آیا طمعی فراتر از جستجو برای دانایی در زندگی روزمره انسان می توان یافت؟
پژمان گلچین
همانطور که معده کار می کند، مغز به اندیشیدن می پردازد.، فلسفیدن نیز مکانیزمی بایولوژیک و حیاتی برای بقای جانوری به نام انسان در طبیعت است.
زندگی روزمره یکی از موضوعاتی ست که بسیاری فلاسفه و در واقع عموم فلاسفه را به نوعی درگیر خودش کرده است. فرقی نمی کند فیلسوفان فوق در برابر این موضوع، موضعی شناختی داشته باشند یا موضعی متافیزیکی، یا زندگی روزمره را حاصل پژوهششان بدانند، و یا پژوهششان را حاصل روابط درون باش زندگی روزمره بدانند. به هر حال فیلسوف، با چیزی که به آن "زندگی" می گوید، درگیر است. بر همین سیاق، و نه از جهت بازخوانی و ترجمه ی افکار متفکرانی که در این باب با موضوع درگیر بوده اند و خود را به مثابه ی موجود واجد "زندگی" در برابر این امر روزمره قرار داده اند، تلاش میکنم حتی اندک و با رویکرد به تجربه های زیسته ی خودم به عنوان یک مصداق از نوع جانوری به نام انسان ، موقعیتی از این رفتارها را به مثابه ی موقعیتی زیستی-آگاه مندانه شرح دهم و تا حد امکان چیزی را که میبینم توصیف کنم و امید بتوانم با روابطی که از بود و باش چنین موجودی به بیرون درز کرده است و رخ می نمایاند، کمی به واسطه ی دریافت های شخصی از معنای درون باش ِموجودِی مدام فعال و منفعل مورد بحث (انسان)، شرحی قابل فهم ارائه دهم.
به قول متفکری، اگر بخواهیم در شناخت یک وضع مطلوب فرهنگی به آغازها بازگردیم معمولا سر از بربریت در خواهیم آورد و لذا تعیین کردن حدی برای آغاز را می توان به عنوان نهیبی نیچه ای لحاظ کرد. اما به واقع و به نظر اینجانب برای دریافت وضع امروز این موجود نامیده شده به لفظِ انسان، بایستی از همان بربریت و از همان آغازی بدوی-زیستی شروع کرد. نه اینکه "آرخه" صرفا" در آنجاست و نه اینکه اصول مبنایی عقلی در آغاز زمانی وجود دارند و امروزه و به علت مرور زمان موجود امروزی از آن چیزی که در آغاز بوده، بی بهره است (خطایی که علم باوران را درگیر نوع تحلیل انسان شناسانه ی خویش کرده است)، خیر، ارجاع به آن آغاز نه یک آغاز زمانی که آغاز وضعیست. ارجاع به آغازی که این موجود لایه های کمتری از تجربه ی زیست را با خود به همراه داشته است و امکان سهل تری را برای انکشاف خود در اختیار ما میگذارد و اصطلاحا" بروزهای آن زمانی اش، حاصل توابع ساده تری از موقعیت های زیستی آن موجود بوده است. لذا با لحاظ این فرض که آغازی ترین تجربه ی زیسته ی آدمی در طبیعت، از آنجائی است که پای بر زمین فهم (و البته فهم را هم یک تابع بایو-شناختی لحاظ میکنم و نه یک نوع فاصله گزاری مفهومی، که به واسطه ی زبان نزد آدمی شکل گرفته و فلسفه را معمولا" برای چنین وضعی مبنا قرار می دهند) نهاد و توانست از معنای "خود" یا "من" سخن بگوید شرح مطلب را شروع میکنم و به عبارتی، می توانیم جایگاه آغازین موضوع مورد پژوهشِ این کوتاه نوشته را هم آن وقتی لحاظ کنیم که این جانور ِمدام فعال و منفعل در طبیعت، توانست درکی حتی حداقلی از خود پیدا کند و توانست "خود" را به عنوان یک "جسم نامی حساس ناطق" که واجد آرزو، واجد امیال و واجد خصایص زیستی دیگر مشابه و مفارقِ باقی جانوران است، در طبیعت مشاهده گر باشد.
او از همان زمانی که مشاهده گر "خود"، آن هم به عنوان ابژه ای در تن غیر بود، محدوده ای را برای خویش به عنوان یک موجود واجد قلمرو، متصور بوده است، محدوده ای که به اندازه ی وسعتی از گشودگی دستانش بود. مرز زمینِ او با دیگری و آسمان او با دیگری همان ابعادی بود که می توانست دستهایش را باز کند و مکانی بود که می توانست خود را در آن به حرکت در بیاورد. اما همانطور که او در حال حرکت در محیط های اطرافش بود و در حالی که خود را در تن ِغیر، به عنوان دیگری ِواجد ظرفیت خطر، برای خود می سنجید، چونان هر جانوری، کرانمندی و ناکرانمندی را دریافت می کرد و به چنین درکی از پیرامون خود و "خود" وقوفی زیستی پیدا می کرد. تناقض یا تقابلی که امکان محدود پیش روی اش، با آنچه میل سیری ناپذیردر درونش او را به بیکرانگی سوق می داد، آرام نمی گذاشت و قاعدتا" "خود" خویش را با ساختن ابزارها و اشیایی که مالکشان می شد توسعه می داد. او هر آنچه را که از "خود" زنده ی او برمی خواست با اشیاء بیجان دیگری پیوند می زد، و از آنجا که این تقابل ِمحدودیتِ امکان کرانمند پیش رو، و نامحدودیت میل ناکرانمند درونش، در جهان او تمامی نداشت، خود را در حال وسعت بخشیدن به این کرانه ی بالفعل محدود و این میل بالقوه نامحدود– زنده نگاه می داشت. میل، او را به بیکرانگی کشانده بود، و جهان ممکن پیش روی اش، او را به کرانمندی. با افزودن معنای مالکیت به معنای "مال خود بودن" او خود را مالک سلاح، ظرف، غار و اشیاء بیجان دیگر م یکرد. اما در این مرحله، او بر وجه دیگری از مالکیت و سلطه ی "خود" محدود به تن مشرف شد. عموما" هر آنچه تن نبود و در حیطه ی وسعت گشودگی دستها نمی گنجید، جای دیگری را در مالکیت زیستی فرد پیدا می کرد. به عبارتی هر فرد وقتی می خواست یا تلاش می کرد از "خود" سخن بگوید از مجموعه ای ازپیرامون خود، از قبیل خاندان و قبیله و همسر و فرزندان و خانه و ... سخن میگفت که به واقع تمامی آنها را به وجهی از آن ِخود می دانست. خود در این حیطه موسع شده بود و این موجود فعال و منفعل، در بستری از زندگی افتاده بود که دچار شدن های مستدام ، فروپاشی ها، واسازیها، ساخت ها و فراساختها گردیده بود. او در جریان شدن و تغییر این چیزهای پیرامونش، که به واقع، بخشی از "خود" او را تشکیل میدادند، دیگر نمی توانست از جایی یا موقعیتی سخن بگوید که مستقل از آن چیزی باشد که سابق بر این جزوی از او نبوده است. لذا از سویی این میل برای گشودن جهان بر روی خود و افزون کردن دایره ی شمول چیزها ذیل این "خود" ِافزون خواه و از سویی محدودیت بیرونی موجود در عالم امکان که اجازه ی این پیشروی را در هر موقعیت به چالش می کشاند و از اساس شاید محدودیت عالم امکان را مدام به رخ فرد می کشید، نظرش را به سمت مهمترین پرسشهای زیستی سوق داد و آن اینکه، چطور می شود زیست کرد و در عین حال این "خود" مادام در حال افزون شدن و کاسته شدن را پایدار نگاه داشت؟ چطور می شود بود و از شر شدن در امان ماند و از این جهان در حال فروپاشی برای خود، سهمی پایدار و بیکران را تامین کرد؟ یا اینکه، ما که دنبال حفظِ جانِ "تن" به عنوان مبنایی ترین محدوده ی"خود"، آن هم در آغاز بودیم، حال چگونه می توانیم در برابر تهدیدات بیرونی موجود در قبال آنچه فرد مالکیتهای مرتبط با خودش می داند، پایداری کنیم؟
از سویی با ارجاع به باور یونانیان و از جمله ارسطو که مرزی را بین "زنده بودن" و "زندگی کردن" لحاظ می کردند، بایستی گفت "زندگی" موقعیتی بود که فرد برای در دست داشتنش باید وضعیتی فراتر از یک حیوان طبیعی می داشت. چیزی که با خصلت خاص او و وجه مفارق او ازحیوان سازگار باشد. "زندگی" برای ایشان نسبت مستقیمی با "آفرینشگری" داشت. و شاید در یک تاویل اجمالی از آراء ارسطو اینطور بگوییم که انسانی که واجد زندگیست، در قبال حیوان که صرفا" زنده است، لحاظ این نکته ضروریست، که "زنده بودن" اگرچه شرط لازم "زندگی داشتن" است اما شرط کافی آن نمی تواند باشد، و انسان مادام که وجه پوئسیس یا آفرینشگری خویش را حفظ میکند می تواند خود را واجد "زندگی" لحاظ کند. به عبارتی "زندگی" موضوعیتش فقط در بستر موقعیت انسان بودن معتبر است و در موقعیتهای طبیعی دیگر جایی برای بررسی ندارد، چون آفرینشگری آنجا موجودیتش ناچیز و یا اغلب هیچ است.
از سویی با انسانی روبرو هستیم که در بستری از موقعیت طبیعی خویش، واجد جایگاهی به عنوان "خود-اندیشی" و "مالکیت" است و از سویی انسان همان است که زندگی دارد و موقعیت "زنده بودن" در او وجه مفارق انسان از حیوان نمی توانست باشد و آنچه وجه مفارقش در این ساحت، هست، خود نفس "زندگی کردن" است. پس اگر بخواهم این دو گزاره ی ساده را به نحوی در هم مخلوطشان کنیم که محور کلام نیز گم نشود، می توان گفت انسان واجد موقعیتی از مالکیت است که با معنایی از مالکیت که در علوم سیاسی و حقوق معاصر از آن یاد می شود، نسبت عموم خصوص مطلق دارد و جامعیت معنای مالکیت مطرح شده در این متن، معنای متداول مالکیت درعلوم مربوطه را شامل میشود و علاوه بر آن معانی دیگری از خودش را نیز، همراه دارد، که این موقعیت، همانا "مالکیتِ زندگی خود داشتن" است. در چنین اوضاعی، انسان خودش را ذیل معنایی وسیع تر از تن و ابزار و مکان، گشوده میکند. میلش را؛ آن امر ناکرانمندِ زیاده خواه، در بستر امری فراخ و مرتبط با امکانات به چنگ خویش در آورده، فعال میکند، و این مناسبت، همانا خود زندگیست. چیزی که مدام در طی شدن حالات متفاوتی از میل و ممکنات پیش روی میل، شکل میگیرد و خویش را بر موقعیتی از آفرینشگری انسان بروز می دهد. زندگی، حاصل آفرینش انسان ِمالک زندگیست، چیزی که نمی توان برایش حد و معنی مشخصی تعیین کرد، مگر آنکه آگاهی مشخصی از مفهوم حد و تعین و شناخت و نسبت همه ی اینها با خود چیزها، از آن جهت که بایستی باشند، بدست آورد و در این گستره کدام دانش به فربه گی فلسفه ضرورت حضور پیدا میکند!
عموما"، زمانی که از فلسفه سخن می گوییم، شاید ذهن در آغاز به سمت مجموعه ای از دانشهای بسیار سخت و دشوار سوق پیدا کند که از صورتهای منطقی گرفته تا مباحث مرتبط با هستی و از موقعیت های دریافت حقیقت در شرایط ممکن پیش روی تا کسانی که این فرآیندها را واجد یک موقعیت تاریخ مصرف دار خوانش میکنند و دشمنان فلسفه نام دارند، و ... سوق پیدا کند. اما به واقع اگرچه که همه ی آن مباحث ذیل اراده ای فیلسوفانه مورد پژوهش و تامل و تحلیل قرار گرفته اند و میگیرند، اما به واقع فلسفه را می توان چیزی مستقل تر از این موضوعات لحاظ کرد و فلسفه را به معنایی خیلی عرفی، همان طمع انسان فعال و منفعل در قبال دریافت و بهره برداری اش از زندگی در نظر گرفت، که از این نا ایمن بودن دریافتش از جهان، و نیز، دادگی از جهان ِمنکشفِ ممکن پیش رویش، اغنا نمی شود. یعنی فلسفه را تلاشی از یک نوع میل افسار گسیخته برای یافتن آنچه بهترین چیزها برای آدمیست، دانست، همان که در کتب مختلف philosophy را دوستدار دانایی یا جستجوگر دانایی معنا میکنند، همان که برای کشف جایگاهی متقن تر از عالم ممکن می تواند هر راه نرفته ی دشواری را تجربه کند و فرصتهای جدید خلق نشده ای را بیافریند. فلسفه آنجایی هست که مدام از تغییّر می پرسد و دنبال ثبات میگردد، آنجا که می خواهد کرانمند را ناکرانمند داشته باشد و ناکرانمند را به دریافت کرانمند خود در بیاورد. فلسفه طمع غایی طماعان است برای جستن و میلی سیری ناپذیر برای دانایی، برای رفتن و نه ماندن، برای آفریدن و نه خاموش بودن، میلی برای دانستن چیزها حتی برای هیچی، برای خود دانستن، تا در همین میانه آفریدن ِآغاز را آغاز کند، زیستن و شدن را در دست بگیرد، و آنجا که می تواند به مالکیتش گستره ی بیشتری از چیزها را بیافزاید.
"مالکیت زندگی خود را داشتن" یا "زندگی خود را داشتن" یک معنای به فعل درآمده ی قابل پژوهش است، این وضع، مادام که هست، و مادام که آدمی از "زنده بودن" پیشی میگیرد و می خواهد "زندگی" را بیافریند ،"خود" را از محدوده ی تن صرف اش بیرون می آورد و به محدوده ای موسع تر از تن و خانه و خانواده میکشاند، اگرچه که همه ی آن چیزهای سابق را ترک نکرده است و نسبتش مادام که هست بین خودش و آنهای سابق نسبت عموم و خصوص مطلق است. از آن پس، جهان محسوس همانقدر برایش قابل تامل است که جهان به چنگ نیامده و غایت فعال و موجود، در درون عالم منفعلش. و همانطور که گفته شد انسان تنها موجودیست که می تواند، بر زنده بودن اش در مقدمه و بر آفریدن زندگی در ادامه مشرف باشد. و لذا بایستی گفت همین اشراف چیزی جز محصول وضع فلسفی، نمی تواند بود. حال اگر روزمرگی را امربدیهی و متصل با "در زندگی بودن" لحاظ اش کنیم، و همینکه "زندگی" آفریده میشود، به وجه "روزمره" موجود میگردد، لذا تمام آنچه را که درباره ی معنای زندگی در نظرش گرفتیم و به طور خلاصه و اجمالی مطرح شد، می توان برای زندگی روزمره نیز، در نظر گرفت و نسبت فلسفه با آن را هم، همان نسبت و ضرورتی لحاظ کرد که به طور درون باش، در موقعیت بود و باشی روزمره، بین "فلسفه" و "زندگی" مطرح شد. و لذا بایستی از خود پرسید، آیا می شود، زندگی را به روزهای متمادی آفرید و از جایی که فلسفه ایستاده است بیخبر بود؟ و آیا می توان زیست، آن هم به وجهی که آدمی می زید و از جستجوی آنچه می تواند خود طماع من را به جایی ایمن رهنمون کند صرفنظر کند؟ و آیا آدمی را طاقت دست کشیدن از طمعی فراخ برای زندگی نکردن هست؟ آیا طمعی فراتر از جستجو برای دانایی در زندگی روزمره ی انسان می توان یافت؟ با این اوصاف : آیا شما انسان طمع کاری هستید؟
طمعی فراتر از جستجو
پژمان گلچین , شماره دوم توتم