جیکو
نوشته: گلشن آفرنجه
_ مرگ موش نمیکشه.
_مرگ موش آدمو میکشه؛ اینو نمیکشه؟
_ مرگ موش موشو بهزور میکشه.
آبجی فقط مونده بود قاتل بشه که شد. _
الهه گفت: «داره عذاب میکشه جونش درنمیره.»
پسردایی که از روز اولی که ما به ویلای مادری آمدیم با اینکه خانهاش همین بغلدست است حتی برای خواب نرفته گفت: «اون خودش اونقدر درد داشت تو یه درد دیگه بهش اضافه کردی.»
الهه گفت: «تو از کجا آنقدر مطمئنی که مرگ موش نمیکشه؟ من مطمئنم تا امشب میمیره.»
_ همینجوریشم تا امشب میمرد.
کیان گفت: «من که گفتم کاری به کارش نداشته باش. شاید اینجوری بیشتر درد بکشه.»
الهه گفت: «یعنی کی زده؟»
پسردایی: «دکتر گفته کار آدمیزاد نیست ماشین بهش زده.»
کیان اما معتقد بود با چوب لهولورده شده چرا که هربار چوب را بهش نزدیک میکرده زبانبسته از وحشت چشمهایش از حدقه بیرون میزده.
حسنا با چشمهای پفکرده در را باز کرد و به پسردایی گفت: «من تا پشت بلوکا کشوندمش بیا ببریمش تا رودخونه.»
پسردایی پفی کرد سرش را مالید و به روی خود نیاورد. من و کیان با حسنا رفتیم تا شاهد آخرین نفسهای جیکو باشیم. منتظر بودم آخرین بار ششها که مثل بادکنکی پر و خالی میشدند پایین برود و بالا نیاید؛ اما سگ بود و جان سگی داشت.
حسنا میگفت از دوربین همسایه که تا حیاط آنها را میگیرد چیزی معلوم نشده. الهه اما به دو نفر شک داشت، دایی و دوستش، که در سراشیبی جاده کنار طویله گاوها در کپری زندگی میکردند. یک زمانی هر دو آشپز بودند. قصۀ دایی طولانی است و قصههای زیادی دربارهاش وجود دارد. مثلاً اینکه یک گراز را با چوب و حرکات رزمی در مزرعۀ پدربزرگ کشته؛ یکی از بهترین صداهای منطقه بوده و در موسیقی بسیار مستعد، البته چشمههایی نه آنچنان باریک از استعدادهایش را در کودکی و نوجوانی وقتی که تا این حد خم نشده بود دیده بودم. اما او چنان اعتقادی به اعتیاد و شکل زندگیاش داشت که یکی از چندین دورهای که بهزور خانواده تن به ترک داده بود بعد از چند ماه دوری از مواد اولین کامی که گرفته گفته: «آخ! از جوونیای که بیتو گذشت.» مهمترین تجویزهایش به همه در هر زمینهای از بیماری تریاک بود و شیره. الهه معتقد بود او آخرین فرد از خانواده است که میمیرد و برای این حرفش هم دلیل مستدلی داشت؛ میگفت او با طبیعت عجین شده و عمر طولانیای خواهد داشت.
ماهها حمام نمیرود. ریشهای کثیف و بلندی دارد با لباسهای پاره و گونیای بر پشت هر روز این جاده را بالا پایین میکند و به شهر میرود، نی میزند و پول موادش را جور میکند. هنوز اما فرز است و زرنگ تمام خواهرزادهها، بچهها، دامادها و عروسهای خانواده را میشناسد. تمامی نامها را به یاد دارد؛ با اینکه خیلی از سالها احتمال تمام شدن زندگیاش نزدیک بوده مثل وقتی که از شدت کشیدن کراک جمجمهاش به اندازۀ یک نارگیل شده بود و همه فکر میکردند حداقل حافظهاش را از دست میدهد یا بدنش به کرم میافتد و تمام. هیچکدام اینها اتفاق نیفتاد. ما به ویلا که میرفتیم خودمان را از او قایم میکردیم و نهایتاً یک روز در امان بودیم. از صبح تا شب برای گرفتن سه وعده غذا، عیدی و مقرریاش پاشنۀ در را میکند.
پسردایی گفت: «امکان نداره کار اون باشه؛ اون آدم میکشه ولی سگ نه.»
الهه گفت: «پس حتماً کار قاسمِ اون یه بار یه سگو دار زده.»
کیان پرسید: «پس این دکتر کی میرسه؟»
حسنا گفت: «تو راهه»
جیکو بسیار سخت و با خرناسه نفس میکشید و گاهی مثل مرغی که سرش را بریده باشند بالا و پایین میپرید. دکتر بدون تجهیزاتی رسید و تشخیص داد؛ دست از کتف شکسته دنده شکسته و احتمال خونریزی داخلی بالاست و باید به بیمارستان منتقل شود و جراحیاش گران تمام میشود. گفت: «اگه نمیتونید خرجش کنید راحتش کنید.» و رفت. به پسردایی که پشت هم سیگار دود میکرد گفتم: «حالا میخوای چیکار کنی؟ به نظرم آتل ببندیم خوب میشه.» ته سیگار را له کرد و سوار ماشین شد و به گاز رفت.
حسنا کوبید روی رانش؛«رفت دعوا». الهه و کیان و من رفتیم سمت کپر دایی و قاسم. ماشین پسردایی آنجا بود از داخل صدای داد و هوار میآمد. الهه فریاد کشید. پسردایی در حالی که یقۀ قاسم را گرفته بود و دنبال خودش میکشید بیرون آمد. در ماشین را باز کرد و دست قاسم را لای در گذاشت، مدام داد میزد: «روانی چرا زدیش؟» قاسم که به گریه افتاده بود با دست دیگرش شلوارش را که داشت میافتاد بالا کشید و به روح مادرش قسم خورد که از هیچی خبر ندارد و سه روز در خماری و چرت بوده. به پسردایی گفتم: «شاید این نزده. دکتر گفت شاید ماشین بهش زده.»
پسردایی که از عصبانیت میلرزید و مثل لوکوموتیو دود میکرد؛ نگاهی به قاسم انداخت و گفت: «وای به حالت اگه کار تو باشه هنوز یه دوربین مونده ببینیم. آشغال بیهمه چیز.»
همسایه بغلی هنوز برای تعطیلات نیامده بود دوربین آن خانه کنار خانۀ پسردایی تا جاده را میگرفت. وقتی برگشتیم دیدم چشمهای حسنا قرمز است تا پرسیدم چه شده بغضش ترکید و گفت: «دایی بالای سر سگ مثل ابر بهار گریه میکرد. اما چه کسی بر گریۀ او دل میسوزاند؟» پسردایی گفت: «گفتم که کار اون نیست.»
بعد تعریف کرد که او سه کلاغ دستآموز داشته و بر هر کدام نامی گذاشته، وقتی صداشان میکرده نوبتی برای گرفتن غذا میآمدند. او معتقد بود اگر کسی به دایی وعدۀ یک کیلو دوا، شیشه یا تریاک بدهد و در ازایش بخواهد سر هرکدام از ما را با داس ببرد بدون قطرهای اشک و ذرهای دلرحمی لحظهای تعلل نمیکند. برای همه بهجز الهه قابل قبول بود که همچین آدمی، دلسوزی و مهربانی عمیقی به حیوانات دارد. حسنا زن پسردایی با دو چشم خودش دیده بود در خماری وحشتناکی که خودش را میزد و به زمین و زمان فحش میداد جلوی سگش پاپی غذا گذاشته و دست به سرش کشیده. پسردایی گفت: «باید با تیر راحتش کنیم» و رفت.
وقتی برگشت هوا تاریک شده بود. ما سگ را کشیده بودیم زیر نور ایوان و همه دورش حلقه زده بودیم. کیان سر سگ را نوازش میکرد و زیرلب میگفت: «نکشینش. شاید بعد از اینهمه زجر زنده موند.» حسنا پرسید: «تفنگ کو؟» کیان سرش را بالا گرفت و به جیکو نزدیکتر شد. پسردایی گفت: «از وقتی مأمورا ریختن خونش تفنگو گذاشته خونۀ دوستش؛ تفنگ نبود.» الهه گفت: «دایی قبلاً یه تهپر داشت».
حسنا گفت: «اونو چال کردیم بعد از اینکه مأمورا ریختن اینجا.»
الهه گفت: «خب کجا چال کردین؟»
حسنا گفت: «چندجا رو که فکر میکردیم اونجاست کندیم؛ ولی نبود.»
پسردایی: «اون روزی که داشتیم چال میکردیم قاسم داشت رد میشد از اینجا حتماً اون برداشته برده فروخته.»
حسنا رو به پسردایی کرد و با اخمی درهم گفت: «تو میدونی تهپر کجاست، فقط نمیتونی بزنیش.»
_ پس چرا رفتم دنبال تفنگ؟
_ چون مطمئن بودی اون تفنگشو برده.
جیکو دستش را که میلرزید بین زمین و هوا نگه داشته بود و حالا دیگر زوزه میکشید. پسردایی با چشمهای پراز نفرت به حسنا خیره ماند و در حالی که دندانهایش را از خشم برهم میسابید گفت: «تو چالش کردی.»
الهه پرسید: «حسنا تو چال کردی؟»
حسنا دستپاچه گفت: «آره ولی مطمئنم زیر اون درخت صنوبر خاکش کردم.»
پسردایی داد کشید: «تو که گفتی اون صنوبر.»
_ نه... نه... گفتم این صنوبر.
در حیاط هفت تا صنوبر بود کیان و پسردایی شروع به کندن کردند، اما هر چه کندند چیزی نبود.
الهه گفت: «قرص برنج»
من یواش یه کیان گفتم: «قرص برنج جیگرشو لختهلخته میکنه، یه چیزی به آبجی بگو.»
کیان سر الهه داد کشید: «این سگ جای تو رو تنگ کرده؟ برو بخواب خودم بالای سرش میشینم، تموم کرد خبرشو میدم خوشحال شی.»
نباید به کیان میگفتم اشتباه کردم حالا باید منتظر جنگ باشیم، الهه اما در کمال ناباوری جواب کیان را نداد. رفت داخل خانه سوییچ را آورد دست حسنا را کشید و بیمعطلی و با سرعت دور شد. صدای نی میآمد و نزدیک میشد نوای غمگینی بود. دایی نزدیک که شد پسردایی را صدا کرد. مقداری پای مرغ آورده بود برای جیکو و دوباره با صدای نی دور شد. الهه و حسنا که برگشتند چنان دمغ بودند که کسی چیزی نپرسید. حسنا گفت: «قرص برنج نمیدن.» اما نگفت که به جایش مرگموش گرفتهاند و این حتما نقشۀ الهه بود. کیان و پسردایی با نور قرمز سیگار به سمت رودخانه رفتند. حسنا رفت بچهها را بخواباند، منهم رفتم داخل از دیدن جیکو دیگر حالی بر من نمانده بود؛ ندیدن رنج انکار آن است. الهه ماند بالای سر جیکو ساعتی بعد با قیافهای گرفته اما آرام آمد بالا و گفت: «تا صبح نمیکشه.»
صبح جیکو خودش را به پله چسبانده بود، همچنان دستش میان زمین و هوا بود با ششهای بادکنکیاش دیگر حتی توان زوزه و خرناسه را از دست داده بود. الهه با چشمهای ورمکرده، آرام، جوری که انگار با خودش حرف میزد گفت: «تا شب دیگه حتماً تموم میکنه.»
گفتم: «از کجا مطمئنی؟»
با نینی لرزان چشمها آرام پرسید: «بهنظرت مرگموش سگو میکشه؟»
جیکو
. ,