تحلیلی بر داستان کوتاه «چیچک» از رویا مولاخواه
روحالله آبسالان
همواره پیش از نوشتن هر متنی بیگمان ساعتها به آن گزارۀ نخست فکر میکنم و معتقدم آن گزاره، هرچه باشد نوعی الهام و رهیافت برای ادامۀ نوشتن است. اینجاست که میخواهم این پرسش را مطرح کنم که اساساً نوشتن چیست؟
این سؤال تا اندازهای صریح و روشن به نظر میرسد، بااینحال آکنده از دشواری است.
بلانشو ذات نوشتن را از هر تأییدی که تثبیتش کند یا به آن واقعیت ببخشد مبرا میدانست؛ پس باید همیشه آن را دوباره کشف کرد. بهزعم بنده نویسنده داستان چیچک دست به چنین کشفی زده است و هم اوست که خود را بهتمامی در داستانی که پیرامون شخصیتهایش خلق کرده به دست فراموشی میسپارد، در جادهای معلق میان فراموشی و یادآوری همواره گام برمیدارد و از زبان همچون ابزاری خنثی استفاده کرده است. داستان چیچک با این جمله آغاز میشود:
«حالا دیگر دختر خوبی باش؛ این را حاجی گفت...»
حضور زن در جامعۀ فاقد هویت، دربرگیرندۀ دستگیرهها و فرایندهای معناسازی و مفهومبخشی است که نویسنده بهخوبی از عهده آن برآمده است.
«خوب بودن از نظر جامعه مردسالار و سنتزده ایران، همان سکوت کردن و در نهایت امر مردن است.» زن خوب، زنی مرده است.
زنی که جایگاهی ازپیشتعیینشده دارد. در نگاهی کلیتر داستان چیچک، گذار از جامعه مکانیکی و تودهوار به جامعهای ارگانیکی است که همواره در تلاش است خود را بازآفرینی کند و البته که شخصیت اصلی داستان «مصی» در این کار موفق نیست و بدون اینکه حتی کلمهای بر زبان بیاورد به استقبال مرگ میرود و به آن دختری که مورد نظر جامعۀ مردسالار است استحاله میشود. بااینحال نویسنده خود را اسیر رخدادهای داستان نمیکند و جهان اثر را در زبان کشف میکند. بهزعم بنده، داستان چیچک نمیخواهد پیامی منتقل کند؛ (گذار از سنت به مدرنیته)؛ داستان میخواهد خواست ادبیات را منتقل کند. بهگفتۀ بارت: «ادبیات تنها یک وسیله است فاقد هدف. نویسنده عملی انجام میدهد؛ ولی کنش او ذات مقصود اوست.»
توجه بیش از حد به جزئیات، تلفیق رخدادها و جلوۀ ظاهری کلمات از مؤلفههای اصلی در کارهای این نویسنده است؛ بهتعبیری تا کردن ادبیات روی خودش.
چشماندازی سرتاسر تعین در جهانی از دسیسهها، موقعیتها و روابط تا زن را وادار کند در آخر به آنچه هست نه، بلکه به آنچه باید باشد بدل شود.
«سعی کرد نفسش را توی سینهاش حبس کند، نتوانست. چشمانش طاقباز افتاد به شاخههای انگور که رجبهرج روی بند داشتند کشمش میشدند توی زیرزمین... حاجی یک بار دیگر تاغار را هل داد طرف او و نگاهش را از مصی دزدید. سعی کرد بخندد، نتوانست.»
المانهایی که داستان چیچک با خود دارد همگی در فضایی محو و تا حدودی فراواقعگرایی در جریان است. تأثیرات حسی کاراکترها از نحوۀ مواجهۀ آنها با جهان اشیا شالودۀ اصلی داستان است. نویسنده به جای نشان دادن خط طولی، سعی میکند به عمق برود و آن لایۀ زیرین که در طی سالیان به دست فراموشی سپرده شده بار دیگر زنده کند و ارتباط شخصیتها نه رابطهای انعکاسی بلکه رابطهای است که اصل جنسیت آن را بهنوعی شکل میدهد و حتی اشیا هم نمادی از همین کاراکترهای مردانهاند. (برنو با گردنی افراشته)
«عطر پلو نشست روی سینۀ مصی. خواست دختر خوبی باشد. همیشه این را میخواست؛ حتی وقتی حاج بابا چیچک را از بالای رف برداشت برق لوله بلند برنو افتاد تو عسلی چشمهای مصی»
مخاطبی که به دقت داستان چیچک را خوانده باشد، متوجه میشود که متن عرصۀ روششناختی است و نه الزاماً انضمامی. لاکان همواره میان واقعیت و امر واقع متمایز قائل بود. اولی به معرض نمایش گذاشته میشود و دومی نشان داده میشود. ما در این داستان با پارت دوم مواجهایم و آن میدان امر واقع است. میدانی که همواره از خود کشف حجاب میکند و در تطابق با قوائدی خاص به خود شکل میبخشد؛ بهتعبیری متن مستقر در زبان است. در تمام زمانهایی که مصی سعی دارد دختر خوبی باشد به نظر میرسد خانه با تمام آدمها و اشیا مستقر در آن چشم انتظار حادثهای هولناکاند. حلقه مفرغی برنو، دستمال سفید تترون و تیکتیک ساعتی که گوشۀ دل دختر را چنگ میاندازد.
نویسنده با چند المان ساده و دمدستی این اضطراب را در ذهن مخاطب تشدید میکند. به این گزارهها که بهنظر نقطه اوج داستان است دقت کنید:
«چشمهای مصی سر خورد روی جای خالی چیچک رو دیوار. بوی باروت مینشیند تو حفرهای قد یه سکه...»
داستان پیش از اینکه نوشتاری درباره گذشته باشد، از نوعی سیالیت که مختص نویسنده است سود میبرد؛ سیالیتی که گذشته را به آینده متصل میکند و در خلال داستان رابطه بین شیء، مفهوم و کلمه را پنهان میکند. بهگفته مالارمه: چیچک استعارهای از همان کهنالگوهایی است که پیشتر به آن اشاره شد. در این داستان استعاره جنبهای از زندگی را آشکار میکند که خواست به بیان درآمدن ندارد.
بهگفتۀ پل ریکور: «کارکرد استعاره این است؛ جنبهای از شیوه زندگی ما و اقامتمان در جهان را بازمیگرداند تا با باشندهها نسبت یابیم.» پس این خصلت از زبان آشکارگی زیست ما در جهان است.
«مصی دستش را گذاشت روی حفرۀ قد یک سکه توی سینهاش و سعی کرد به جای خالی برنو روی دیوار بخندد. حاج خانم خودش را از پنجره آویزان کرد و نگاهش را پی مصی تا سر کوچه غلتاند. سرفههای حاجی از پنجره برش گرداند و گوشۀ نگاهش گرفت به چیچک افتاده پشت پرده هال...»
نویسنده عامدانه بسیاری از وقایع را حذف میکند؛ مثلاً ما نمیدانیم حاجی چه زمانی بلند شد و اسلحه را برداشت و شلیک کرد. نویسنده فقط مکان اصابت گلوله را نشان میدهد: «حفرهای قد یه سکه توی سینهاش...»
بهتعبیری از خود مقاومت نشان میدهد و البته که مقاومت متن در برابر درک به ذات تجربیِ خواندن تعلق دارد. در پایان داستان کاراکتر اصلی یادش میآید که دیگر چیزی نخواهد گفت؛ گویی تا آن زمان هم هرگز چیزی بر زبان نیاورده بود.
«مصی خواست دختر خوبی باشد. مصی فکر کرد میتواند مردۀ خوبی باشد وقتی مادرش جیغ کشید.»
داستان چیچک نوعی دهنکجی به آن دیدگاه نرینگی یا فالوسمحور است که تقریباً بر تمامی ادوار تاریخ ایران سایه افکنده است.
تحلیلی بر داستان کوتاه چیچک از رویا مولاخواه
توتم , رویامولاخواه