«از گُلهای پنجشنبهها»
چقدر مرگ
به این اعلامیهها چسبیده است
و چه خاطراتی که جا نمیمانَد
بیحضور شماها از گلهای نبوییده
و «تاب بنفشه» که میتوانست
در وزش آن طرۀ بهتنگآمده
در خیرگی خیره بمانَد
و چقدر میتوانست
این ماهِ لجکرده
در نیلوفرِ آبها
بی یک مشامِ معطل
گونۀ خیس گلها را ببویدوُ ببوسد
یا ببوسدوُ ببوید
آخ که چنان چسبیدهاید به دیواروُ
زل زدهاید به هیچ
که انگار تا آنسوی هرگز
هیچ برقِ چشم وُ لبی
درون رگهاتان
یک لحظه آتشبازی نکرده است
و درگیجگاهتان تندی نبض
نایستاده بر پنجۀ پا
تا ماه را ببوسد
از الفبای آنهمه نامۀ مفقود
در شب صورتهای فرورفته
در بالشِ اشک
چه کسی حتی یک بغض را
به یادگار به سیبک گلو آویخته؟!
گمانم روی دستم مانده است وُ
دروازۀ آن را سختِ سخت
تخته کردهام
چه پاهای گیجی دارد آن مرد
که با اعلامیههای فوتِ بیخ گوش
با خردهسنگ بین دو انگشت
به قبرهای فراموشی
ضربه میزند
و چه بیجواب
به خاک رسیده است
دستهای آن زن
که در تأییدِ تمناشان
هرگز خطی صادر نشد
مدرسه را کجا قایم کردهاند
که جابندِ روی گردن آن کودک
خط صلیبِ عیساست
بر جلجتای آسفالت داغ مردادوُ
آدامسوُ دهانوُ چشم التماس
راستی، من در این خیابان سر نهاده به بیابان
دنبال چه میگردم
و تو که پیش از شروع بازی
همۀ مسابقهها را باختهای
دنبال چه میگردی؟!
هی!
بهتر نگاه کن که مرگ
بهاندازۀ ده محاق
از اعلامیهها بیرون زده است
قسم به لبوُ جانت
که بههم لبپر میزنند
بهتر است که بی تیتر وُ
عکسوُ تاریخ
نفسهای آخر را
زیر اینِ آسمانِ سنگشده
به همین دیوار روبهرو بکوبیم
شاید، شاید که ترک بردارد!
نصرتالله مسعودی
از گ لهای پنجشنبهها
. ,