پنج شنبه بود
صورت آسمان پر از تودههای سیاه و خاکستری است. نور کم رنگی از خورشید پیداست که گاه و بی گاه زیر تراکم تودهها از نظر دور و ناپدید میشود. باد، برگهای ریخته شدهی حیاط را به دور هم میچرخاند و طناب رخت و گیرهها را به لرزش در آورده است. مثل کسی که حال خوشی داشته باشد لبخند میزند و ظرف حنای خیس شده را از روی طاقچهی گرد و خاک گرفته برمیدارد. گیسهای بلند و بافته شدهاش را پریشان می سازد و از زیر روسری کبود بدون نقش، بیرون میریزد. به آب توی حوض نگاه میکند. می بیند از آن چشمان فریبا و کمان ابروها خبری نیست. آهی میکشد و زیر لب میگوید:
بله، پیری هم اومد و رسید. چقدر بهش گفتم برو، تو آزادی! ولی قناری من، گیر جفت و قفسش بود. دلش نمی خواست از این شاخه به اون شاخه بپره.
آینهی زنگار گرفته را بر میدارد، ها میکشد و با گوشهی دستمال پاک میکند. انگشتانش را روی پیلههای زیر چشمش میکشد:
معلوم شد که حوض دروغ نمیگه. دیگه اون دختر چهارده سالهای که پا به پای اسب پدرش می دوید من نیستم. دندونام هر چه هستن مصنوعی و عاریهان. استخوانهای کتف و کمرم هم مثل کش تنبان، لق و لوق در درفتنی شدهان.
همین طور که توی آینه نگاه میکند روی افتادگی پلکهایش دست میکشد، به آنها زل می زند و ادامه میدهد:
هیشکی ندونه تو که دیگه می دونی امروز چه روزیه؟
دستش را در ظرف پر از حنا فرو میبرد. رنگ سرخش را به لب و دستها و نوک ناخنها میمالد بقیهاش را هم، لای موهای خاکستریاش گم میکند . چند سفیداب قدیمی را از کنج صندوقچهی آهنی کنار گنجه
برمیدارد و به دو گونهی رنگ و رو باختهاش میسابد.
ناگهان هوای مه آلودی، اطرفش را پر از سایههای ابر میکند. قفل در صدا میدهد، کلید میچرخد و خسرو آرام و بیصدا ، لباس بافتنی و دکمهدار شیرین را روی دوشش میاندازد:
-هوا سرده یه وقت میچای!
عینکهایش را جابجا میکند. چشمهایش را چند بار به هم میمالد. سنگینی دستی مردانه را بر شانههای استخوانیاش حس میکند. قبل از این که چیزی بگوید روی تخت چوبی کنار حوض، چهار زانو مینشیند. از این که آسمان به هم ریخته و رعد و برقی است تعجب نمیکند. تاریخ روزهایش را که ورق می زند، پاییزهای زیادی را سپری کرده است. روسری دست دومش را روی سرش گره می زند:
- یعنی تو آه منو شنیدی؟
آره! مگه نمیدونستی دل به دل راه داره؟
- خسرو چه خوب که هنوز گوشات میشنوفه! اون روز هم، کوچه هوای امروز رو داشت. رفته بودم نون بگیرم. هی گریه میکرد. اونو بردم زیر چادر رنگیم و باهاش گریه کردم. بیخیال نونها شدم، گفتم خدا یعنی برا من فرستادیش! وقتی آوردمش، تو میگفتی ببر بذار سر جاش ولی من می خواستمش. تو میگفتی این دزدیه من گفتم پیشکشه.
خسرو گویی از خفگی بنفش شده باشد به دور و برش نگاهی میاندازد:
-تو همیشه دربارهی من بد فکر میکردی، برا همین به این کار دست زدی. صد دفه بهت گفته بودم، برام هیچی مهم نیست. مهم چشماتن که نگاهم کنن، ولی تو...
-ولی من زن بودم.
- آره برا همین، هیچ وقت بهت نگفتم ضعیفه. ولی تو به مردونگی من شک کردی رفتی و دل سپردی به حرفای صدمن یه غاز خاله زنکیها.
حنا روی سر شیرین سنگینی می کند. رنگ سرخی تمام صورتش را خط میاندازد.
به شیرین نگاه میکند:
-الان مثل اون روزا ترسناک شدی. اون روز، نفس نفس میزدی. چون میدونستی مال مردمه.
شیرین با عجله به طرف درب حیاط میدود:
-ولی چه فایده اون برام نموند.
- شیرین بهت گفتم بذارش رو جاش ولی محل نذاشتی.
-آره چوبشو هم خوردم، کبود شدم. من پنج سال تو بغلم بزرگش کردم. همه جا با خودم میبردمش، تا اینکه تو همون کوچه که پیداش کردم گم شد. ضجه زدم، گریه کردم. ولی کسی اونو ندید. اون روز اصلا بهم دلداری ندادی. فقط میگفتی خجالت بکش زن! مگه از روز اول مال تو بود؟ و خودت هم زودتر از من گریه کردی چون تو هم مثل من بهش عادت کرده بودی.
خسرو، دستمال قدیمی گل بادمجانی را از توی جیب شلوارش درمیآورد. آن را روی صورتش پهن میکند و هق هق گریه میکند:
- تو باعث شدی من دل به مال دیگرون ببندم. شیرین حق بهت میدم. تو خواهر شوهر داشتی، مادر شوهر. میدونم چشمت به دهن اونا بود. برا همین نمی تونستی به من اعتماد کنی. حتی یه بار از بالای ایون میدیدمت که تو آبی که برام آوردی چیزی ریختی. البته من تا تهش خوردم. میدونستم تو این کارا هیچی نیست ولی تنها تو مقصر نبودی، برا همین اومدم یه چیزی بهت بگم!
شیرین دستش را جلو پیشانی میگیرد:
- چرا زود به زود ازم دور میشی؟
خسرو دستهای حنا زده شیرین را در دستهای مردانهاش به گرمی میفشارد:
-آخرین باری که رفتم پیش دکتر و نتیجه رو گرفتم چهل سال پیش بود. بهم گفت حالا که فهمیدی مشکل از کجاست، نذار زنت تا آخر عمر، تو زندونت بمونه. ولی من حسود بودم. تو رو واسه خودم میخواستم. مثل تو که اون رو تو کوچه واسه خودت ور داشته بودی.
شیرین آه بلندی میکشد:
-خودت هم که میگی چهل سال پیش! دیگه وقتشه سرمو بشورم. خیلی سنگینی میکنه اگه میتونی شیلنگ رو بالا سرم نیگر دار! ولی کار خوبی نکردی.
خسرو میگوید:
-منو میبخشی؟
شیرین سکوت تلخی میکند و بعد:
-به نظرت اون منو میبخشه؟
پنج شنبه بود.
باران میبارید و زن همسایه با زنبیلی پر از نان از لای شکاف درب، پیرزنی را میدید که موهای حنا زدهاش را به خیال این که کسی آب رویشان میریزد چنگ میزد.
زمستان ۹۸
پنج شنبه بود
سارامحمدی نوترکی , شماره دوم توتم