به قدر احتضار
تن/ هایم
چه مانده از من؟
از سخنان کبودم که بوی دود دارد
و ندیدی ام
چون ردّ عودی
لغزیده بر خنکای سینه ی سنگ
و چنان بی سایه
که برزخ می چکد از زوایای انگشتانم _
بر یال های سیمینِ کلماتم
تا دست هام که معبد خار است _
و خانه بیابانی عمود/ آویخته بر سم اسبان انزوا
که بر احتمال درگاهش
طلوع دریچه ای ممکن نیست
حالا _
هیچی عظیم
نشسته بر بافتِ هسته ی هستی ام
چنان تنهایم
که بر گرده ی نحیف بیداری ام
لاشه ها ی رویا/ عمیق می روید
بر ارضای مطنطن این خطوط گزنده
بسان دره ای ناشکیب
خالی از تمامِ من
احضار می شوم/ شبیه ارواح باکره
در معیّت حادثه ای برهنه
_ به اتراق
بر شیار اندیشه ی حاصلخیزم
چنان که/ غیبت ام در خویش تکثیر
نمی یابم/ اثر انگشتم را بر هیچ سطری
و چون گرته ای بی رمق/ در دهان خشک اشیا
مغلوب بازدمِ پنجره های یائسه
به وقت اتصال خواب
پرتاب می شوم
به این عبارات لال
شبیه طومار شکسته ای از گلوی بریده ی صدا
این همان معلق ترین شکل خاموشی ست
نشسته بر سفالین لب پّر زیست ام
و دارد میبینی ام
چگونه دندان بی رنگی
جویده ورق های درد آجین ام
آری تنهایم _
چنان _
که هیچ/ شکل دیگر من است
و من _
هاله ای تهی/ بر پیشانی زمخت نیاکان
ببین چگونه سماجتِ دست های احتضار
می چسبد _
بر حیات معطرم
سیمین_بابائی
حیات معطر
توتم , رویامولاخواه