«خاکستری»
سارا آبسیه
بیرحمانه میتابید. دیگر هیچ چیز رنگ واقعی خودش را نداشت؛ حتی آسمان. باد داغی که درحال وزیدن بود خاکهای تیره را هم با خود جابهجا میکرد. گرمای بیش از حد و خاک، آسمان و زمین را یکرنگ کرده بود. تا جایی که چند متر آن طرفتر را بیشتر نمیدید. چشمهایش را چند بار باز و بسته کرد؛ اما بیفایده بود. سیاه و شاید هم سفید، تنها رنگهایی بود که میدید. عرق از مژهایش میچکید. حرکت گلولههای عرق را در تمام فرورفتگیهای بدنش احساس میکرد. در شیار وسط کمر و باسنش از عرق تقریباً جوی آبی درست شده بود. از شورتش هم آب میچکید. کمکم عرق به قسمتهای پایین پاهایش رسیده بود و جورابش هم در حال خیس شدن بود. در پشت رانهایش احساسی شبیه به حرکت مورچه میکرد. یکی دوباری خواست همان قسمت را بخاراند؛ اما فکر کرد فایدهای ندارد تا گلولههای عرق هستند احساس خارش هم هست.
به وانت خستۀ خود تکیه داده بود و توان جدا کردن کمرش از بدنۀ ماشین را نداشت؛ مثل اینکه کمرش جزئی از بدنۀ ماشین شده بود. بخش عظیمی از موهایش رنگ وانِتش بود، برعکسِ رنگِ صورتش. مشوّش بود و آنچه در ذهنَش میگذشت، گاهی زیر لب زمزمه میکرد.
((اصلا کسی منو میبینه؟! چند ساعته اینجا ایستادم؟! آفتاب رنگ منم بُرد. شبیه این لعنتی شدم.))
نگاه عمیقی به وانتِ سفیدش انداخت؛ اما اصلاً از چهرهاش معلوم نبود که چه حسی نسبت به او دارد. این بار به طرف دیگر خیابان نگاهی انداخت. به فکرش رسید برای چند نفری که ایستاده بودند، دست تکان بدهد تا مطمئن شود کسی او را میبیند یا نه؟ اما زود پشیمان شد. یادش آمد دیروز دعوای سختی با آنها داشته تا جایی که تمام مردم برای خاتمه دادن به مشاجره بینِشان جمع شده بودند. نگاهشان کرد و حوادث دیروز را در ذهنش مرور کرد.
((حقشون بود. هرکس بخواد مسخره کنه وضع همینه. مَرد هم که نیستن از ترس اینکه کتک نخورن زود حاشا میکنن.))
بعد صدایش را طوری که انگار ادا درمیآورد عوض کرد:
((ما به تو که نمیخندیدیم.))
و با عصبانیت ادامه داد:
((آره، به عمهتون میخندیدین!))
همانطورکه زیرچشمی نگاهشان میکرد، به نظرش آمد که یکی از آنها شبیه شاگرد میوهفروشی توی غرفۀ ۳۳ میدان بود که چند روز پیش بهِش خندیده بود.
((نکنه اومده اینجا با اینا بهم بخنده؟! یعنی زخم سرش به این زودی خوب شُده؟!))
بیشتر که نگاه کرد به نظرش آمد همسایۀ طبقۀ پایینی هم توی جمع آنها ایستاده.
چشمهایش را چند بار باز و بسته کرد و برای اینکه حواسَش پرت شود، سرش را پایین انداخت. ناچار نگاهش را به زمین دوخت و به کفشهایش که از خاک سیاه شده بودند.
((کفشم چه رنگی بود؟! از روزی که خریدَمِش تمیزِش نکردم. هر چند رنگش هرچی باشه، تمیزش هم کنی دوباره کثیف میشه.))
نگاهش به پاچههای شلوارش اُفتاد که قطرههای عرق کمکم در حال خیس کردنِشان بودند، بعد به پیراهنش که کاملاً خیس شده بود و به دکمههایش که یکیدرمیان اُفتاده بودند. دکمهها را که دید حرفهای زنش در گوشَش پیچید.
((بس که از پیرهنهای دیگه دکمه کَندَم و وصل کردم به پیرهَنِت، خسته شدم. چقدر شلوارهاتو وصلهپینه کنم. خُب سبدهای میوه رو آرومتر بردار بذار توی ماشین تا گیر نکنن به شلوار و پیرهَنت.))
سرش را بالاتر آورد و دوباره زمزمه کرد:
((یه حرفی میزنه برای خودش. تو خونه نشسته از هیچی خبر نداره.))
درختهای بلوار وسط میدان هم مثل کفشهایش پر از خاک بودند. اصلاً سبز نبودند؛ مثل آسمان که آبی نبود. چشمش از درختها که رد میشُد ناگهان یاد کفشش اُفتاد و پوزخند خشکی زد.
احساس تشنگی می کرد؛ اما حوصلۀ اینکه کلمن را از توی ماشین بردارد و آب بخورد هم نداشت. شاید به این فکر میکرد که چه فایده دوباره تشنه میشوم!
صدای خشوخش جاروی رفتگر میدان از فکر بیرونش آورد. رفتگر مشغول جارو کردن آشغالهای بین غرفههای میوهفروشی بود. هروقت سروکلۀ این بندۀ خدا پیدا میشُد؛ یعنی دیگر مشتری توی غرفهها نبود. نگاهی به راهروهای بین غرفهها و بلوار اصلی میدان انداخت؛ بهجز جاروی رفتگر، باد هم با همان نظم در رفتوآمد بود تا خاکهای بیشتری را روی سقف غرفهها پهن کند، شاید هم روی کفش او. انگار گَرد مُرده پاشیده بودند. یادش آمد که ماه پیش این موقع چقدر راهروهای بین غرفهها شلوغ بودند. از صبح حداقل با چند مشتری سروکله زده بود؛ اما امروز هیچ خبری نبود.
((دیگه چه فایده، مشتری که الان بیاد میدون اومده بار مُرده بخره. کسی هم که مرده خَره، زورش میآد پول بده.))
مشغول غُرولُند کردن با خودش بود که چشمش اُفتاد به مشتری سرگردان. برای باری که خریده بود دنبال ماشین میگشت. مشتری سرش را طرف ماشین او چرخاند؛ اما برای اینکه نگاهشان به هم نیوفتد بهسرعت سرش را پایین انداخت و کمی بلندتر گفت:
((حوصلۀ این یکی رو دیگه ندارم. از قیافش پیداس دنبال چیز مفت میگرده.))
چند لحظهای به همان حالت مان؛. مثل مجسمهای سنگی. هر وقت بیکار میشُد یادش میآمد بارها به این موضوع فکر کرده است، بدون اینکه نتیجهای حاصل شود، حتی یک بار از زنش پرسیده بود:
((به نظرِت چرا من به دنیا اومدم؟))
زنش نگاه بیتفاوتی به او کرده بود و گفته بود:
((اگر به دنیا نمییومدی، من میتُرشیدم!))
از آن روز به بعد هروقت این سؤال به ذهنش میرسید، جملۀ لعنتی زنش یادش میآمد و تمام معادلات ذهنیش به هم میخورد. شوخی بود یا جدی هنوز نمیداند؛ ولی خوب میداند که از پرسیدن این سؤال پشیمان است؛ مثل خیلی چیزهای دیگر. اما بهدنیا آمدنش دست خودش نبود که از آن پشیمان باشد و این موضوع بیشتر کلافهاش میکرد.
((شاید منظورش این بوده که باید به چیزهای مهمتری فکر کنم؟ چه چیز مهمی؟ اصلاً چی مهمه؟))
قبلاً که زنش با این جمله فکرش را منحرف نکرده بود، بعد از این پرسش، آن روزِ مدرسه را یادش میآمد. درحالیکه کنار تخته ایستاده بود معلم طبق معمول در حال نصیحت کردن بچههای کلاس بود:
((خداوند از آفریدن هریک از شما هدفی داشته و هرکدام را برای کاری آفریده است.))
و درحالیکه به او خیره شده، ادامه داده بود:
((مثلاً بعضیها برای درس عبرت دیگران آفریده شدند!))
این جمله تا قبل از جواب زنش، پررنگترین و نزدیکترین جواب بود به سؤال ذهنش. دیگر به این باور رسیده بود که برای درس عبرت دیگران آفریده شده است. سالی هم که یکسوم درسهایش را تجدید شده بود مستقیم و غیرمستقیم این جمله را از افراد فامیل شنیده بود.
اما حالا دچار شک و تردید شده بود. برای عبرت دیگران به دنیا آمده بود یا برای ازدواج با زنش؟
((همچین بیربط هم نمیگه. شاید به خاطر اون به دنیا اومدم و دارم زجر میکشم. اون وقت زبونش هم درازه. همهش ازم طلبکاره. بهجای تشکرشه. باید یه طوری تلافی کنم. خیلی درد داره که بهخاطر یکی دیگه دنیا بیای و قدر ندونه.))
اما هنوز به نتیجهای نرسیده بود که یک نفر صداش زد:
((امیر؛ امیر))
سرش را بالا آورد. چشمهایش را چند بار باز و بسته کرد. فرهاد بود. یکی از رانندههای آنطرف خیابان. از دیروز تصمیم گرفته بود که دیگر با هیچکدامشان کاری نداشته باشد؛ برای همین بدون اینکه جوابش را بدهد فقط نگاهش کرد.
((امیر با توام. بیا بار این بنده خدا رو ببر!))
سرش را که چرخاند همان مشتری سرگردان را دید. کمی فکر کرد و با صدای بلند گفت:
((چرا خودت نمیبری؟! میخواین بار ارزون بِهم بندازین که بِبَرم بعد دور هم بهم بخندین؟!))
((بچه نشو امیر. من کار دارم باید زود برم.))
چند لحظهای هر دو سکوت کردند. امیر به این فکر کرد که امروز سومین روز است که حتی یک بار هم نبرده و پیشنهاد بدی نیست. اما ناگهان قیافۀ زنش را تجسم کرد وقتی که خبردار میشُد امروز هم پولی در کار نیست لبخند تلخی زد و به همکارش گفت: ((نه، نمیبرم.))
چشمهایش از باد داغ، عرق و خاک میسوخت؛ اما چارهای جز بر هم زدن آنها نداشت. روبهرویش را نگاه کرد. دیگر خبری از رانندههای آن طرف خیابان نبود یا بود و او نمیدید؛ اما حدس میزد که همۀ آنها رفته باشند. ماندنشان هم دیگر در این ساعت از روز فایدهای نداشت.
پشت پیشانیاش احساس شلوغی میکرد. انگار همهی افکارش با هم به شقیقهها و پیشانیاش هجوم آورده بودند. علت این همه هجوم را نمیفهمید؛ اما میدانست بیشتر از همه فکر کارهای تکراری که انجام داده بود و باید همچنان انجام میداد به شقیقههایش فشار میآوردند.
چشمهایش را چند بار باز و بسته کرد و به آسمان نگاه کرد. هرچه فکر کرد آخرین باری که آسمان را آبی دیده بود به خاطر نیاورد.
****
آسمان را نگاه کردم. ابرهای تیره و روشن به یکدیگر رخ نشان میدادند. چند دقیقه یک بار صدایی شبیه کوبیدن بر طبل جنگ میآمد. مردد بودم که چتر را بردارم یا نه. بیرون درِ خانه چند لحظهای درنگ کردم. یاد حرف مادربزرگ که اُفتادم، لبخندی زدم و از بابت نبردنِ چتر خیالم راحت شد. یادش بهخیر هر زمان که مادربزرگ رَجَزخوانیهای دو هیئت محله را برای یکدیگر در ماه محرم میدید، این جمله را میگفت:
((سنگ بزرگ نشانۀ نزدنه.))
اینکه خورشید از پشت ابرها نمیتوانست خودنمایی کند خوشحالم میکرد. صورتم را به نوازش نسیم خنکی که میوزید سپردم و به راهم ادامه دادم. خودم را ستایش کردم که تصمیم گرفته بودم با پیادهروی به کارهایم رسیدگی کنم. هرچه بود بهتر از رفتن با آن ماشین قراضه و رانندۀ عبوسَش بود. در ذهنم کارهایی را که باید انجام میدادم مرور کردم و افسوس خوردم که در این هوای دلچسب چرا کنار آبشار بزرگ و زیبایی نیستم، شبیه آنچه در فیلم دیشب دیده بودم. عجب صدایی داشت. صدایی شبیییهه؛ شبییییییییهههه، بیخیال، دیگر نمیتوانم تجسم کنم از وقتی آقای عبوس گفت:
((کجای صدای آبشار لذتبخشه، انگار داری برفک تلویزیون میبینی!))
هرچند دلم نمیخواهد؛ ولی این حرف بیاختیار مرا میبرد به تابستانی که دوم دبستان را تمام کرده بودم و بهرغم تلاشهای مادرم هنوز خواندن ساعت را یاد نگرفته بودم. هر زمان از خواب اجباری بعدازظهر بلند میشدم تلویزیون را روشن میکردم و جلوی آن مینشستم. نمیدانستم ساعت چند است. مجبور بودم تا ساعت پنج که کارتون شروع شود به صدای برفک تلویزیون گوش بدهم. دیشب تازه فهمیدم که صدای برفک تلویزیون، آن صدای دلنشینِ انتظار را، از دل آبشارهای بزرگ درآورده بودند!
کنار یک مرکز کپی برای انجام اولین کارم ایستادم. میخواستم کاغذها را از کیفم دربیاورم که مردی با لباس مشکی جلوی مغازۀ بغلی حواسم را پرت کرد. یک لیوان شیر گرم را همراه با یکی از آن کیکهای گردِ کشمشی که پشت ویترین مغازه بود سفارش داده بود و با اشتهای تمام در حال خوردن بود. یک قلپ شیر و یک گاز از کیک کشمشی. یادم اُفتاد به علت ورم معده سالهاست که از چشیدن طعم بینظیر و دوستداشتنی شیر محروم هستم.
مثل ماده شیر گرسنه زیر لب غُرّیدم:
((کوفتِت بشه الهی))
صدای غرّیدنم را شنید و سرش را به طرفم برگرداند. نگاهمان در هم گره خورد. شبیه ماده شیری که خصمانه به چشمان شکار معصومش نگاه کند، چند لحظهای نگاهش کردم. شکار پررویی به نظر میرسید چون همینطور ملتمسانه نگاهم میکرد و با چشمهایش مرا میخواند. لابد انتظار داشت بِپَرم روی کمرَش و زمینگیرش کنم! بیشتر نگاهش کردم. رنگ صورتش کمکم از سفیدی به سیاهی در حال تغییر بود. در لحظهای آنقدر به سیاهی نزدیک شد که رنگ صورتش را از پیراهنش نمیتوانستم تفکیک کنم. ناگهان با صدای انفجار بلندی غرّید و همراه آن مثل فوّارۀ حوضِ وسط پارک، بارانی از شیر از سوراخهای صورتش بیرون زد. قطرههای شیر به آسمان پرواز میکردند و با لطافت تمام به طرف زمین سُر میخوردند. بارانی از شیر بر سرش فرود آمد آنچنان که پیراهنش دیگر سیاه نبود. فوّارۀ نرم و لطیف شیر را که با چشمانم دنبال کردم یاد آبشار زیبا در فیلم دیشب اُفتادم. در آن هوای لطیف فقط فقدان منظرۀ آبشار احساس میشُد اما چه بهتر که بدون صدا بود.
با برخوردِ تنۀ یکی از عابران که برای کمک میرفت کمی جابهجا شدم. در یک لحظه این قدر یاریرسان اطراف مرد بیچاره جمع شدند که دیگر چیزی از او پیدا نبود؛ مگر دستش که با کشش تمام به نقطهای اشاره میکرد.
کیفم را بستم و برای اینکه در آن ازدحام انجام کار ممکن نبود، کپی گرفتن را به وقت دیگری موکول کردم. با سرعت به آن طرف خیابان رفتم. وارد پیادهرو که شدم صدای طبل کوبیدن آسمان شدت و سرعت بیشتری گرفت. وقتی قطرهای آب با پیشانیام برخورد کرد سرم را بالا کردم و دیدم که ابرها بر خلاف دو هیئت عزادار محلۀ ما فقط برای هم خطّونشان نکشیده بودند؛ بلکه دست به کار شدند و از خجالت هم درآمده بودند. صورتم را پایین آوردم که خیس نشود. چشمم افتاد به کفشهایم که قبل از خروج از خانه سفید بودند. تازه دیروز با برس و مواد شوینده برقشان انداخته بودم. قطرههای سیاهشدۀ باران از گرد و خاک هوا، یکییکی روی آن فرود میآمدند. دقیقاً مثل فرود ملخها روی مزرعۀ پنبۀ عمو رضا.
در حال سرزنش کردن خودم بودم:
((چرا احمق شدم و چتر برنداشتم؟ چرا امروز کفش سفید پوشیدم؟ چرا توی این هوا پیادهروی؟ و... .))
باران آنقدر شدید شد که تمام چراها را از ذهنم شست. مجبور بودم به جایی پناه ببرم. همانطور که کیفم را مانند نقاب کلاه جلوی صورتم گرفته بودم دو درخت نارون تنومند کنار یکدیگر دیدم. از پُرپُشتی، سَرشان در هم گیر کرده بود و قابل تفکیک نبودند. انگار همدیگر را بغل کرده بودند.
با سرعت زیر درختها رفتم. میخواستم آنجا بمانم تا شدت باران کمتر شود و بعد به راهم ادامه دهم. نه فایدهای نداشت!
همآغوشی درختهای نارون از دور محکم و عاشقانه به نظر میرسید؛ اما از نزدیک سوراخ بود. از وسط دو درخت مثل آبشار روی سرم آب میریخت. زیر باران راه میرفتم اینقدر خیس نمیشدم. درخت هم درختهای قدیم. توی حیاط خانۀ پدری دو درخت نارنجِ کنار هم ایستاده داشتیم که تمام فصلهای سال شبیه چتر عمل میکردند. من و خواهرم برای فرار از آفتاب و باران همیشه زیرانداز پُر از اسباببازی را زیر آن دو درخت پهن میکردیم. دستور اَکید مادر بود، هرچند رنگ پوستمان از تابستان تا زمستان چند درجه اختلاف رنگ داشت و چند باری هم سرما خوردیم؛ ولی بهقول مادر ارزشَش را داشت چون خانه کثیف نمیشَد و البته اینقدر هم خیس نمیشدیم.
به هر بدبختی بود خودم را به کافهای در همان نزدیکی رساندم. درِ کافه را که باز کردم بوی عطر قهوه و صدای پرندههای خوشآواز تمام اندامهای حسیام را نوازش داد و برای لحظهای خیس شدن زیر باران را از خاطرم بُرد.
کافه کمی تاریک بود. یک لحظه فکر کردم در آن قسمتی بنشینم که صدای آواز پرندهها بیشتر میآید؛ ولی هرچه دقت کردم انگار در همۀ قسمتها صدا یکسان میآمد. میز و صندلی چوبی سمت راست کافه را انتخاب کردم و نشستم.
عجب آواز قشنگی میخواند. پشتِ سرِ هم و بدون وقفه. سرم را به اطراف میچرخاندم که ببینم این چه پرندهای است که چنین زیبا آواز میخواند. به نظرم آمد حتماً پرندهای گرانقیمت با نژادی عالی است.
تجربهای که با پرندههای آوازخوان داشتم از پرندههای دایی رسول بهدست آورده بودم. زمانهایی که مادرم برای خالی کردن اطرافش ما را به خانۀ دایی رسول میفرستاد بیشتر تابستان بود؛ اما پرندههای بیانصاف دایی نمیگذاشتند که لذتش را ببرم. ساعت چهار صبح، تمام پرندهها با هم آواز میخواندند. دایی قفس همۀ پرندهها را در نورگیرِ خانه نگه میداشت. آنها را به دیوار نصب کرده بود و خودش وسط نورگیر با قلیانش مینشست و در خواندن آواز با آنها همکاری میکرد. چه لذتی میبُرد. انگار به کافۀ عمورئیسعلی برای خیامخوانی رفته بود. معمار بدسلیقه هم پنجرۀ تمام اُتاق خوابها را از توی همین نورگیر درآورده بود. هرچه بالشت روی سرمان میگذاشتیم یا از شب قبل پنبه در گوشمان میکردیم، بیفایده بود. هرشب با هیجان به تمام پیشنهادهایی که پسر دایی آرش برای رهایی از این وضعیت میداد، گوش میکردیم؛ اما با طلوع آفتاب همۀ آنها با شکست مواجه میشدند.
آواز پرندهها در ساعت چهار صبح به گوشمان شبیه عَرعَرِ خَرِ عامو نمکی بود که هفتهای یک بار برای خرید نان خشک به کوچۀ ما میآمد. حداقل عامو نمکی با نثار کردن یک لگد آواز خرش را متوقف میکرد؛ اما در خانۀ دایی از این خبرها نبود. پرندههایش را از اهل خانه بیشتر دوست میداشت و کسی جرئت نگاه کردن به آنها را نداشت. ساعت هشت صبح با سَری بادکرده و توخالی شبیه قُلَک عیدیهایمان از خواب بیدار میشدیم و کل روز گیج و عصبی بودیم. جالب اینجا بود که پرندهها دقیقاً از وقتی ما بیدار میشُدیم تا شب، دیگر آواز نمیخواندند.
صدای این پرندههای لعنتی چنان مرا در خاطراتم غرق کرد که متوجه گذشت زمان نشدم. مدتی که گذشت فهمیدم کسی برای سفارش گرفتن نمیآید و خودم باید اقدام کنم. بهنظرم بهتر آمد که بروم هم قهوهای را که بویش پیچیده بود سفارش بدهم و هم جای پرندهها را پیدا کنم. پیش خودم فکر کردم که شاید با خریدن و نگهداشتن یکی از این پرندهها خاطرات بدِ گذشته را پاک کنم.
به پیشخوان که رسیدم ایستادم و سرم را به اطراف چرخاندم تا شاید چیزی ببینم. پیشخوان کافه در تاریکترین قسمت مغازه قرار داشت. صدایی از آن طرف پیشخوان پرسید:
((دنبال چیزی میگردی آبجی؟))
کمی که دقت کردم مردی را دیدم؛ اما با دیدنش قبل از اینکه چیزی بگویم دو قدم عقب رفتم. صورتش را تماماً مو پوشانده بود. یک سبیل کلفت نیمدایره، دو ابروی خطیِ صافِ پُرپشت و مقداری از موهای فری که تا شانههایش پیش رفته بودند. بخشی از این موهای فرفری هم از زیر سِبیلَش تا بالای طرح لباسش در حکم ریش آویزان بود. چهارشانه و قدبلند با تکپوش مشکی که روی سینهاش عکس تبر سفیدی کشیده شده بود. اصلاً شبیه انسانی عاشق با روحیۀ لطیف به نظر نمیرسید. قیافهاش با دایی خسرو خیلی فرق داشت. بیشتر شبیه ((شعبونِ بیمخ)) توی سریال هزاردستان بود. صدایم را جمعوجور کردم و خیلی آهسته گفتم:
((میخواستم این پرندههای زیبا را که مشغول خواندن هستند، ببینم.))
از همان پشت با صدای خشن گفت:
((نگَرد. نیست.))
با تعجب گفتم:
((بله؟!))
((اول: آبجی که شما باشی پرندهها نه و پرنده. دوم: نازی خانوم رو نمیآرم اینجا جلوی چشم محرم و نامحرم. سوم: هر روز اهل خونه رو وامیدارم صداش رو ضبط کنند که روزها میآم اینجا گوش بدم، دلتنگ نشم.))
گُنگ و دستپاچه گفتم:
((خدا براتون نگهش داره چقدر هم میخونه بندۀ خدا.))
یک نگاه چپ به من انداخت و گفت:
((نه دیگه؛ چشمش نکنی آبجی. صداشو گذاشتم روی ریپیت.))
یادم رفت که قرار بود قهوه سفارش بدهم. هرچند بهنظرم ضرر هم نکردم. لابد بوی قهوهاش هم قلابی بود. در یک لحظه دمای بدنم بالا رفت. تب کردم. شبیه شیشۀ بلور داغ در کورۀ شیشهگری شدم که احتیاج به حجمی از آب داشت برای سرد شدن و دود کردن. پیادهروی زیر باران را ترجیح دادم.
آن روز تمام راهِ برگشت به خانه را پیاده زیر باران رفتم و لعنت فرستادم بر هر آنچه دیدم و شنیدم و امروز پس از یک هفته بیماری با مرور خاطرات از خود میپرسم:
((اگر با ماشین قراضۀ آقای عبوس کارهایم را انجام میدادم، بهتر نبود؟!))
((نبود.))
خاکستری
توتم , رویامولاخواه