حسن فریدی
کارد زنجانی
خان بزرگ، در شاه نشين پنجدري نشسته، و به مِخّده تکیه داده بود. بخشي را فرستاده در خانه ي هدايت الله، تا به او بگوید که خان كار مهمي دارد. تا هدايت بيايد، خان مشغول خوردن ميوه بعد از شام شد. وقتي كه آمد، بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب :
- خوب گوش كن هدات 1، چه مي گويم . تو ديگر بزرگ شدي. بايد حساب كار خودت را بكشي. سر پاي خودت بايستي. جاي من بنشيني . رعيت جماعت، كاسب محل، بازاري، حتا اداره جاتي ها، همه بايد از تو حساب بکشند. به موقعش بترسند. به وقتش احترام بگذارند. ولي اين ها شوخي نيست . يكي – دو روزِ بدست نمی آید. تو بايد دقيق فكر كني. سنجيده عمل كني. التفات داري!
هدايت پيش خود تكرار كرد، سنجيده عمل کردن، دقيق فکر کردن. به ياد صالح افتاد. بعد از ظهر چند نفر از رعايا، دمِ درِ خانه اش جمع شده بودند صحبت بين او و مشهدي صالح بالا گرفت:
"اين حرفا درست نيست هدايت الله خان!"
"ساكت شو!"
"نمي شود این جوری آب را قسمت كرد. محصول از بين مي رود!"
خان گفت: گوش مي كني هدات!
هدايت با كرك هاي قالي بازي مي كرد و چشمش از عكس مينياتوري زن جوان كه در بشقاب ميوه بود، كنده نمي شد، گفت:
- حواسم هست.
خان ادامه داد:
- دنيا هزارجور سربالايي و سرازيري دارد. تو كار ما، يكي هم بیشتر! تو،يا من، فرق نمي كند.بايد احترام رعيت جماعت را نگه داشت، اقل كم در ظاهر. اگر لازم شد روزی سر ببُري، هم ببُر، مهم نيست ،ولي نه با چاقو، با پنبه؛ نه در روز روشن؛ كه در خفا، التفات داري!
هدايت كه از حرف هاي صالح عصباني شده بود گفت:
"گفتم حرف نباشد!"
صالح گفت:"خان تو كه خبر نداري!"
هدايت داد زد:"خفه. همان كه گفتم!"
مشهدي صالح چشمش افتاد به سرد در منزل . لوزي دقيقي بود با يك يا علي برجسته و شمشيري در وسط آن.
گفت:"چرا زور مي گویي! از علي (ع) نمي ترسي؟"
هدايت از كوره در رفت. سیلی محكم بر گونه ي صالح زد.
خان بزرگ اناري را كه در دستش بود فشرد وگفت:
- التفات داري هدات!
- بله. می دانم.
- دانستن كافي نيست. عمل كردن مهم است. من هميشه در كنار تو نيستم.
مشهدي صالح با بغضي در گلو، ولي با متانت گفت:
"هيچ وقت خان بزرگ، اين گونه با ما تا نكرد، كه تو می کنی. تو همداد – هم سن- پسرمن هستی . امروز حُرمت خودت را شكستي. ديگر توقع نداشته باش كه ..."
هدايت هنوز با كرك هاي قالي بازي مي كرد. به دیوار روبه رو نگاه كرد، دو خنجر دسته استخواني به شكل قرينه، بر روي ديوار نصب شده بود.
خان بزرگ خواب پا را عوض كرد و گفت:
- پس ديگر جريان بعد از ظهر تكرار نشود !
هدايت با بي حوصله گي گفت:
- باشد، چشم!
خان بزرگ چشمش آب نمي خورد كه هدایت درغيابش بتواند – آن طور كه بايد و شايد – به وظايفش عمل کند و هو رسوايي به بار نياورد.
هدايت گفت:
- اگر كار ديگري نداری، بروم.
- برو. ولي يادت باشد كه امشب چه گفتم. فراموش نكن!
***
خانه ي هدايت الله خان دو اشكوبه بود ،دو پوش. مسلط بر همسايه ها. بخصوص برخانه ي مشهدي غلام حسين خباز.
غلام حسين شش دختر داشت و يك پسر. دو دختر را كه خانه ي بخت فرستاد، آستين بالا زد تا براي تنها پسرش نادعلي زن بياورد. نادعلي در نانوايي پدر خميرگير- چانهگير– بود؛ با قدي متوسط و كتف و بازوي ورزيده. سالِ دوازده ماه درز زير پوش - بغل ها- شكافته بود. از روزي كه زيبا نو عروس نادعلي پا به خانه ي خباز گذاشت، سايه سياه آهدات بر خانه ي خباز پُر رنگ تر شد.
زيبا كهنه هاي بچه را برد پاي شير آب و مشغول شستن شد. هدايت در قاب نيمدري جاي گرفت. نگاه هاي هيز او بر موهاي دم اسبي و شبق رنگ زيبا نشست. احساس ناخوشايندي به زيبا دست داد. شُسته – نَشُسته ،كهنه ها را آب كشيد و روي بند رخت انداخت. نگاههاي خان سُريد به انحناي كمر و سرین زيبا.
نو عروس خباز دو مشكل داشت، وجود چهار تا خواهر شوهر در خانه، و نگاه هاي حریص و نا پاك همسايه .
زيبا دختري بود زبر وزرنگ. دست و پادار. و حالا زني شده بود كاري. خانه نگه دار. نه خانه برباد ده!
مادر نادعلي نشسته پای حوضچه و ظرف مي شست. بتول دختر سوم خباز در كنار مادر بود. درحالي كه زير ناخن هاي بلندش را تميز مي كرد، گفت:
- ميدوني چيه مادر. زيبا فكر مي كنه خيلي زرنگه. صب كه بيدار ميشه، تند و تند جارو مي زنه. ظرف ها رو گربه شور مي كنه. يه نهار هشلهف هم درست ميكنه. بيچاره از نادعلي داداشم كه مجبوره اين نهار رو بخوره. مادر ساکت بود و حرفی نزد.
***
حدود دوسال از آمدن زيبا به خانه نادعلي گذشته بود، ولي ميانه شان گرم نشد كه نشد. نگاه هاي هدايت، بر جسم و جان زيبا، كمتر كه نشد، بيشترهم شد .
پيش از ظهر بود. زيبا در اتاق نشسته بود، و بچه اش را شير مي داد .بچه كه خوابيد مشغول دوختن شكاف زير پوش نادعلي شد. مادر شوهر، گردنش را کشید به درون اتاق و گفت:
- بینم تو هيچ كاري نداري، گوشه ي اتاق كز كردي.
زيبا با متانت گفت:
- زن عمو! ظرف ها را شستم. اتاق را جارو زدم. نهار ظهرم آماده س . حالا هم که مي بيني،مشغول دوخت و دوزم. مادر نادعلي حرفي براي گفتن نداشت. پشتش را كرد كه برود. به گونه ای كه زيبا بشنود، زمزمه کرد:
" دخترهاي ئي دور و زمونه چه قدر حاضر جوابند، واي به حال شوهرهاشون!"
***
يكي دو ساعت بعد، نادعلي آمد. نگاهي به زنش انداخت و گفت: باز هم چي شده؟ كسي بهت حرفي زده؟
زيبا سر سنگین گفت: نه!
- مي دانم.نمي خواهد برای شان بپوشاني. من مادر و خواهرهایم را خوب مي شناسم. بجز پروين، بقیه ... .حرفش را تمام نکرد، پرسید: بهزاد چطوره؟
- خوبه. خوابيده .
- زيبا، عزیزم! مثل روز روشن است كه اين جا راحت نيستي. چند وقت دیگر از اين جا می رویم. دو اتاق از خانه ي مش ماشاء الله اجاره مي كنم، مي رويم آنجا راحت ميشوي. با او حرف زدم. گفت يكي – دوماه ديگر، مستأجرم خالي مي كند.
گل چهره ي زيبا شكفت: دستت درد نكند. ولي من چيزي نگفتم.
نادعلي فکر کرد" نیازی به گفتن نيست. مرد بايد از نگاه زنش بفهمد كه در سرش چه ميگذرد."
لبخند بر لب گفت:
- مي دانم تو مدارا مي كني. حالا ناهار را بكش بخوريم كه خيلي گرسنه ام.
زيبا ذوق زده، گفت:
- چشم ! همين الآن!
***
پروين دختر چهارم خباز در آينه بود و موها را شانه مي كرد. دو سال از بتول كوچك تر بود. مادر ظروف در دست وارد اتاق شد. خواهرهاي ديگر نادعلي به خانه ي خاله شان رفته بودند. پروين گفت:
- چرا صبر نكردي تا خودم بشورم.
- چه فرق مي كنه مادر.
مادر نادعلي ظرف ها را گوشه اتاق گذاشت .
پروين گفت:
- يه سؤالي بپرسم ناراحت نمیشي؟
- چه سؤالي؟
- قول بده كه نارحت نشي.
- قول ميدم بگو.
- نميدونم ئي دشمني تون با زيبا سر چي هس. بتول و بقيه كه حرف حساب حالي شون نيس. تو ديگه چرا.
- ئي حرفا چیه که میزنی دختر، چه دشمني!
- ميدوني مادر. ما دوستي بي دليل ديده بوديم ولي دشمني بي دليل نه!
- من كه كارش ندارم. تا حالا هم چيزي نگفتم.امّا از روز اول به نادعلي گفتم كه ئي وصله ي تن ما نيس.
پروين كه شانه زدنش تمام شد، گفت:
- مادر، هرچه بوده، گذشته.
- گذشته كه گذشته. ولي ياد آدم كه نميره. روز اولي كه رفتيم خواستگاري.همين دختر چقدر برام طاقچه بالا گذاشت! نگذاشت و نه ورداشت، پشت چشم نازك كرد و گفت...
- گفت چي؟
- هيچ مادر.
- چرا حرف دل تو نمی زنی.
- چه فايده داره دخترم.
نمی خوای بگي ،نگو. ولي دست از ئي لجبازي ها بردار. گناه داره .یالاخره اونم خدايي داره!
***
چند پله نرسیده به پشت بام خانه ي خباز، پاگردي است كه پشت بام را به دو قسمت مجزا تقسيم مي كند. روی پشت بام سمت راست، نادعلي و زن و بچه اش مي خوابند، و روی سمت چپی، پدر و مادر و خواهرهاي او. نبش آخرين پله، ديوار آبريزگاه چسبيده به ديوار خرپشته است و درِ آن رو به پاگرد.
شرجي ها تمام شده بود .هواي پشت بام كاه گلي خنك و دل نشين بود. بخصوص اگر در غروب پشنگ آبي پخش مي شد. زيبا زيلو را پهن كرد.رختخواب ها را در گوشه اش گذاشت. جاي خواب بچه را مرتب كرد. بچه را روي آن خواباند. به پائين رفت تا مقدمات شام را فراهم كند. نادعلي دوست داشت كه شام را در تنهايي و دور از هياهوي خانواده بخورند. زيبا با سيني و كاسه، كارد و خيار، نان و ماست و نمكدان به پشت بام آمد.
فقط ديزي تنوري را نيآورد تا شوهرش بيايد. دوباره پائين رفت تا كوزه ي آب را بياورد. وقتي كه برگشت، وهم زده شد. از هر چه ترسيده بود،به آن رسيد!
هدايت در حالي كه انگشت اشاره را به علامت سكوت، روی لب ها ی بسته اش گرفته بود، زيبا را وادار به سكوت كرد. با ايما و اشاره به او فهماند كه هيچ نگويد و روي زيلو بنشيند. زيبا با ترس و لرز در حالي كه بند بند دلش مي خواست پاره شود و قدرتِ تصميم گيري نداشت، روي گوشه ي زيلو نشست. دست و پايش انگار بی حس شده بود و فرمان نمي بردند.
هدایت پس از چند دقيقه آهسته گفت:
- چرا ترسيدي. جن ديدي يا قيافه من این قدر وحشتناكه!
زبان زيبا در كام چسبيده بود و هيچ نمی گفت.
هدايت ادامه داد:
هان! چه شده. من كه كارت ندارم. آمدم پشت بام. گفتم حالی بپرسم.
زيبا بي اختيار دستش به روي سينه رفت. قلبش تند تند مي زد و مي خواست از قفسه سينه بيرون بجهد.
خان دست به سيني برد. خيار چنبري برداشت. بآرامي در كف دست ديگر زد:
- تعارف هم نمي كني. اشكال نداره. خب،نادعلي چطوره، خوبه؟ بهت مي رسه؟
زيبا جرأت نگاه كردن به چشمان خان را نداشت.
هدايت همين طور كه بي سرو ته حرف مي زد و سؤال مي پرسيد، يواش يواش جلو آمد .زيبا بدون اين كه خود متوجه شود، كم كم از او دور مي شد. تا جايي كه روي زمين رفته بود. خان كه حواسش جمع بود، گفت:
- چرا روي زمين نشستي . بيا اين جا. لباست كثيف نشه.
زيبا كه انگار روي تيغه ي خاري نشسته بود، گفت:
- نه ،نه! همين جا خوب است .
طفل تكاني خورد. هدايت نگاهي مرموزانه به او کرد، و گفت:
- بچه ات چطوره؟
حرف هايش بسان سوزني بود كه زير ناخن زيبا فرو مي رفت و قلبش را ريش ريش ميكرد.
زيبا حرفی نزد.
- ماشالا! چه بچه نازی. اسمش چیه؟
- خان بيش از اين نتوانست تحمل كند .دستش را جلو برد كه مچ دست زن را بگيرد. زيبا مثل آدم برق گرفته اي خودش را كنار كشيد و به خواهش و التماس افتاد.
- نه،نه! ترا خدا نه .
و اشكش سرازير شد:
- خواهش مي كنم. التماست مي كنم. به جان بچه هات قسم!
اگر قطره ي شبنم بر سختي صخره، كاري بود، التماس هاي زيبا هم در قلب سنگي خان اثر می گذاشت.
زيبا مثل سگ پشيمان بود كه چرا بعد از ظهر، كه پروين به او گفته بود تو هم با ما بیا، تو که غریبه نیستی، خانه ی خاله مان است. چرا همراه آن ها نرفته بود و بهانه آورده بود که یک عالم کار عقب مانده دارد؛ ولي حالا وقت فكر کردن به این حر ف ها نبود.
هدایت تا رشته ی بافته اش، پنبه نشود ،ادامه داد:
- خوب به خودت ميرسي . موها تو تازه رنگ کردی .
زيبا جرأت كرد و يك لحظه در چشمان ارزقي خان نگاه كرد. و فکر کرد.
"زاري و التماس بي فايده است. بايد حيله اي به كار ببرم. بايد خامش كنم!
هدايت تمام پرده هاي شرم و حيا را پاره كرد و گفت:
- چند لحظه بيشتر طول نمي كشد... .
زيبا با تضرع و زاري گفت:
- خان! من شوهر دارم. بچه دارم. خانواده دارم. تو را خدا اجازه بده بروم پائين .
بی فایده بود. خان تصمیم خودش را گرفته بود.
زن تمامي دروازه هاي صداقت و انساني را بسته ديد. با لحني كه خان شك نكند ،گفت:
- پس به جان بچه ات قسم بخور كه به كسي چيزي نگویي خان . آبروي من مي رود و نادعلي طلاقم مي دهد. بدبخت مي شوم.
هدايت كه منتظر چنين لحظه اي بود في الفور گفت :
- قسم مي خورم. تو فكر نباش. نادعلي با من. نميذارم احدي بوئي ببره.
زيبا با ترس و لرز گفت:
- ولي خان ! من خيلي ترسيدم .احتياج به دستشويي دارم.
هدایت مشكوك شد. قاطعانه گفت: نه، نميشه.
- امّا من بايد بروم. خودت كه مي داني.
هدايت در فكر فرو رفت، كه دوز و كلكي در كارش نباشد. چشمش به طناب رخت افتاد، گفت:
- باشه. ولي اگر دست از پا خطا كني، خودت و بچه رو مي كشم. حالا بلند شو برو، بي سرو صدا آن طناب رخت را باز كن، بیار.
زن طناب را بدست خان داد. خان يك سر طناب را محكم به مچ پاي زيبا گره زد و گفت:
- حالا آرام و يواش برو. زود هم بر گرد. بدونِ كلك!
- چشم خان، چشم!
زيبا به آبريزگاه رسيد. بسرعت با چنگ و دندان مشغول بازكردن طناب شد. گرهها محكم و كور بود، و دست هاي زن انگار حس نداشت.
زمان به تندي مي گذشت. انگار دنبالش كرده بودند. ثانيه ها بسرعت از روي هم مي پريدند. طپش قلب زيبا به شمارش افتاد. خان با كشيدن طناب خيالش آسوده شد كه زن آن جاست. زيبا خيس عرق شده بود. با تمام وجودش تلاش می کرد. بالاخره با هر جان كندني بود، طناب را از مچ پایش باز كرد و به دسته ي آفتابه ي مسي بست. بسانِ گربه ای بي سروصدا از در آبريزگاه بيرون آمد. خود را به پله ها رساند. همين كه خواست پائين برود، پایش پيش نمی رفت. بخشي از وجودش را در پشت بام جا گذاشته بود. نه ميتوانست پائين برود، نه جرأتِ برگشت داشت.
هول وهراس داشت. تلاطم. ترس. شك. رهايي. رها شدن در حين اسارت! تنها اين جسم زيبا بود در راه پله، جان شيرين اش را در پشت بام جا گذاشته بود ! چهكار مي توانست بكند. پائين برود، يا به بالا بازگردد؟!
هدایت حس کرد كه دير كرده است . طناب را محكم كشيد. صداي غلت خوردن چيزي فلزي به گوشش رسيد. همزمان صداي كوبش در خانه آمد. زيبا كه درمانده شده بود ،به سرعت پائين رفت.
هدايت الله خان طناب را جمع كرد .آفتابه ي مسي وسط بام غلت خورد. برافروخته شد. كاردش مي زدی، خونش نمي آمد! حس كرد تا بدين سن و سال رسيده، كلاهي به اين گشادي سرش نرفته است! خون خونش را مي خورد! به دور وبرش نگريست .تيغه ي بزرگِ كارد زنجاني در سيني مسي برق مي زد. به سوي بچه هجوم برد.
زيبا، در حياط را بازكرد. نادعلي بود. زن را سراسيمه و رنگ پريده ديد. پُر صدا پرسيد:
- چه شده؟ چه اتفاقي افتاده ؟
زبان زيبا نمی چرخيد. لبها كليد شده بود. با دست به پشت بام اشاره كرد و گفت: هـ ... هـ ... هدات !
- نادعلي پله ها را دو تا يكي بالا رفت. زيبا پشت سرش به بام كشيده شد . طفل بي گناه ،گوش تا گوش سرش بريده شده بود. خون جلو چشم نادعلي را گرفت .يك پارچه آتش شد. زن شيون كرد .بر سرو صورت كوفت. اشك و ناله و نفرين و ضجه در هم پيچيد. نادعلي قبضه ي كارد را در دست فشرد!
پایان
کارد زنجانی
. ,