدم را بالا زدم و بستهای باطری را شل کردم.
کار از محکمکاری عیب نمیکنه.
صدای بوسههای پیدرپی به گوشم رسید. استغفراللهی گفتم و نیت کردم!
حواسم همهجا بود بهجز نماز. سرشب هوا خوب و آرام بود؛ اما حالا باد تمام گردوخاک خیابان را در چشم و دهانم فرومیکرد.
به رکوع که رفتم صدای نالهها را شنیدم؛ مکث کردم. سرم را بهشدت تکان دادم و گفتم:
سبحان ربیالعظیم و بحمده، رب اعوذ بک من همذات الشیاطین.
نمازم تمام شد و تسبیح گِلی کربلا را به دست گرفتم و صد بار «الهی العفو» خواندم. سرم را رو به آسمان شب گرفتم و نالیدم:
_میدونم ازم ناراحتی؛ اما مجبورم.
ناخودآگاه نگاهم برگشت روی عقب ماشین که بالا و پایین میرفت. دو گربه میان شمشادها به هم میپیچیدند و ناله میکردند
به ماه خیره شدم که دقیقاً نصفش روشن و نیمۀ تاریکش پیدا نبود.
قامت بستم و با چشم بسته نماز عشا را خواندم. در عقب پراید باز شد و مرد سیبیلو سرش را بیرون آورد:
-قبول باشه حاجی! ما رو تا میدون اعدام میبری؟
پشت فرمان که نشستم جوانک لاغر داشت سیگار دود میکرد و اشک میریخت.
مرد سیبیلو از شیشه بیرون را نگاه کرد و گفت:
-چه ظلماتیه! چِش، چِشو نمیبینه.
زیرلب غریدم:
-ما تاریکیم.
گوشیام زنگ خورد:
-الو یاسین! آیدا حالش خیلی بده، کی آمپول رو میآری؟
-تا یه ساعت دیگه!
پایم را توی موتور کردم و چند دقیقۀ بعد دور میدان توقف کردم.
مرد سیبیلو پنج چکپول صدتومانی کف دستم گذاشت. وقتی پیاده میشد، گفت:
-هفتهای یه بار لازمت داریم، پایهای؟
سرم را بالا بردم:
-باید بفروشمش، پول لازمم.
مرد سیبیلو دستش را دور شانههای باریک جوانک انداخت:
-بریم قناری؟
باید این پول کثیف را زودتر خرج میکردم، به امین زنگ زدم:
-دو تا فلودرا (آمپول سرطان خون) میخوام.
-پولت آماده است؟ یه تومن میشه.
یک ساعت بعد دیر رسیدم. جلوی بیمارستان مثل بچههای یتیم نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. ابرها ماه را پنهان کرده بودند و آسمان از ته دل میگریست.
از تکان شانههایم آمپولها در جیبم به هم میخوردند و صدایی شبیه شکستن شیشه میدادند؛ مثل شکستن دل پدری!
تحلیل داستان:
داستان با عنوان شب قدر دو ایده به ذهن مخاطب میرساند؛ یکی اینکه داستان باید دربارۀ مسايل اعتقادی باشد و دیگری داشتن یا برآورده شدن آرزو و تمنایی است که در ورای این عنوان به تصویر کشیده شده است.
و جالبی این اثر در این است که بهرغم فضاسازی از دعا و خواندن نماز که در اصل به قصد دعای کمیل است؛ اما به دل راوی نیت شب قدر افتاده؛ موجب تعلیقی شده است که نیت مؤلف از جابهجایی شب کمیل و شب قدر را در ذهن راوی موجب شده است.
آیا واقعاً راوی فردی معتقد است یا از فضای دعا و شلوغی برای ارتکاب گناه و همکاری با دو فردی است که عمل لواط انجام میدهند؟!
نویسنده با زیرکی تمام توانسته صحنهای خلق کند که تضاد رفتاری راوی با عقاید و باورش را بهخاطر درماندگی از درمان فرزندش به چالش بکشد.
انگار در این اثر بسیار کوتاه، مانند دکتر فاستوس اثر مارلو، شاهد فروختن روح در ازای رسیدن به آرزوها هستیم.
گرچه نیت راوی حرص و آز نیست و بیشتر نمایشی از درماندگی است؛ اما میشود اصلاً تضادی میان عمل و افکار راوی نباشد.
گرچه اعمالی که انجام میدهد قرار است گواه باور مخاطب از ایمان او باشد و شاید نویسنده قضاوت دربارۀ راوی و کار او را بر عهدۀ مخاطبان خود گذاشته است.
تنها سؤالی که ذهن مخاطب را درگیر صحنۀ ارتکاب جرم در ماشین راوی میکند همان شلوغی است.
و اینکه راوی ترس از دزدیده شدن ماشین خود را هم دارد، درحالیکه ایمان خود را در معرض فروش گذاشته است. این بررسی براساس نظریۀ جامعهشناسی رابرت کی مرتن است که در این نظریه جامعه با مکانیسمهای اجتماعی سروکار دارد که در مصداق «برد متوسط» بین قانون اجتماعی و توصیف ضروریاند.
مرتن باورمند بود مکانیسمهای اجتماعی «فرایندهای اجتماعیاند که پیامدهای مشخصی برای بخشهای تعیینشده ساختار اجتماعی دارند.»
یعنی قوانین و روابط اجتماعی گاهی موجب این تضادهای رفتاری میشوند. بهرغم کشدار بودن بعضی جملهها در انتها که به قصد مبرا کردن راوی از گناهی است که انجام داده است؛ اما این تلاش باید بدون دخالت مؤلف صورت بگیرد، بااینحال داستان از نظر من تأییدشدنی است.
شب قدر
. ,