همین حوالی
شیرین دارابی
بچههای لاغرمردنیِ لخت با شکمهای قلمبه، هرکدام ازطرفی وارفتهاند. زن تکیدۀ سیاه، نوزادی را چسبانده به پهلویش و همگی زل زدهاند به لنز دوربین. پشههای ریزی بالای سرشان وول میخورند و گاهی روی صورتشان جا خوش میکنند. انگار خیرهاند به من. رنج این آدمها تمامی ندارد؟
دهانم خشک شده. معدهام گُر گرفته. آسوکه خواهر کوچکم، از بین همبازیهایش زد بیرون، عروسک پوشالیاش وارفته بود روی زمین، چنان ضجه میزد انگار بچهاش مرده بود. تا چند روز فقط نگاهمان میکرد و تنها با بُزی حرف میزد. عبدالقادربابا، قول داد وقتی رفت سوختبری و پول دستش آمد، برایش عروسک بخرد. شکمم چسبیده بود به گردهام و معدهام میسوخت. غیر شیر بزی چیزی نداشتیم. جانبیبی رویش نمیشد از همسایهها چیزی بگیرد. همۀ کپرها روزیشان مثل هم بود. گاهی خوراک دیگری هم داشتند و نانخورشان زیاد. دورتر از کپرها، بالای یکی از نخلهای وحشی، با خدا دستبهیقه شدم و هوار میکشیدم سرش. بچههای تخم جن مخفیگاهم را پیدا کرده بودند و به عبدالقادر رسانده بودند. کتک مفصلی خوردم. گفت خدا به هرکس، هرچقدر خواسته، داده. همان موقع قارایی با یک تیم تهرانی برای رونمایی از معدنی که حفر کرده بودند توی زمین، جلوتر از همه میآمد. تا ظهر کارشان طول کشید و از سبد و زنبیلهای حصیری جانبیبی و زنهای دیگر هم خریدند.
فکر کردم خدا ازم ترسیده و حساب برده و خوشحال بودم. دردی حس نمیکردم، خودم را جمعوجور کردم. تندتند با پسرهای دیگر شاخوبرگهای نخلها را آوردیم برای وهاب. بزش را کشانکشان آورد و زمین زد و سرش را برید. توی کل کپرها ده تا بز بیشتر نبود؛ ولی خب دیگر، مهمان قدمش روی چشم است. وهاب عیالوار نبود. دو تا بز داشت. خودش گفت ناهار را مهیا میکند. تهرانیها میگفتند یک فکرهایی برای معادن دارند و اوضاع شهر و ماها، روبهراه میشود. قارایی میگفت سیستان جان میدهد برای گردشگر و توریسم. مردها دورتادورشان نشسته بودند. خیلیهاشان تازه از افغانستان و پاکستان برگشته بودند. وهاب توی سخنرانی تهرانی پرید؛ گفت مرز یعنی بازار و تهران فقط قول میدهد. کاری نمیکند.کو زمین و آبادی و آب سالم؟
قارایی انگار نگران صندلیاش بود؛ سرخوسفید شد و رو ترش کرد و گفت قدمبهقدم، شکوفایی یکهو نمیشود، قدم مثبتی داریم برمیداریم.
شب عبدالقادر رفت سرویس، چه رفتنی! همان فرداش برگشت. آسوکه سراغ عروسک را گرفت. بابا توی خودش بود و سیگار را با سیگار روشن میکرد. جانبیبی خیلی پاپیچش شد تا گفت نیروی انتظامی جلوی چشمش به ماشینی که وهاب توش بود شلیک کرد و وهاب سوخت و خاکستر شد. بطری آب را از یخچال برمیدارم قورتوقورت میدهم پایین و تکههای یخ را میجوم. دندانهام تیر میکشند.
جگرم اما خنک میشود. زن مستندساز دست میکشد توی موهاش، چسبیدهاند به پیشانی عرقکردهاش. با اشاره به دوربین میروند سمت بیابان و نمای بازی گرفته میشود. تا چشم کار میکند بیابان است و لمیزرع. بیشتر جنگلها از بین رفته. زن موبلوند از نیجریه میگوید و ذخایر نفتیاش و تکتک کشورهای آفریقایی را مرور میکند که امکاناتشان و محدودیتشان چیست. میگوید آفریقای جنوبی به لطف معادن طلا و الماس تغییر کرده. میگوید آفریقاییها میخواهند هویت خود را مجدد مقابل امپریالیسم اروپایی و غربی بروز دهند؛ البته چه منافاتی با روابط حسنه میتواند داشته باشد که منافع آفریقا رعایت شود!
پنجره را باز میکنم و حالا صدای زن موبلوند قاتی سروصدای خیابان ضعیف میشود. آسوکه تب داشت و بالا میآورد. همه غیر از جانبیبی توی تدفین مُشتی خاکستر از وهاب بودند. دادوفریادش را نشنیده بودیم، تا گورستان دویده بود. عبدالقادر با تنها موتوری روستا آسوکه را برد درمانگاه توی شهر. گفته بودند مالاریاست.
عبدالقادربابا پشت کپرها گورش را کَند و جانبیبی چمباتمه زده بود کنار آسوکه که توی ملحفۀ سفید پیچیده بودنش، یکدستی زد توی سر خودش و زنها نگذاشتن دیگر بزند.
عبدالقادر بیل را نداد کسی، نم اشکی هم از چشمهایش نمیآمد. گفت امانت خدا بود؛ خودش داد، خودش گرفت.
پنجره را محکم میبندم. زن موبلوند انگار روی زمین چیزی پیدا کرده. نه، مشتیخاک برمیدارد لبخند میزند و رو به بومیها که چندتایی، لبخند روی صورتشان نشسته، میگوید دولت و ملت باهم این توانایی را دارند که پا در مسیر تغییر و پیشرفت بگذارند. نمیدانم کسی صحبتهای این مستندساز اسپانیایی را میفهمد یا نه؛ ولی کاملاً مشخص است همینکه هرجا میرود، عدهایی به حرفهاش گوش میدهند، انگار صمیمیت زن رویشان تأثیر گذاشته. باهاش قهوه میخورند. این صحنه را، لباس بومیها را پوشیده اسپانیایی میرقصد. بچهها میخندند. زن گروهگروه باهاشان عکس میگیرد. چند دقیقهایی بدون مونولوگ تصاویر همینطور میگذرد. از آن جدیت و دغدغۀ زن که در طول فیلم بود، خبری نیست؛ انگار یکی از اهالی شده و توانسته از سستی و بیحالی درشان بیاورد. به عبدالقادر گفتم کسی برای ما کاری نمیکند و آرزوبهدل میمانیم. نه خارجی با اینهمه تحریم و...نه سرمایهگذار داخلی. تهران هم ما را همینطور میخواهد. گفت بعد من، مرد خانواده تویی. میخواهی بروی کجا؟
توی دلم با خدا دعوایم شد، همان روز که آسوکه جان داد؛ باهاش اتمامحجت کردم و قیدش را زدم. انگار تیری که از کمان رها شود. درس خواندم تا خودم بروم تهران و حقمان را بگیرم. گفتم دیگر آب از سر ما گذشته بابا، وضعمان را ببین! باید قاتیشان شوم و بفهمم مغزِ حرفشان چیست؟ برنامههایشان برای خودشان است یا مردم؟ چند تا گلوله پشتسرهم شلیک میشود. امشب زودتر مردم به خیابان آمدهاند. پنجره را باز میکنم؛ مردم مثل شبهای قبل شعار میدهند. صدای زنها بیشتر میآید. باید بروم. کنترل تلویزیون را کجا گذاشتم؟ زن موبلوند میگوید آفریقا زخمی استعمارست. بچهها گاهی به او، گاهی به بزرگترها نگاه میکنند. دلم میخواست بزرگترها از آن وضع نجاتمان دهند. سیم تلویزیون را از پریز میکشم. پالتوام را میپوشم و میروم.
هوای بنبست کوچه خیلی سرد نیست. توی ماشین مینشینم و کوتاهترین مسیر را برای رسیدن به جلسه با تهرانیها انتخاب میکنم. سرِ کوچه ولی هوای سرد به صورتم میخورد. شیشۀ ماشین را میدهم بالا. به گرمای آفریقا فکر میکنم و بچههای لختی که با چشمان براق، زن موبلوند را دنبال میکردند. مردم از پنجرهها هم شعار میدهند. پایَم را روی پدال گاز فشار میدهم.
همین حوالی
توتم , رویامولاخواه