موجی
نوشته: شیرین صفرزاده
مادر هر روز صبح او را از خواب بیدار میکرد:
-جاسم، بلند شو. آفتاب نصف آسمونه (ظهره). دریا منتظره.
از جا برمیخاست و سطل آبی از چاه میکشید. صورتش را میشست و به پدر که داشت تور ماهیگیری میبافت سلام میکرد. این تور را با نخهای هفترنگ میبافت. قرار بود وقتی تمام شد، جاسم و پدرش به دریا بروند و بزرگترین ماهی را صید کنند.
تنها دشداشهاش را با زیرپوش و شلواری کهنه که لباس کارش محسوب میشد، عوض کرد.
روی تخت گوشۀ حیاط که نیش آفتاب هنوز به آن نرسیده بود نشست و چای شیرین با نان محلی خورد.
مادر همانطور که ناهار جاسم را در بقچهای میبست، زیر لب دعا میخواند:
-برکت باشه، جوونُم برپا باشه، تورش پر باشه.
بعد قرآن کوچکی بالای سر جاسم گرفت و او را راهی دریا کرد.
مسیر جاسم تا دریا از میان خانههای کوچک ماهیگیران میگذشت. آنقدر آن راه را رفته و برگشته بود که چشم میبست و گامهایش را میشمرد؛ وقتی به هزاروچهارصد میرسید، چشم میگشود و کنار ساحل بود.
روی سنگی میایستاد که جایگاه صید پدر و پدربزرگش بود. آنجا آب دریا میان چند صخره گیر میافتاد و آرام میگرفت.
جاسم بسمالله گفت و با دلی پرامید تور به دریا انداخت. تا ظهر منتظر ماند. لقمهای نان خورد تا توان بیرون کشیدن تور از دریا را داشته باشد.
پاها را روی سنگ به اندازۀ شانهها باز کرد و نفس عمیقی کشید تا طعم نمک دریا را روی زبانش حس کند؛ بعد ترانهای قدیمی زیر لب خواند و تور را بیرون کشید.
از وقتی کشتیهای صنعتی با سیستم ردیاب پیشرفته کف دریا را جارو کرده بودند، تور خالی بود مثل تمام سال گذشته، البته گاهی خرچنگ یا ستارۀ دریایی در تور گیر افتاده بود؛ اما دیگر از ماهی خبری نبود.
آخرین ماهی که پارسال در تورش افتاد، آنقدر کوچک بود که جاسم آن را به دریا برگرداند.
تور را روی شانه انداخت و به سمت خانه راه افتاد. در مسیر صیادهای دیگر را دید که مانند او دست خالی به خانه برمیگردند.
حاجی زار روی قایق ماهیگیری کهنهاش که تا نیمه در شن فرو رفته بود، نشسته و از جاسم پرسید:
-چی صید کِردی؟
جاسم دلش میخواست قطرهای آب بود و به دریا برمیگشت:
-مثل همیشه، هیچ.
حاجیزار صورت چروکیدهاش را با دستهای زمخت خاراند. صدای سمباده کشیدن بر فلز زنگزده به گوش رسید:
-دریا مرده... مام مردیم...اما خومون خبر نداریم.
جاسم چند گام بعدی را ناتوان برداشت، به اطرافش نگاهی انداخت. خورشید به شدت میتابید و همهچیز را در خود ذوب میکرد. سرش گیج رفت. دستش را به دیوار کاهگلی تکیه داد. مشتی خاک پوسیده به زمین ریخت. فریاد زد:
-مو زندهیُم...
صدای راحله را شنید و جان تازهای گرفت. خودش را به پیچ کوچه رساند و بلند سلام کرد. راحله انگشت ظریفش را روی بینی گذاشت:
-هیس! میخوای آبروم بره، امروز صید چه خبر بی(بود)؟!
عرق پیشانی چشمهایش را سوزاند و سری به معنای نه جنباند.
راحله چادرش را مانند بادبزن تکان داد و نسیمی با عطر دلانگیز بهار صورت جاسم را نوازش کرد.
-ناخدا سی (برای) پسرش اومده خواستگاریم...
طوفانی شد، مثل دریا که موجموج خودش را به ساحل میکوبید و خسته نمیشد:
-غلط کِ (کرد)... الان میرُم سیاش (سراغش).
صدای راحله پربغض بود:
-نه، تو رو خدا... مو خوم (خودم) جوابش دادُم و نه گفتم.
جاسم میان خشم و ناچاری به سکوت، معلق مانده بود. مشتی به دیوار کوبید. راحله اشکش را پاک کرد. چشمان راحله میان دریایی از غم، شناور بود. آنقدر که جاسم چند لحظه در آن غرق شد.
وقتی به خود آمد، راحله نبود. تور روی شانههایش سنگینی میکرد. به هر بدبختی بود، خودش را به خانه رساند.
مادر در اجاق خانه شوربا میپخت. پدر گوشۀ حیاط تور میبافت. جاسم سلام کرد و تور را به سمت پدر گرفت:
-چند جاش پاره هوبیده (شده) باس (باید) رفو اووِه (بشه).
هیچکدام نپرسیدند که ماهی گرفتهای یا نه. حال و روز جاسم داد میزد که ناکام مانده است.
پدر تور را روی زمین پهن کرد، مانند پارچهای چهل تکه بود از بس پارگیها با نخ ناهمرنگ رفو شده بودند.
جاسم به تور نگاه کرد و گفت:
-مو دیه دِریا نیرُم (دیگه دریا نمیرم).
مادر از هم زدن شوربا دست برداشت. پدر به سمت جاسم آمد و او را بهزور روی تخت نشاند:
-"زیور" هوی! یه چایی بیار.
مادر به اتاق رفت. پدر حرف زد از کودکیاش که با پدرش به دریا میرفتند روی سنگ میایستادند و تور آنقدر سنگین بود که از همسایهها کمک میگرفتند:
-ایجا (اینجا) روی همی اجاق مادرم قلیه ماهی ایپخت و بین همسایهها پخش میکرد. همین ناخدا که ایسو (حالا) ما رو نِشناسه سر سفرۀ بوآم (پدرم) بزرگ شد.
نام ناخدا و خواستگاری راحله، جاسم را از جا پراند و داد زد:
-مو دیه دریا نیرُم (دیگه دریا نمیرم).
مادر از اتاق بیرون دوید و دست جاسم را گرفت:
-صبر کُ (کن)، صبر... ایگِن (میگن) صبر کوچیک خدا چِل ساله، ما کم صبریم!
نام ناخدا و خواستگاری راحله، جاسم را از جا پراند و داد زد:
-مو دیه دریا نیرُم (دیگه دریا نمیرم).
مادر از اتاق بیرون دوید و دست جاسم را گرفت:
-صبر کُ (کن)، صبر... ایگِن (میگن) صبر کوچیک خدا چِل ساله، ما کم صبریم!
صورت آفتابسوختۀ مادر، رنج را در هر چروک دور چشمش پنهان کرده بود. خالکوبی هفت ستارۀ شانس وسط پیشانی داشت اما پیدا بود که تأثیری بر بخت او نداشتند. از شرم سرش را پایین انداخت:
-پسر ناخدا رفت سی خواستگاری راحله.
مادر همانطور که دست در دست جاسم داشت زانو زد و به زمین افتاد و او را هم با خود نشاند:
-چی ایگی (میگی)؟ سی چی (پس چرا) مو خبر نِدارُم؟ صبح راحله رو مِن (تو) کوچه دیدم.
جاسم به دستهای پدرش نگاه کرد که با ریتمی کُند تور را رفو میکرد و انگار کر بود:
-بوآ (بابا)! با تونُم (توام)، ایشنفی (میشنوی) چی ایگُم (میگم)؟
پدر حرکت دستهایش را تندتر کرد:
-وقت نی دیَه (تنگه)، الان شو یُوِه (غروب میشه). باس (باید) تور رو سی فردا آماده کنم.
نیمهشب از جا برخاست. چفیۀ پدر را که هفتهای یکبار بر سر میبست تا به نماز جمعه برود؛ از روی میخ برداشت و بهآرامی از خانه بیرون زد.
پدر روی تخت خوابیده بود و تور آماده و رفو شده، کنار دیوار منتظر او بود. احساس کرد باید فرار کند. در را باز کرد و آهسته بست بعد مثل آهو دوید تا به جادهای رسید که به بندر ختم میشد.
آنقدر رفت تا هوا روشن شد و به اسکله رسید. امید داشت در آنجا کاری پیدا کند. باربری یا اگر خوششانس باشد روی یکی از لنجها به کار مشغول شود.
جمعیت آرامآرام بیشتر شدند و او هنوز روی تلی از طناب پوسیده که به لنگری زنگزده متصل بود، نشسته و روبهرو را نگاه میکرد. مردی صدایش زد:
-جِوون! ای جعبهها رو ببر تو لنج.
جعبهای برداشت و بر دوش گرفت. پشت سر مرد از روی تختۀ نازک با مهارت بالا رفت.
مرد با دست به انبار اشاره کرد. از پلههای لرزان پایین رفت. هوای آنجا خفه و تاریک؛ اما خنک بود. جعبهها را یکییکی روی هم چید.
مرد چند اسکناس به او داد. روی ابرها راه میرفت.
میخواست از لنج پیاده شود که یکی او را به نام خواند:
-ها! جاسم! ایجا چه ایکنی (میکنی)؟
ناخدا را دید ولی به روی خودش نیاورد. باید از این لنج لعنتی پیاده میشد.
ناخدا صدا زد:
-هوی، عدنان! بیا جاسم اینجانِه (اینجاست).
تا اسم عدنان را شنید بهسرعت خودش را از لنج بیرون انداخت. پایش به چوب پل گیر کرد و نزدیک بود به دریا بیفتد.
عدنان از پل پایین آمد و دستش را گرفت:
-ها خوبی؟ اینجا چی ایکنی (چکار میکنی)؟
از جا برخاست، اخمهایش را در هم کشید:
-اومدُم سی (واسه) کار.
ناخدا بهجای عدنان پرسید:
-کار؟ بیا رو لنج پیش صیادها کار کن.
اگر از گرسنگی هم میمرد، حاضر نبود در لنج آنها کار کند:
-نه، ایخوم باربری کار کنُم (میخوام بار جابهجا کنم). اَ دِریا دیه سیرُم (از دریا سیر شدم).
از کودکی دریا تنها دلخوشی او در این دیار بود؛ ولی اگر کنار عدنان باشد قید دریا را هم میزد.
ناخدا خودش را به آنها رساند:
-بوآت (بابات) خبر داره اُمئی(اومدی) بندر؟
جاسم جواب نداد. باید از آنها دور میشد. چند گام فاصله گرفت که ناخدا گفت:
-جیب خالی، پُز عالی؟ حمالی که ای اداها رو نداره!
دیگر طاقت نیاورد. دوید و روبروی ناخدا داد زد:
-تو چی میگی، ها؟ تو که سرسفره بوآبزرگم قد کشیدی، ایسو (حالا) خوته (خودت رو) گم کِردی؟!
ناخدا به او خیره شد بعد ابروهایش را بالا داد:
-کی اینا رو گفته، حتماً اون بوآی دیوونهت، ها؟
جاسم میخواست یقهاش را بچسبد و حقش را کف دستش بگذارد که عدنان از پشت او را گرفت و عقب کشید:
-جاسم نکن.
تقلا کرد خودش را از دستش خلاص کند:
-ولُم کن. دِ میگم ولُم کن دیه.
ناخدا جلو آمد و به عدنان گفت:
-ولش کُ، بینُم ایخواد چه کنه؟
جاسم چشم به چشم ناخدا دوخت:
-دروغ میگم؟ تو در خونۀ بوآبزرگم نون میخوردی. بوآم میگه اون کمکت کرده تا این لنج رو بستونی (بخری).
ناخدا از ته دل خندید:
-مو (من)؟ سر سفرۀ شما؟ بوآت دروغ میگه. این لنج رو میبینی؟ این جداندرجد به مو رسیده. ما که مثل شما گدا گشنه نیستیم.
ناباوری در چشمان جاسم بیداد میکرد:
-پس بوآم چی میگه؟ ها؟
ناخدا عدنان را به داخل لنج فرستاد و رفتن او را تماشا کرد:
-بوآت عاشق یه دختری بود که ایسو (الان) زن مُنه. آخه کی به آدم یهلاقبا زن میده؟ از اونوقت بوآت برای خو داستان میبافه و چرتوپرت میگه.
پاهایش تا خورد. چطور این حرفها را باور کند:
-دروغ ایگی!
ناخدا دوباره خندید، دو دندان نیش که روکش طلا داشت برق زد:
-خوتو گول نزن، دیه بچه نیستی!
سرش سیاهی رفت و درد در دلش پیچید، از دیروز غروب چیزی نخورده بود. قهقهۀ ناخدا در سرش تکرار میشد. دستها را روی گوشش گذاشت.
باید میزد زیر همهچیز، دیگر برایش مهم نبود. باید از این شهر فرار میکرد. به ترمینال رفت و با پولی که داشت برای دورترین شهر بلیطی خرید.
موجی
. ,