«شاهدِ شهر»
گلشن آفرنجه
از بار اولی که به اینجا آمده بود سالها میگذشت، شاید پانزده سال پیرمرد دکۀ آبجوفروشی مرده بود و مسافرخانهای که در آن با دوستانش اقامت کرده بودند کوبیده شده و پاساژی جای آن را گرفته بود در مرکز شهر هتل بزرگتری با تابلوی نئونیاش با نام «مهتاب» خودنمایی میکرد. اسم هتل همنام زن دیشبی بود. چه زمان بیرحمانهای بر زن گذشته بود. چشمهای درشت سبز و درخشندهاش از ریخت افتاده بود. کپلهایش چاق و آویزان شده و پستانهای گوشتالو و از هوشبرندهاش چون کیسۀ ماستی شده بود که آبش را کشیده باشند. از آن غریزۀ وحشی درندۀ لای پاهایش چیزی نمانده بود. بیحوصله بود و غمگین.
از این شهر خوشش میآمد، بعد از مرگ سما از سرک کشیدن در گذشته خوشش میآمد. کاری برایش نمانده بود. زندگیِ آرام و بیاتفاق دیروز جایش را به کسالت تنهایی امروز داده بود. وقتی که روی سما را خاک پوشاند آنچه درونش را آتش زد مادر نشدنش بود. همۀ تلاشش را برای جدایی کرده بود هرچند از ته دل خوشحال بود که سما بین مادر شدن و او، او را انتخاب کرده بود. نه بچهای در کار بود، نه خانوادهای. باید روزها را و زمان را میکشت تا زمانی که مرگش رقم بخورد. تنهایی، اندوهی جادویی با خود داشت؛ چون سیاهچالۀ سیاهمستی. اعتیادی فرورونده.
خیابان از بارانِ نیمهشب مرطوب بود. نگاهی طولانی به اطراف انداخت. در آن طرف بلوار پیرمردها مشغولِ بازیِ دوز بودند. پیرمردی که در گوشهای نشسته بود و مرتب خود را میخاراند توجهش را جلب کرد. اینکه لحظهای از خاراندن خشتک دست برنمیداشت عجیب بود. پیرمرد متوجه نگاهش شد. پشتش را به او کرد و به خاراندن ادامه داد. او که کمی معذب شده بود، بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. مغازهها و مراکز خرید مثل قارچی از هر طرف بیرون زده بودند. روبهروی ویترین ساعتفروشی ایستاد. در تنوع ساعتهای مچی دقیق شد؛ اما پسر نوجوانی که کنارش ایستاده بود توجهش را دزدید با لبولوچهای آویزان دستی به کمر و دستی مشغول خاراندنِ خشتک، چشمانش را بر صفحۀ ویترین میدواند. دست از خاراندن نمیکشید. تندوتند، ملتفت نگاه خیرۀ مرد که شد دستش از حرکت ایستاد چپچپ مرد را برانداز کرد و آرام دور شد. دلش ضعف رفت. اسم سفرهخانهای که با رفقا پانزده سال پیش رفته بودند در یادش جرقه زد. سفرهخانۀ «میرزا» همانطور دستنخورده باقی مانده بود. مردها در مهی دوداندود بر تختهای چوبی گلهگله نشسته بودند. تکصندلی کنار پیشخوان را برای نشستن انتخاب کرد؛ روبهروی سه مرد. مرد وسطی هرازگاهی جاییش را میخاراند و مرد سمت راستی روی دستش میزد و نگاهی دزدکی به او میانداخت. پیرمرد سمت چپ سرش را تکان میداد و یکریز حرف میزد، با چشم به پیرمرد سمت راستی اشاره کرد. رد نگاه آن دو را دنبال کرد و رسید به مرد میانسالی که با دو دست سخت مشغول خاراندن بود. چهرهاش درهم کشیده، بیاعتنا به اطراف. مرضی در جریان بود. بعد از خوردن ناهار به خیابان برگشت و به زنها و دخترها دقت کرد؛ اما تا اینجا هیچ زنی خودش را نمیخاراند. از کوچهپسکوچهها میگذشت که جمعیتی او را وارد گود شرطبندی کرد. مردی با موها و سبیل حنایی سه کارت را در وسط جمعیت بُر میزد و روی زمین میگذاشت دو کارت پوچ بودند و یکی جایزه داشت. مردی به دستش زد و گفت: «آها یالا امتحان کن.» سه بار شرط بست و هر سهبار پوچ آمد؛ اما چند نفری بودند که برنده شدند. از حلقۀ جمعیت بیرون آمد و کمی دورتر ایستاد. بیشتر مردها و پیرمردها به خشتکشان مشغول بودند. دمی چهرهها درهم فرومیرفت و دمی چشمها گشاد میشد و دهانها برای فریاد و هورا باز میشدند که صدای فریاد مردی جمعیت را خاموش کرد. سر چرخاند مرد میانسالی روی زمین افتاده بود و جوری خودش را چنگ میانداخت که به خود میپیچید که انگار دارد جان میدهد. لکههای خون روی شلوارش پیدا شد. مردها دستش را متوقف کردند. وقتی دستش را درآوردند خونابه و چرک روی انگشتهایش شره میکرد. مرد بغلدستی با صدایی آهسته گفت: «درد هوسه همهش درد هوسه.» نفهمید مُرد یا که از هوش رفت. چهرهها در فکر و ساکت بالای سرش حلقه زده بودند؛ اما دستشان از حرکت نمیایستاد. کسی دیگری را نگاه نمیکرد. گاهی دستشان را بیرون میکشیدند و چیزی را در دست دیگر له میکردند و با دستمالی چرک و خون را پاک میکردند و دوباره زیر شلوار مشغول میشدند. مرد سبیل حنایی رفته بود. همان بغلدستی این بار خطاب به او گفت: «یعنی کشنده است؟»
«چی؟ نمیدونم یعنی نمیدونم چی شده؟»
«بچۀ اینجا نیستی؟»
«نه مسافرم.»
مرد او را کنار کشید و با چهرهای مرموز به اطرافش نگاهی انداخت و گفت: «تو شهر مرضی افتاده. فقط هم مردا میگیرن. زودتر از اینجا برو.»
«گفتی همهش درد هوسه یعنی چی؟»
«آره. همۀ اینا رو میبینی واس خاطر خوابیدن با مهتاب اینجوری شدن؟»
«مهتاب؟»
«تو این شهر فقط یه فاحشهس که اونم مهتابه. خیلی ساله کار میکنه؛ ولی تازگی هرکی رفته پیشش مرض گرفته.»
دستی به خشتکش کشید. مهتاب، زن دیشبی، همان که پانزده سال پیش هم با رفقا دیده بودندش. همان همنام تنها هتل شهر. سرش به دوران افتاد و با سرعت دور شد و به اتاقش در هتل برگشت. روبهروی پنجره ایستاد و سیگاری آتش زد و منتظر ماند. از آن بالا شهر زیر نگاهش بود. نورهای لرزانی که باران هاشورشان میزد. تنها مهمانداران هتل و مهتاب اسمش را میدانستند و این برایش خوشایند بود. این غربت و گمگشتگی را دوست داشت. فکر کرد حتماً تاوان مادر نشدن سما را پس میدهد. سوزش عجیبی زیر شکمش حس کرد دستی کشید و چیزی لمس کرد. دو حشره مشغول نیش زدنش بودند.ضربهای زد همان لحظه دو حشرۀ دیگر از شکمش بیرون آمدند. بعد زیر شکم و کشالههای ران. دستهایش را از بدنش جدا نگه داشته بود و از تعجب دهانش باز ماند. شروع کرد محکم روی بدن خود کوبیدن و با صدای خفهای فریاد زد: «گم شید!... گم شید!»
دیوانهوار بهسمت راهرو دوید. دو مرد هتل که بهسرعت خودشان را رسانده بودند او را گرفتند. زبانش بند آمده بود. حشرههای ریز موذی در حال رژه رفتن روی سطح شکم و کشالههای ران و آلتش بودند. او را که تقریباً از ترس و گیجی نیمههوشیار شده بود به به اتاق برگرداندند و روی تخت خواباندند. صدایی پرسید: «شما هم؟» صدای دیگری خفه و آهسته گفت: «این چه سؤالیه؟ معلومه که رفته فقط بپرس کی رفته؟» صدای اولی جواب داد: «این سؤال مسخرهایه! این یارو کلا سه شبه که اومده اینجا، یکی از این شبا رفته.» صدای دومی گفت: «اگه تو این شهر لعنتی چند تا فاحشه داشتیم به این روز نمیافتادیم.»
«راست میگی نمیدونم چرا بیست ساله همین یه سوراخ پولی رو داریم.»
صدای دومی از اولی پرسید: «تو که پیشش نخوابیدی؟ ها؟»
«تازگی؟ نه بابا! شبیه عجوزههای بوگندو شده. اون وقتها چرا اون روزا که چشمهای سبز داشت این هوا، لامصب جادو میکرد. دهنش بوی شیر تازه میداد. خوابیدن پیشش شبیه خواب بود. تو چی؟»
«من... من... راستش من تا حالا پیشش نخوابیدم؛ حتی اون موقع که میگفتن سینههاش بوی باغ لیموی تازه میده. راست میگن که خودش حشره نداره و نمیخاره؟»
«عجب بیعرضهای! مثلش دیگه پیدا نمیشه. آره به گمونم راست میگن. همین رئیس حرومزاده هم میگفت: «آدم اگه کثیفیای مریضیای چیزی میدید که عقلش پارهآجر برنداشته که بره. همهچی عادی و مثل قبل بود.»
«هوم! میدونم!»
«با این یارو چیکار کنیم؟» حواسشان پرت آن زن چشمسبز شده بود؛ اما دیدند که از کشالههای رانش خون جاریست و چنان وحشیانه خود را میخاراند که انگار بخواهد از زیر پوست چیزی بیرون بکشد. یکی دستهایش را گرفت و دیگری لگنی آب و پارچۀ تمیز آورد. چشمهای مرد مثل وزغ بیرون زده بود؛ انگار که بخواهد نعرهای بکشد. ولی صدایی نداشت تنها توانست عاجزانه بپرسد: «کشنده است؟» صدای اولی گفت: «نه بابا! یعنی تا حالا که کسی نمرده.» صدای دومی گفت: «ولی یه چیز بدتریه میگن فقط وقتی باهاش میخوابی این حشرههای موذی و خارش از بین میرن.» صدای اولی گفت: «راست میگه. واسه همین این مردای بیچاره هرجور شده هرروز خودشونو اونجا میرسونن؛ ولی زن فقط میتونه سه نفر رو قبول کنه. پیر شده دیگه توان نداره.» صدای دومی گفت: «من از رئیس چیزایی شنیدم.» صدای اولی خندید و گفت: «هاااا! اون حرومزاده حقشه میگن هر روز بیشترین پولو پیشنهاد میده؛ ولی زنه قبول نمیکنه. فقط هفتهای یه بار. میدونی که انصاف داره.» صدای دومی دمغ شد و جوری که انگار با خودش حرف بزند گفت: «آره میگن بعضیها رو بدون پول قبول میکنه. مردا هم مثل پسربچههایی که از گشنگی و تشنگی به مادر پناه میبرن جوری با اشتیاق بهسمتش میرن که انگار لای سینههای باغ لیموش خوابای بهشتی میبینن. رئیس میگفت اشک میریزه آنقدر زیاد که سرشونههاش خیس میشن.» و به این حرفها درحالیکه روی شکم مرد را با پارچهای خیس و لطیف التیام میداد پایان داد. سکوت برقرار شد. حشرهها کم شده بودند و مرد در چرتی نیمهعمیق با چشمهای نیمهباز فرورفته بود. صدای اولی آهسته و با احتیاط گفت: «تو باید بری پیشش و ازش برای این غریبه وقت بگیری. اون اینجا مهمونه.» صدای دومی آرامتر جواب داد: «چه فایده؟ بعدش میخواد چیکار کنه؟ اون که از اینجا میره.» صدای اولی گفت: «کجا میخواد بره؟ بخوادم نمیتونه بره، حتما زنی داره، بچهای داره، به اونا چی بگه؟ اصلاً اونا از وحشت بیرونش میکنن.» صدای دومی بهنرمی گفت: «مرد بیچاره!» و بلند شد و از اتاق بیرون رفت. صدای اولی با خود گفت: «چه حشرههای خوشرنگی! شبیه شاپرکای خیلی کوچیکن. مرد بیچاره! کاش بهت میگفتیم؛ ولی آدمیزاد که کف دستشو بو نکرده.» حدود یکساعتی گذشت که صدای دومی وارد شد و سراسیمه گفت: «جلوی درش غلغله بود. مرد و زن، کوچیک و بزرگ. رئیس هم اونجا بود. داشت خودشو میخاروند منو که دید دستپاچه گفت: «تو اینجا چیکار میکنی؟» تا اومدم جواب بدم گفت: «بدبخت شدیم. خودشو کشت.» صدای اولی تقریباً با فریاد گفت: «خودشو کشت؟» مرد غریبه از خواب پرید. اول به کشالههای رانش دست کشید و یکی از حشرهها را زیر دستش حس کرد. کوبید روی بدنش و فریاد کشید. با حشرهها و این خارش بیوقفه و جنونآسا کمکم داشت مشاعرش را از دست میداد. از تخت پایین پرید. درحالیکه دو مرد سعی میکردند نگهش دارند هر دوی آنها را روی زمین انداخت و نیمهلخت و فریادزنان از اتاق هتل فرار کرد. صدای فریادش تا انتهای سالن به گوش دو مرد میرسید، صدا دور و دورتر شد و محو شد. صدای اولی گفت: «زن بیچاره!» صدای دومی گفت: «مردها جوری گریه میکردن که انگار مادرشون مرده. حالا چی میشه؟» صدای اولی گفت: «باید برای تشییع جنازه آماده بشیم.»
شاهد شهر
. ,