فراموشی
ایمان نمدیانپور
تقدیم به اسکار، که فراموش ناشدنیست.
چه امری را باید فراموش کرد و چه امری را نباید فراموش کرد؟ گمان میکنم فراموشی همیشه در دو حد ما را با خود درگیر میکند. ما در دو کرانه فراموشی و غیرفراموشی در سیلان هستیم. لحظهای که باید رویدادی را فراموش کنیم و لحظهای که نباید فراموش کرد.
کدام لحظه، همان لحظهای است که باید به سراغ فراموشی رفت؟ لحظۀ فراموشی لحظهای یا بهطور دقیقتر، همان لحظۀ رخدادهشدهای است که انسان باید فراموش کند، همان لحظهای است که انسان در یک موقعیت انتقام یا در موقعیت جبران بهواسطه خشم قرار میگیرد. در این لحظه سوژه بهطور خاص، سوژۀ بخشنده بهدنبال فراموشی است. گویا با فراموشی امکان گشایش زندگی مسالمتجویانه را برای دیگری مهیا میکند.
برای مثال در این رویداد میتوان از لحظۀ اعدام سوژهای سخن گفت که شاکی با فراموشی عمل انتقام، منطق زندگی و بخشش را به ارمغان میآورد. در این لحظه، فراموشی همان لحظۀ اخلاقی است که انسان معاصر به آن نیاز دارد. گویا در این لحظات انسان باید به منطق فراموشی آری بگوید.
آری گفتن به فراموشی، یعنی پیوند دادن خود و دیگری به امید و زندگی. فراموشی در این لحظه با سازوکار امید پیوند برقرار میکند و منطق امید را که میل به زندگی است دوباره احیا میکند؛ بنابراین ساختار فراموشی، یعنی فراموش کردنِ لحظههایی که سوژه تمایل به انتقام یا جبران دارد و بهواسطۀ منطق فراموشی، امر شر یا همان انتقام را سرکوب میکند. سرکوب انتقام همان برساخته شدن منطق زندگی است. همان منطقی که انسانها در برابر خودِ انتقامگیرنده قرار میدهد.
اما چرا نباید فراموش کرد؟ اساساً فراموشی در کدام لحظۀ تاریخی امری نامطلوب محسوب میشود؟ به زبان دقیقتر چرا نباید فراموش کرد؟ بهگمانم لحظۀ فراموشی میتواند و این استعداد را دارد که به دور باطل تجربههای تلخ، دامن بزند؛ تجربههایی که همواره با شکستها پیوند خورده است. فراموشی شکستها یعنی تکرار فرا نرفتن از اکنونیت. فراموشی در این لحظه همان امتداد عدم تفکر و تأمل در جهان بیرونی و درونی انسان محسوب میشود. انسان به میزانی که جهان خود را میکاود به امر نو و جدید نزدیک میشود. کاویدن همان عدم فراموشی است. وقتی من خود و جهانم را میکاوم، قسمتهایی از جهان را مخاطب قرار میدهم و جهان را در برابر خود فرا میخوانم. در این لحظه، من همان فردی هستم که در برابر فراموشی قرار دارم و امکان گشایش فراموشی را در تعلیق قرار میدهم. وقتی مینویسم، وقتی نقاشی میکنم، وقتی شعر میسرایم، بهمعنای دقیقتر وقتی اعتراض میکنم، دقیقاً به ساحت هوشیاری بازمیگردم، همان ساحتی که من را نسبت به کنشهای جهان حساس میکند. در این لحظهها من در برابر فراموشی تاریخی قرار میگیرم و مدام به یاد میآورم و خود را در یک انکشاف آگاهانه وانمایی میکنم.
تاریخ و تجربههای تاریخی وقتی فراموش شوند، امکان تصلب و ناممکنی افق آینده را ممکن میکنند. با بازخوانی و بازکنشی، سوژهها، در برابر امر فراموشی قرار میگیرند. بگذارید در اینجا از تجربۀ شخصی سخن بگویم. من حدوداً 12 سال با اسکار، گربهای که در خانۀ ما بود، زندگی کردم. اسکار تبدیل به قسمتی از حیات جهان ما شد و تمام خاطرات ما با اسکار پیوند خورد.
علاوهبر خاطرات، اسکار به امری عاطفی تبدیل شد و کنشهای عاطفی ما را پاسخ میداد و ما هم بهواسطۀ حس بسیار خوبی که اسکار به ما میداد، درگیر نسبتی عاطفی شدیم. اسکار امروز دیگر در کنار ما نیست؛ ولی خاطرات اسکار در تمام خانه حضور دارد. او برای ما تبدیل به قسمتی از جهان خصوصیشده بود و رفتن او ضربهای سهمگین به نهاد ما بود. بعد از رفتن اسکار درک کردم که نمیتوانیم او را فراموش کنیم و فراموشی او یعنی حذف قسمت اعظم جهان ما. اسکار بهمعنای دقیق کلمه قسمتی از منِ تاریخی جهان ما شد و با بازخوانی خاطرات او هم خود و هم او را همیشه در کنار احساس میکنیم.
میتوان گفت، فراموشی همان حذف جهان درونی و بیرونی آدمیان است؛ بدینخاطر علوم انسانی به وساطت تاریخ و آفرینش خاطه و تجسم ذهنی آن، تلاش میکند با بازسازی و بازخوانی روایتها صحنههای زندگی را در برابر ما بازسازی کند. با زنده کردن و بازسازی صحنهها، ما لحظات ازدسترفتۀ گذشته را فرامیخوانیم و از آنها برای ادامه و آیندۀ زندگی مدد میجویم.
از اینحیث، ما در دیالکتیک فراموشی و ضد فراموشی قرار داریم؛ یعنی حضور همزمان هر دو. لحظاتی در افق فراموشی پرتاب میشویم و تمایل به این لحظه برای رهایی عقلانیتر است. در لحظهای دیگر فراموش کردن را عین عذاب میدانیم؛ یعنی در این وضعیت تمایل نداریم تاریخ بودن خود را انکار کنیم.
امکان و انکار فراموشی ناممکن است؛ بدینخاطر که آن خاطره نه امری بیرونی، بلکه قسمتی از نهاد و درون من شده است. بنابراین، با فراموشی، «من» دیگر «منِ» تاریخی گذشته نیست. با فراموشی، انسان از ساحتی به ساحت دیگر و از تاریخی به تاریخی دیگر پرتاب میشود. در پروسۀ فراموشی، ما قسمتی از جهان خود را از دست خواهیم داد و در این دادگی، موجودی دیگری با خصایص متفاوتی متولد میشود؛ موجودی که اساساً نسبتی با قسمتی از گذشتۀ من ندارد. شاید بتوان به زبان مارکسی گفت که انسان با خودش دچار بیگانگی شده است؛ یعنی ساحتی از زمان و جهان، خود را به ساحت نیستی میسپارد.
سارتر در هستی و نیستی بیان میکند: «هستی امروز با هستی دیروز میتواند بهوساطت زمان، متفاوت و چیزی دیگری شود.» میشود اینگونه ایدۀ سارتر را تفسیر کرد که در ایدۀ تبدیل و تغییر هستی، رخداد فراموشی به میان میآید. در رخداد فراموشی امکان گذشته دیگر حضور ندارد. فراموشی همان نیستی است که استیلا مییابد و خودش را در آگاهی غلبه میکند.
فراموشی
توتم , رویامولاخواه