تن خستۀ احساس را
به دیرک باور مهربانی 
مصلوب میبینم
که آه ز خونش جاریست 
آنکه شانهاش روزی آشیان مرغان بود
و شقایق 
سر به امن دستهایش مینهاد 
کنون در برزخ هبوط سنگ
که عاطفه را 
ز جبر نفس نیست
به آدمک استاده میان کشتزاری خشک میماند
که سبز رؤیایش 
در غارت عطشآلود روزگاری 
بیثمر سوخته است
و جز مرگ 
آواز شکستن استخوان طاقتش
او را نغمهای نیست 
آری، آدمیان مسلخ یکدگرند
اگر
بر تابوت مهربانی 
به قضاوت نشینند
بهرام مرادیان
 
بهرام مرادیان
. ,
 
                         
                                 
                                             
							