"مغموم"
فریادت را کجای دنیا خواهند شنید
به تاراج رفته
هزیان مردی است قصه ی تو آیا
سر بر آورده از نیستی
عدم های مذاهب
سوخته از سرمای دی
توهم نیست دیدنت
خنده هایت را چه کسی مدفون ساخت
سخن از هجوم اساطیر نبود
وقتی پیراهنت نیز
نشان از گرگ های درنده است
کجای دردت را باید بست
با اشک های چشمانی مغموم
و آهی از نهاد بر آمده
معصومیت تو را
بادها به یغما می برند
و باران طلیعه ی روشنایی نیست
با کبودی پاها
و دست های سرما زده چه کنیم
کاظم رستمی
مغموم
توتم , رویامولاخواه