گفتوگوی کوتاهی با مهدیه کوهیکار؛ نویسندۀ رمان بالاپوشی از قطار
فاطمه آزادی
طلوع، نمونهای است از انسان زخمخوردۀ امروز
جهانبینی مردسالارانه و نابرابریهای جنسیتی در جنبههای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و هنری که بر تفاوت جنسی بهعنوان ویژگی شاخص زن و مرد تأکید داشته، در هر دورهای زنان را به تلاش برای حقوق برابر و مساوی با مردان سوق داده است. در چنین جوامعی مردانگی با صفاتی همچون قدرت و شجاعت و زنانگی با صفاتی چون؛ حقارت، ضعف و ترس همراه بوده و باروری و زایش از مهمترین ویژگیهای یک زن محسوب میشده است. اعتراض زنان به چنین تبعیضهایی دربرابر مردهای خانواده (پدر، برادر، شوهر و پسر) آغاز گردیده و سپس به آن دامن زده شده و به اجتماع کشیده شده است.
هریک از شخصیتهای زن رمان بالاپوشی از قطار، نوشتۀ مهدیه کوهیکار، برای داشتن حقوقی برابر با حقوق مردان به شیوههای خود دست به کنش میزنند. گاه شخصیتی مثل «بانو» که با اعتراضهای کلامی و رفتاری خود راه به جایی نمیبرد به جهان هنر نقب میزند و آنگاه که راه هنر هم ازسوی شوهرش «یحیی» بر او بسته و مسدود میشود خلاصی و رهایی را با حذف خود برمیگزیند. گاه شخصیتی مثل «انسی» آزادی و رهایی را در تنهایی پیدا کرده و عشق و مهرش به بقیه، نور و گرما میبخشد. «طلوع» شخصیت اصلی هم تا جایی پیش میرود که تحمل جهان واقعی را ندارد و برای خود جهان دیگری را، با روی آوردن به هنر، رقم میزند تا ملال و رنجی را که متحمل شده است، در سایۀ هنر به خلسهای سکرآور تبدیل کند.
انتشار چاپ دوم کتاب بالاپوشی از قطار سبب شد تا با نویسندۀ اثر بهطور کوتاه گفتوگویی کنم که آن را میخوانید:
1. نخستین پرسشم را میخواهم از ایدۀ رمان بالاپوشی از قطار شروع کنم. چه رویداد یا ذهنیتی جرقۀ نوشتن این رمان را در ذهن شما روشن کرد؟
پدر من حافظۀ بسیار خوبی داشت. حدود سال 92 متوجه شدیم که بعضی چیزها را فراموش میکند. یک شب که به دیدنش رفته بودم، ازش شمارهتلفنی را پرسیدم. چند دقیقه طول کشید تا آن را به یاد بیاورد. تمام آن لحظهها که میان اتاق ایستاده بود و چشمهایش را به نقطۀ نامعلومی دوخته بود و سعی میکرد عددها را کنار هم بچیند تا ابد در ذهن من میماند. درهمرفتگی صورتش و نگاه مستأصلش چنان تأثیری روی من گذاشت که بهمحض رسیدن به خانه، پشت لپتاپ نشستم و داستانی نوشتم به نام «چشمهای آبی آن مرد». گریه میکردم و داستان را مینوشتم و فکر میکردم اگر روزی پدرم حافظهاش را از دست بدهد، قابلیت این را دارم که به رنجش خاتمه دهم. این داستان را بعدها با نظرگاه دیگری نوشتم و برندۀ چند جایزه هم شد. سال 97 که تصمیم به نوشتن رمان بالاپوشی از قطار گرفتم همچنان این موضوع دغدغۀ ذهنیام بود و بهشدت رنجم میداد. این شد که بیماری آلزایمر را مبنای داستانم قرار دادم و طبیعتاً حوادث و شخصیتها در روند شکلگیری روایت خلق شدند و داستان این شد که میبینید.
2. در کتاب «بالاپوشی از قطار» با مجموعهای از نشانههای فرهنگی، اجتماعی، فمینیستی روبهرو هستیم که در دیگر آثار منتشرشده هم پیشتر دیدهایم. چه تکنیکهایی در طول روایت مدنظر شما بود تا روایت شما متفاوت باشد؟ به فرم و تکنیک اثر تا چه اندازه توجه داشتید؟
خب ازآنجاکه من زنم و زن بودن در این مملکت ویژگیها و سختیهای خودش را دارد، طبیعی است که ویژگیهای فمینیستی داستان جزء ویژگیهای برجستۀ آن باشد؛ چون بههرحال هرچقدر نویسنده از اثر دور باشد، بازهم تکههایی از او در هر رخداد و شخصیت حاضر است؛ اما دربارۀ تکنیک باید بگویم که از همان روز اول تصمیم من بر نوشتن داستانی با روایت اولشخص بود؛ چون دوست داشتم شیفتگیها و رواننژندیهای طلوع را بیواسطه بیان کنم، اما از جایی بهبعد حس کردم که این نظرگاه بهتنهایی نمیتواند بازگوکنندۀ جنبههای مختلف داستان باشد؛ مثلاً طلوع نسبت به یحیی خشمی پنهان در دل دارد؛ پس با این زاویهدید نمیشد به نگاه یحیی و عشق او به بانو دست پیدا کرد؛ چون داستان، روایتی جانبدارانه پیدا میکرد، بنابراین تصمیم گرفتم از نظرگاه دیگری هم استفاده کنم.
3. حین نوشتن رمان، وقتهایی که چشمۀ خلاقیتتان میخشکید و داستان جلو نمیرفت چه میکردید؟
بعضی فصلها پرشتاب خلق میشدند. ابتدا و انتهای آن توی ذهنم بود و بیشتر زمانم را برای دیالوگ و فضاسازی میگذاشتم؛ اما بعضی فصلها شبیه تونلی تاریک بود که میدانستم باید باشد؛ اما نمیدانستم من را به کجا خواهد برد. اینجور وقتها فیلم میدیدم. فهرستی تهیه کرده بودم از فیلمهایی که فکر میکردم میتوانند کمککننده باشند. بعد ذهنم را برای مدتی آزاد میگذاشتم و یکدفعه میدیدم که جرقه زده شد. شاید شنیدنش جالب باشد که فصل اول آخرین فصلی بود که نوشته شد.
4. پایان رمان و انتخابی که طلوع برای ماندن در دنیای خیالی خود خلق کرده ذهن خواننده را به چالش میکشد که آیا تصمیم طلوع بُعدی روانشناسانه دارد؟ یا انتخاب طلوع، زندگی انسان امروزی را به تصویر میکشد که تنهایی را انتخاب میکند تا از جهانی که در آن تولد یافته بگریزد؟ خود من چنین برداشتی داشتم.
ممنونم برای این پرسیدن این پرسش. یکی از دغدغههای اصلی من موقع نوشتن این رمان پایان آن بود. بارها به خودم گفتم که میشود پایان روشنتری برای طلوع درنظر گرفت؛ اما راستش دلم راضی نمیشد؛ یعنی آنوقت طلوع، طلوعی نبود که من دو سال با او زندگی کرده بودم و این، توازن او را در ذهن من به هم میزد؛ درواقع باید بگویم طلوع نمونهای است از انسان زخمخوردۀ امروز که در انزوا بهسر میبرد و بهرغم ارتباطات گسترده، هر روز و چهبسا هر لحظه با تنهایی دستوپنجه نرم میکند.
5. با تجربهای که در زمان نوشتن اولین رمانتان کسب کردید برای کارِ بعد تا چه حد از همین تکنیک و فرم و بیان روایت استفاده خواهید کرد؟ در پی روشهای دیگری در اثر بعدی هستید؟
راستش من در فاصلۀ میان «بالاپوش» تا امروز تغییرات زیادی کردهام با سبکها و شیوههای جدیدی آشنا شدهام. دایرۀ ارتباطاتم متفاوت شده است. از طرفی جامعۀ ما دیگر جامعۀ سال 97 نیست و بهویژه زنان به آگاهی و بلوغ تازهای دست پیدا کردهاند. این است که بعید میدانم تمایل داشته باشم یا حتی بتوانم به شیوۀ سابق بنویسم؛ اما چیزی که از آن مطمئنم این است که موضوع تنهایی و روانهای آسیبخورده همچنان محتوای اصلی داستانهای من را تشکیل میدهند، چون معتقدم تنهایی و آسیبهای ناشی از آن موضوع انسان امروز است.
بالاپوشی از قطار
توتم , رویامولاخواه