یادداشتی تحلیلی بر فیلم درخت زندگی اثر ترنس مالیک؛ با نگاه تطبیقی بر چنین گفت زرتشت از نیچه
رؤیا مولاخواه
من خوب میدانم که تو آگاهی از حال آن کس
اکنون تو ای آخرین پناهم
از رحمشان است که گریزانم
ای زمین آخر برای چه اینهمه گرد کردهای
من بهترین سایۀ تو بودم
هرجا تو نشستهای من هم نشستهام
«فردریش نیچه»
فیلم درخت زندگی به کارگردانی ترنس مالیک در سال ۲۰۱۱ به روی پرده رفت. فیلم با فلشبک از زاویه دید مردی میانسال در سال ۱۹۵۰ و زندگیاش در خانوادهای پنجنفره آغاز میشود.
شیوۀ روایت در این فیلم با پرتابشدگی ذهنی راوی به رویدادها و نگاه تطبیقی کارگردان در معادلسازی کتاب مقدس با سعادت انسان با پرسشهایی که با حدیث نفس کاراکترها تبیین میشود شیوهای سیال ذهن را پیش گرفته است. و زمان رویدادها بهزعم زمان تقویمی «ژُنت» پیش نمیرود. آنچه روایت میشود گاه با فضاهایی ذهنی، دراماتیزه شده و الوهیتی شبیه امر والا در پرداخت زیباییشناختی صحنهها سعی در روحانی کردن فضای ذهن راوی را دارند.
ابتدای فیلم، مادر شروع به مونولوگهایی میکند که بیشباهت به پیشگفتار نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت نیست و انسان را به دو نگاه زمینی و آسمانی تقسیمبندی میکند.
«زمین کوچک شده است و بر روی آن واپسین انسان در جستوخیز است؛ انسانی که همهچیز را کوچک میکند.»
در بیان مالیک، در ذهن کاراکتر فیلم، انسان با گناه کردن زمین را میآلاید.
«برد پیت» در نقش پدر یا خدا، در ذهن پسر در فیلم تطابقی از نظمی اجباری و رئوفتی ناعادلانه را بهنمایش گذاشته است. تنهایی انسان از یأس دوری و عدم توانایی وی از راضی نگاه داشتن خدا (اینجا پدر) در ایجاد وسوسۀ ظلم بر دیگری با کتک زدن جک آشکار میشود؛ برادری که به نظر میرسد پدر، توجه بیشتری به او دارد.
انسانی که زمین را دوست میدارد، باتوجهبه طبیعت بهدنبال سرشار شدن از لذتهای جهان و بدن است؛ اما آنانی که خوارشمارندگاناند بهزعم نیچه، لذتهای زمینی و تن را خوار میشمارند و سرفروبردن در زمین را دوری از خداوند و بر هر لذت تنانه و زمینی کراهت میورزند. در رویدادی از فیلم در هنگام آبتنی، یکی از بچهها غرق میشود و راوی در موقعیتی بهتزده، از گناه و خطای شخص متوفی حرف میزند.
«دوستان من بیایید ما نیز چنین زیبا و استواردشمنان باشیم؛ بیایید خداوندوار بر ضد یکدیگر بکوشیم» (نیچه).
در فیلم درخت زندگی، نمادها با جلوۀ بصری در تعاملی بینابین با پدیدارشناسی، دلالتی مستند یافتهاند.
درختی که در نزدیکی خانۀ پدری راوی مدام دیده میشود، همان درخت تنهایی است که «بکت» آن را به شیوهای خلاقانه در مسیر آمدن گودو قرار داده است. این درخت همان درختی است که بنمایۀ فلسفی و اسطورهای دارد و در بهشت پرورش یافته و فیلوژنتیک نامیده میشود. ریشه و تنۀ درخت که بنیان زندگی است با پدر معادل میشود و برگها فرزنداناند.
در این فیلم غریزۀ مرگ، با استناد به روایات مذهبی، نوعی تطهیر و تسلیم در برابر ارادۀ خداوندی نمایش داده شده است. در کتاب ابله داستایوسکی از زبان شاهزاده میشیکین میگوید مؤمنان با دیدن پردۀ «مسیح مرده» نقاشی هولباین، ایمانشان را از دست میدهند؛ زیرا در آن مسیح یکسر مرده است؛ یعنی پدرش او را رها کرده است. در فیلم، پسر کوچک خانواده میمیرد و پدر با آن قدرت که نمایندۀ خداست نمیتواند مرگ را بزداید. مسیح زمینی میشود و مالیخولیای شکستن تقدس از جایی در نهاد پسر به بیرون سر در میآورد؛ بهطوریکه این باور در او شکل میگیرد که: «مرگ حد نهایی همهچیز است.»
جایی است که برد پیت (پدر) زیر ماشین خوابیده است و پسر میتواند جک اتومبیل را دربیاورد و او را بکشد.
شروع فیلم با کلام ایوب نبی، صبری را نشانهمند به انسان بهعنوان کیفری مطلوب بشارت میدهد. رنج ایوب و صبر در نگاه مالیک فضیلتی است که بهشیوۀ بصری با افقهای نوری که از لای برگهای درخت تابیده میشود، دریافتی هنری را بهزعم مصنوع بودن میآفریند.
فلسفۀ فیلم، مدام به مسئلۀ معرفتشناسی برمیگردد و بهرغم نیچه، میل عاطفی انسان مدرن به درام خدا و انسان را، بهفرض اینکه خدا مرده است، به سرگردانی سوژگی انسان آغشته مینماید.
اینکه انسان تنها سوژهای است که صحنه را بهخود اختصاص داده و جهان را با ارجاع به خود بازتفسیر میکند، کلیتی است که میشود آن را با مخیلۀ اخلاقی کانت تفسیر کرد؛ اما اینجا اخلاق انسانی بهطور بارز با مرگ خدا رابطهای تنگاتنگ دارد. پسر آرزو میکند تا پدر مرده باشد یا به مأموریتی برود که بازنگردد. اینجا تجارب عینی پسر در زمانهایی تصویر شده است که پدر نیست؛ در بازیهایی که با برادرانش به شفقت انجام میدهد.
سوژه یا راوی یا کاراکتر اصلی فیلم، در نبودن پدر اطمینان مییابد که فوقالعاده ارزشمند است و بااینکه جایی از عقدۀ اودیپ هنوز وی را متأثر کرده و مادرش را کنار میزند و میگوید تو قدرتی در برابر او نداری؛ اما در اینجا شرایط خودانگارانهاش از هرگونه مقیاسی برای ارزیابی خود و برادرانش کاسته میشود و به برادرش میگوید: «تو برادر منی.»
اینجا با این پرسش مواجه میشویم که: آیا بازتولید ابرانسان، بهزعم نیچه اساساً امتیازی است که سوژه بهطور پیوسته با خلق تصویر آینهگون پدرش به خود میدهد؛ اما بهشکلی تراژیک مدام شکست میخورد، اینجا بهروشنی پدر عینیتی از وجوه ادلۀ خداوند را به بیان تصویری، فیلم کرده است.
فیلم سویههای اومانیسم را هم تلنگر زده و فریادهای پسر در ذهنیتی که سوژه، تقلیل داده شده، بنیان ارزشگذاری خویشتن را وامدار جملهای میکند که داد میزند: «من به حرف هیچکس گوش نمیکنم.»
این همان سرشت دوگانۀ اومانیسم است؛ حد واسطی بین تمرد و خودآگاهی، که انسان درمییابد اعمال قدرت فقط در فضایی تهی صورت گرفته است.
فیلم با ایجاد پرسشهایی در مواجه با خیر و شر، انسان مدرن را با تنهایی خود مواجه میکند و سوژگی را از جهان گرفته و بهزعم نیچه به انسان برمیگرداند.
درخت زندگی
توتم , رویامولاخواه
قبلا نقدی درباره این فیلم خوانده بودم که بر پدیده بیگ بنگ، عرفان کابالا و طبیعت پرستی متمرکز بود. این تحلیل را بیشتر پسندیدم. سپاسگزارم.
بهمن گرامی، سپاسگزارم از اینکه مطالب را پیگیری میفرمایید