به یدالله رؤیایی
از تو گفتن سخن از محال بود
ای آلوده به دامن گرگ
در صراحی گلوی کلاغ
که از سیمهای برق توشه برمیداشتی
دست میبری بر چشم حادثه
و تیغ دالی گوشۀ صحنه را میخراشد
قزاق ابر فرمان میدهد ببار
باران خارخاسک میچکد از سوراخی که میلرزید
باریدم
چون مگسی گس
در درز پنجرهای سیمانی
و زبان کارگرم
مزدش را نگرفت
از محال سخن گفتن
لاشۀ باد را بر دوش پشهای مالاریا گذاشتن
و با یک انگشت هزار پا دویدن
در بازاری مکاره
که قورباغه از قورباغه معلوم نبود
استالین زبان لفظ میآید
و کلاهکی هستهای
دندانهایش را قروچه میکند
روبهبالماسکۀ تنی لخت
که هزار جامه بود
سخن از محال تو گفتن
قفسۀ سینه را پراندن
تا بایر پشمی زده
در یشم کوهپایهها
سخن از محال
از تو گفتن
محمد توکلیکوشا
یدالله رؤیایی
. ,