روسری که مادر جا گذاشته بود
سحر حسنوند
از همان روزی که بیبی و عمو از مهمانی برگشتند، هربار که بیبی مرا میبیند آهی میکشد. چشمهای ریز میشیرنگش خیس میشود و زیر لب جوری که من نشنوم میگوید: «بمیرم برات مادر»
اما من گوشهایم تیز است. از وقتی مادر تنهایم گذاشت، مدام گوشم به در خانه است، شاید صدای آشنای مادرم از کوچه توی ایوان بپیچد.
صبحها که از خواب بیدار میشوم، ایوان را آبوجارو میکنم. قالی نیمدار بیبی را پهن میکنم و بعد همان لباسی را میپوشم که مادر برایم از بازار نزدیک خانۀ خودمان خرید. ششماهی میشود مادر رفته است. آخرین بار از پچپچ عمو با زنعمو فهمیدم مادر تا سرکوچه آمده؛ اما راهش ندادند.
بیبی نفرین میکند؛ «کاش تو به جای فریبرز تو گور سرد میرفتی. اون اینقدر مرد بود که زیر پروبال زنوبچهات رو بگیره.»
بعد دستم را گرفت تا به مادر برساند. عمو در حیاط را قفل کرد و بیبی را هل داد. سکسهام گرفته بود. تمام بدنم جمع شده بود. زنعمو لبخندی زد و بچۀ جیغجیغواش را که طبق معمول ونگ میزد گرفت و توی خانه دوید. خانۀ عموبزرگ است. از در حیاط تا خود ایوان درخت است. شب که میشود سایۀ درختها میافتد روی پنجرهای که پشتش با میلههای آهنی پوشیده شده است و تا دست بیبی توی دستهایم نباشد خوابم نمیگیرد.
حالا گوشۀ اتاق بیبی کز کردهام، همانجایی که وقتی بیبی و عمو از مهمانی برگشتند. بیبی توی دامن همان لباسی که مادر برایم خریده بود دو تا نانقندی و یکمشت نقل سفید بادامیشکل ریخت. بیرون که رفتم دیدم لبهای زنعمو تکان خورد و بعد اخمهای عمو توی هم رفت. زیر پنجرۀ اتاق بیبی نشسته بودم که صدایشان از لای درز پنجره سرک کشید و توی گوشهایم نشست.
_این چه عادت زشتیه تو داری؟ هرجایی میریم باید با خودت توشه ورداری! مگه من کم به این بچه میرسم. آخه مردم چی میگن؟
صدای بیبی بلند شد.
_مادر، بچه است با ما که نمیاد، لااقل اینجوری دلش خوش میشه.
_میخوام صدسالسیاه خوش نشه!
به نانقندیهای تو دستم نگاه کردم و بعد آنها را آرام گاز زدم.
از پنجره به ماه نگاه میکنم. کامل کامل است. وقتی از بابا پرسیدم چرا اسمم را مهشید گذاشتی بابا گفت: «مهشید یعنی ماه شب چهارده، یعنی مثل ماه شب چهارده زیبا و دلفریب» بعد موهایم را که تا کمرم میرسید بوسید و گفت: «دخترم هیچوقت موهاتو کوتاه نکن!»
خوب شد بابا نیست که موهای کوتاهم را ببیند وگرنه ناراحت میشد. بابا که رفت مادر لباس مشکی پوشید و توی صورتش چنگ انداخت. بیبی غش کرد. ضجه میزد:
_کاش من رفته بودم، خدا چرا منو نکشتی؟
من با بچهها توی حیاط بازی میکردم. مادرم موهایم را گیس بافته بود و پاپیون صورتی به پایین موهایم بسته بود. زنعمو صدایم زد، وقتی پیشش رفتم با قیچی موهایم را از بیخِ گردنم چید.
_دختری که عزادار باباشه گیس بلند نمیزاره.
مادر جیغ کشید.
_ الهی دستت بشکنه چه جوری دلت اومد؟
به تخت سینهاش کوبید.
_الهی سر بچهت بیاد.
من ترسیدم توی بغل مادر رفتم و موهایی را که توی دست زنعمو بود، نگاه کردم. زنعمو خندید و گفت: «دلم خنک شد که بیوه شدی.»
وقتی رفتم برای مادر آب بیاورم، زنعمو توی آشپزخانه نشسته بود و روی خواهرش خم شده بود. تا مرا دیدند ساکت شدند؛ اما من چیزی شبیه هوو شنیدم. بعد که از مادر پرسیدم هوو یعنی چه، مادر هیسی کرد و گفت: « فردا میریم خونۀ خودمون.» خوشحال شدم. از خانۀ عمو بدم میآمد. اتاق خودم و عروسکهایم را میخواستم. دلم هوای همان عروسکی را کرده بود که پدر آخرین بار قبل از سفرش برایم خریده بود. همان عروسکی که وقتی شکمش را فشار میدادم میگفت: «دوست دارم.» بابا میگفت: «اینو از زبون من میگه دخترم.»
اما روز بعد که خواستیم برویم خانۀ خودمان، عمو دستم را کشید و مادر را انداخت توی کوچه. من گریه کردم. میترسیدم مادر هم مثل پدر تنهایم بگذارد؛ اما عمو گفت: «اگه گریه کنی دیگه نمیزارم مامانت رو ببینی.» از آن روز هروقت میخواستم گریه کنم فقط سکسکه میکردم.
زیر لب میگویم امروزم مامان نیومد و بعد لباس سبز دامنتورتوریام را درمیآورم و آرام لای رختخواب میخزم و روسری را که مادر روی بند جاگذاشته بود، بو میکشم.
صبح با صدای جیغ زنعمو از خواب پریدم. تمام خانه را زیرورو کرده بود؛ حتی ساعت روی دیوار را هم پایین کشیده بود. بیبی سرش را کرده بود توی گنجۀ کنج آشپزخانه و میگفت: «مادر نیست، مطمئنی همینجا گذاشتی؟» زنعمو تا مرا دید گفت: «کار خودشه، بگو ببینم قندون یادگاری مادرم رو کجا گذاشتی؟» من آب دهانم را قورت دادم و سری بالا انداختم.
_من...من...نه... بخدا من...اصلاً...ندیدم.
_خفه شو، تو هم مثل همون مادر سلیطهت میمونی.
بعد رو کرد سمت بیبی.
_بیبی نکنه خودت ورداشتی؟
بیبی بلند شد وگفت :«لاالهاللهاله»
_الان مشخص میشه.
گوشی تلفن را برداشت و به عمو زنگ زد. سکسکهام گرفته بو. دست و پایم سرد سرد شده بود. دلم مادر را میخواست.
_زنعمو... بهخدا... هییی... من... هیی... ورنداشتم، هییی...
_ساکت شو!
ترسیدم. توی بغل بیبی رفتم. مثل همان روزی که عمو و بیبی بیرون رفتند، گوشۀ اتاق بیبی، زیر پنجره کز کردم و تا زمانیکه بیبی آمد و توی بغلش رفتم دلم تالاپتولوپ میکرد. بیبی دماغش را بالا کشید و انگشت رنگشدهاش را پاک کرد.
_بیبی انگشتت چرا آبی شده؟
اشکهای بیبی صورتش را خیس کرد.
_همۀ داروندارمو دادم. ببینم چشمش سیر میشه...
زنعمو بچهبغل از آشپزخانه بیرون آمد و بعد پچپچ کرد.
_محضر چی شد؟
عمو دست برد توی ریشهایش و بعد بچه را بغل زد و بهآرامی گفت: «همهچی خوب پیش رفت فقط صداش رو درنیار.»
عمو آن روز خوشحال بود؛ ولی امروز از در که آمد تمام صورتش قرمز بود. با خودش میگفت: «بشکنه این دست که نمک نداره.»
ساک لباسهایم را وسط اتاق بیبی خالی کرد. در قندون قل خورد و رفت زیر کمد قهوهایرنگ لباسهای بیبی. بیبی تو صورتش کوبید و گفت:« پناه برخدا! دخترم این چه کاری بود که کردی؟!»
عمو اومد جلو و بعد یک سمت صورتم سوخت.
_چشم مادرت روشن با این دختر تربیت کردنش. دزد نداشتیم که الحمدالله پیدا شد.
چشمهایم میسوخت. سکسکه ولم نمیکرد. بیبی روی پای عمو خم شد. بچۀ جیغجیغوی زنعمو باز ونگ زد.
_فریدون بچه است خطا میکنه، بهخاطر مادرت ببخش.
_به خاطر تو؟ تو خودت با این همدستی از کجا معلوم کار خودت نباشه؟
زنعمو قندان را برداشت و لباسهایم را توی ساک کومه کرد.
_فریدونجان بهخاطر من ببخش، حالا که قندون پیدا شده.
عمو گفت: «نه دیگه، تکلیفم رو با این دو تا امروز مشخص میکنم.»
بعد رو به بیبی گفت: «یالله وسیلههات رو جمع کن.»
وقتی طرف من برگشت، عقبعقب رفتم .قلبم تالاپتولوپ میکرد. نمیدانم چطور شد که جیش کردم.
زنعمو گفت: «اییییی... حالم به هم خورد. همهجا رو به گند کشید.»
عمو دیگر طاقت نیاورد، زیر شانۀ بیبی و دست مرا گرفت از خانه بیرونمان کرد و در را پشت سرمان محکم بههم کوبید.
روسری که مادر جا گذاشته بود
. ,