چراغ را به کلام تو میبندم
به آن صراحت سرشار
و می خوانمت به سِحرِ بامداد
که خورشید از بزنگاه گردنت خروش بردارد
و بدمد در آن ظهرگاه بی پرده
و آن طاق ملکوتی
در آن سایه های مرطوب که فرو میرفت
به ضیافت تن
و گلویی که یأس را
به فراغت استخوان و چاقو می برد
چراغ از نگاه تو می رفت به تاریکی
و شب با دهان تو حرف می زد
با کلماتِ تو که نازل بود در غشای پوست
و آن تمایلِ عصیانی که از تسلیم سرانگشتهای تو میگفت
من از آن رازِ تو در تو در حفرههای گلوت میگویم
سلام به نطفهای که در حنجرهات تباه شد
من از آن لختههای سرخ بر سیطرهی زبان تو میگویم
سلام به آن حروف مشتعل
به آن مرگ حتمی که بر بیداریت چنگ میکشید
و میخواند از کوتاهترین شاخهات به ناگهانٍ شکستن
که دهان تو پیش از آنکه آشیانه باشد،
پرنده بود
ای تاریکی لبالب آویخته از چشمهات
بگو در فقدان نور از آن فصل بیسبب
چگونه رنگدانههای گونهات را میتکاندی
و چگونه از جهات شانهات، خاموشی؟
بگو که مرثیهای به حفرههای این قبر خالی
و مرهمی به سکوت
و حرفهات همهاش ساحریست
وقتی که می چمی و سبز از آستانهات بالا می رود
که وقتهای تیره و ناگزیر من
در رنگهای تو هیچگاه به اشتیاق نبودهاند
و در آن شکاف که از سینهات پیدا بود
و آن شوقِ مُلَونی که از چهار گوشهات میچکید
هرگز به کفایت دست نبردهاند
چراغ بمانی به مدارا
از آن جهت که سویِ چشمهام رفته باشد
بمانی در این کسالت چسبنده
این غبار منتشر به اتاق،
که روزنههای تو شکیباست
بگو از جُربزهی رنگهای پریدهات
بگو که *چهرهی آبیات پیداست
و چهرهی سرخ تو پیداتر...
شعر آهنکوب
صوفیا آهنکوب , شماره دوم توتم