چیزی از قلب طوفان کاسته بود
که اینچنین سلانهسلانه
تن زخمیش را
بر تن کوچههای
خالی از عبور میکشید
زنی با سطلی کاغذی
حاجتش را به چاه میفرستاد
نیزارهای سکوت
بلند و توخالی
در استقامت روز
خمیازه میکشیدند توحش دشت را
من در گوش کرکسها خواندم
که گورهای دستهجمعی را
ردیاب شوند
و حالا خاک بلند میشود
و میریزد
بر سر جنگ
بر فرق خون
و میپیچد در لولۀ تفنگها
و لاشۀ زخمیها را
در تقدس خود دفن میکند
کسی دارد بیابان را صدا میزند
و کوه را پنهان میکند
از چشمِ بد سقوط
خدیجه حسینپناهی
قلب طوفان
. ,