نقدی بر «سماع»؛ سرودهای از رؤیا مولاخواه
نویسنده: روحالله آبسالان
سماع
سر میکشم به صدا
پردهها را پس میزنم از نور
دارم به رفتار غیرمسقیم باد
در گوش چلاق پنجره فکر میکنم
همین جا توی مفصل مستقیمِ
حجامتزدهام/ به درد میافتم
بارقه میدود
سر میروم از خودم
حالا در معصومیت آشپزخانهای که
در من است/ دستهایم را ریختهام
چند کبوتر مصداق از چشمهای پریدنم/
کبود قفس را/ تی میکشند
منم صبوری مدرن پارکت
که در نظام اخلاقی کفپوش
به جان خودم افتادهام
پوست میکنم/ تا به استخوان برسم
آیا شمارهای هست در تماس بیوقفهی ساطور
که جهان شستوشوی مرا خونی نکند؟
طفلی مخیلهی هاون، که اندام ذهنی مرا
بهسمت
دام
دام
دام
میبرد
و در گهوارهی جنبش اثیری مُخم/
تکان
تکان
تکانم
میدهد
میخواهم استخوان بنفش سکوتی را/
در گلوی جیغهای مثنویام قرقره کنم
دارم با اطوار دامنم
در اسلیمی جهاز
لای رقص معنوی بشقابها/
دلنگ
دلنگ
چرخ میخورم
تا ساختار مادی تنم را،
در رمی جمرات زیرشکم/ جنسی نکنم
دارم راک مدرن قاشقها را
از جهان صدای زن/ دهانزدایی میکنم
کسی مدام حین صوت چوبی جارو
مرا بهسمت سنتی خودم/ ضرب میزند
من دارم توی رفتار خودم
از وسوسهی مستقیم پنجرههای فلج
سر میروم/
پا میدهم به رفتنم
و لای انتشار ادبی متن
هوشم را میبندم به پنکهی سقفی
چرخ میخورم
چرخ میخورم
سر میروم
دامن ادب را درمیآورم
تف میکنم به سماع
گیجی ماهیتابهام
در بیهوشی چرب تهماندهها
هرچه بیشتر میپرم/
فرومیروم
شاعر کنار پنجره میایستد و با خود میاندیشد که چگونه میشود به شکلی عمیق ژرفای زبان را بکاود تا چیزی از آن بیرون کشد و شاید در همان لحظه باز بیندیشد که نباید اندیشید و قلم برمیدارد: «سر میکشم به صدا، پرده را پس میزنم از نور.»
دقیقاً مانند کسی که بخواهد تاس بریزد تا برگهی بازی را انتخاب کند؛ با هر تاس کلمهای بر صفحه مینویسد. در اینجا نحوهی تلفیق کلمات است که پردهها را پس میزند؛ بهتعبیری دیگر این خود پالت است که اهمیت دارد و نه آنچه بر بوم میبینیم.
ما با خواندن همین دو گزاره «سر میکشم به صدا، پرده را پس میزنم از نور»، با سطحی دشوار از شعر مواجهیم. شعری که اساساً نمیتوان آن را دروندادههای اطلاعرسانی کدگذاری کرد. بهقول موریس بلانشو؛ «این خود کلمات هستند که باعث آشفتگیاند و نه مقاصد استفادهکنندگان از آن»
وقتی نظام اندیشه با کلماتی اینچنین آشفته درهم میآمیزد، بسیار دور از دسترس خواهند بود و چنین است که پرسهگرد دست به آفرینش معنا میزند و تکثر مفاهیم شکل میگیرد. در اینجا «صدا» هیچ صدایی نیست و پرده و نور تنها بر مادیت کلمات تأکید دارند. مالارمه این کلمات را بهمثابهی پول در بازار دادوستد در نظر میگرفت که کارکرد خود را از دست میدهند و به چیزی دیگر تبدیل میشوند.
تا اینجا شاید این دادوستد را درک کرده باشیم. شاعری که مینویسد «پرده را از نور پس میزنم»، از نظام نشانههای قراردادی پیروی میکند.
در ادامهی این«سماع» ما هم وارد آن خلسه میشویم:
«دارم به رفتار غیرمستقیم باد در گوش چلاق پنجره فکر میکنم، همین جا توی مفصل مستقیم حجامتزدهام به درد میافتم.»
اگر فارغ از هرگونه معنای ضمنی به این گزارهها نظری بیفکنیم، میبینیم هیچ کارکردی را نمیشود برای آنها متصور شد. به گفتهی سارتر، این رسالت نثر است که زبان را به کار بگیرد و به توصیف جهان بپردازد. در اینجا شاعر اصلاً از آنها استفاده نمیکند؛ بلکه بر علیه آنها دست به شورش میزند. (کلمات)
در این میان مایلم سخنی از پل ریکور را یادآور شوم که گفته بود: «شاعر کسی است که واژگان را انباشت میکند و حتی معنای آنها را گسترش میدهد.»
شاعر هنوز کنار پنجره است. صدایی آشنا میشنود. هر صدایی...صدای باد. میتواند بنویسد. باد بر پنجرهها میکوبد یا بر پنجرهها مشت میکوبد و گزارههایی ازایندست. ولی او ناگزیر است که مدام به جایی ژرفتر از آن سطح قدم بگذارد تا آن دادوستدی را که پیشتر در مورد آن گفتیم دوباره گوشزد کند.
«سر میروم از خودم، حالا در معصومیت آشپزخانهای که در من است، دستهایم را ریختهام. چند کبوتر مصداق از چشمهای بریدنم، کبود قفس را تی میکشد.»
در تفکر جهان سومی آشپزخانه مأمن زن است و البته زندان و قفسی برای او. تصویر زنی تنها و معلق در آشپزخانه که از آن بهعنوان محل عقب نگاه داشتن زنان یاد میشود. شاعر آشپزخانه را به قفسی تشبیه کرده که هرلحظه محکوم به تمیز کردن آن است. برای پرداختن به چنین پهنهی وسیعی شاعر مجالی اندک دارد؛ چراکه زبان، ما را از دست یازیدن به واقعیتهای ملموس باز میدارد و همین عدم امکان است که آن را ممکن میسازد؛ پس تنهایی و عقبماندگی تنها در پیکرهی متن، شعر است که اتفاق میافتد. در خود شعر و نه بیرون از آن.
در ادامه:
«آیا شمارهای هست در تماس بیوقفه ساطور، که جان شستشوی مرا خونی نکند، طفلی مخیلهی هاون، که اندام ذهنی مرا به سمت دام، دام، دام میبرد و در گهوارهی جنبش اثیری مخم، تکان، تکان، تکانم میدهد.»
اینجا با توان بالقوه برای تأثیر در خوانندگان مواجهیم و یحتمل خواننده از خود میپرسد: «معنا اینجا چیست؟»
ما به معنای تکتک کلمات واقفیم. شماره، تماس، ساطور و کلماتی ازایندست. بهخوبی میتوان پی برد که بیشمار کلمه لابهلای این گزارهها حذف شده است و معنای هر کلمه بستگی به آن دارد که در تقابل با چه چیزی نوشته شدهاند.
به قول فردینان سوسور:
«آثار ادبی (در اینجا مشخصاً شعر) طرز تفکر مألوف را میکاوند و اغلب میکوشند تا آنها را به زانو درآورند و نشانمان دهند که چگونه به چیزی فکر کنیم که زبان، پیشتر آن را پیشنهاد نکرده است.»
در اینجا:
شمارهای در تماس بیوقفه ساطور، طفلی مخیلهی هاون، جنبش اسیری مخ، ازایندستاند و تمامی این گزارهها را باید همچون ابژههایی دیداری در نظر گرفت. شعری که خوانده میشود ولی به دلیل اسلوب خاص خود به گفتن در نمیآید؛ بهتعبیری شاعر بهکلی بیانگری را از پیکرهی شعرش حذف کرده است.
حالا زمان آن رسیده که «با اطوار دامنم، لای رقص معنوی بشقابها دلنگدلنگ، چرخی میخورم، تا ساختار مادی تنم را در رَمیِ جمرات شکم، جنسی نکنم»؛ سماع شکل گرفته است. شاعر بهجای صدای دف و نی باز هم دستبهدامنِ کلمات میشود؛ بهتعبیری این سماع چرخیدن بهدور کلمات است. لای رقص معنوی بشقاب.
حالا این به چه معناست؟ «هیچ.»
شاعری که ساختار مادی تنش را در رمی جمرات شکم جنسی نمیکند، بهزعم بنده این گزاره هیچگونه بار اروتیکی با خود ندارد. هجوم سنگریزهها بر پیکره شیطان.
در اینجا شاعر عامدانه نگاهی جزمی به زن دارد و با ارائهی طنزی تلخ قانون سنگسار را برای ما بازگو میکند؛ البته این نگاهی شخصی است و ممکن است که مخاطب از معنای نخستین در ذهن مؤلفِ شاعر دور شده باشد که این از قدرت شعر است و مبرهن است که نباید شعر را به زمینههای معنایی فروبکاهیم. در ادامه:
«من دارم توی رفتار خودم از وسوسهی مستقیم پنجرههای فلج سر میروم»
که بهنظر ادامهی همان فضاهای ابتدایی شعر است.
«پا میدهم به رفتنم و لای انتشار ادبی متن، هوشم را میبندم به پنکهی سقفی، چرخ میخورم، چرخ میخورم.»
در اینجا شاعر چیزی را بیان میکند که اساساً از کف رفته است. این توهم، این گیجی، همان آزاد کردن تجربههای ازیادرفته است و باز بهقول ریکور، زبان را از وابستگیهایش به اشیا و به واقعیت رها کردن.
بهتعبیری آن کیفیت بهخودارجاعی شعر را میتوان در این چند گزاره بهخوبی مشاهده کرد.
و در پایان:
«دامن ادب را درمیآورم، تف میکنم به سماع، گیجی ماهیتابهام، در بیهوشی چرب تهماندهها، هرچه بیشتر میپرم، فرومیروم.»
نکته قابل توجه در این گزارههای پایانی همان تف کردن به سماع میتواند باشد. شاعر در اینجا خود را از خواستهی اثر رها میکند و تنها چیزی که باقی میماند یک هیچ بزرگ است. شعر در هربار خوانش از میان میرود و چون دوباره بر پیکرهی آن نظر افکنیم در جهانی دیگر بازش مییابیم.
سماع
توتم , رویامولاخواه