مثل همه
رویامولاخواه
گردی صورتش با آن ریش تنک بور ، زیادی معصوم بود.وقتی می خندید چال گودی می افتاد روی دو ور لپش.قدش بلند ...نسبتا بلند.... و یا کوتاه ..یادم نیست.
اینها را من نوشته بودم. اما این تاتوهای روی بازوش را نمی دانم ،کی ؟چه وقت انداخته رو تنش ؟و آن خط تیغ
روی ابروش...
این ها هم لباسهای خودش نیست .این شلوار تنگ رنگ سربازی که خشتگش تا لنگ
پاچه اش بالاتر نیامده. و این تی شرت سفید
چسبان ...نه من اینها را تنش
نکردم.
باور کنید ،این علی همانی است که من نوشتم ؛فقط لباس
ها و سر و وضعش یک طور دیگر شده...
دارم کلافه می شوم از نگاه عاقل اندر
سفیه افسری که زل زده توی توی تخم چشم من و دارد با نوچ انگشتانش با برگه ی
استشهاد من ،ور می رود .
نگذاشته و برداشته ،می گوید:پدر جان برو خانه ،قرص هایت را بخور. اگر بهتر شدی، بیا این بچه ی نسناس -همون شناست- را که خودت نوشتیش
ببر.
نیشخندی زیر لبش طعنه می زند و زیر لبش پچ
پچ
می کند:همان که نوشتیش..
با تاسف نگاهی به لباس ها و درجه اش می کنم
و از پشت میز عقب می روم.
علی همان موقع ها هم از داستان بیرون
می زد. همان شب که ریختند
خوابگاه ، موقعیتی که علی را نوشته بودم، هرگز نمی توانست خودش را از در عرض نیم
ساعت از باغ شهریار ،برساند امیراباد و کفشهایش ،پشت در خوابگاه جفت شده باشند و توی تاریکی
با ماموری گلاویز شود و خودش را بکشاند از لبه ی بالکن به پشت بام و ببیند که دست
احمد از لبه ی پنجره شل می شود و بعد از آن ؛هرشب کابوس احمد توی خوابهایش با لباس
فارغ التحصیلی راه برود و برایش از خواص عناصر قلیایی خاکی حرف بزند.
علی نسناس نبود . سنی نداشت که طفلی..دانشجوی سال دوم شیمی
محض که از شهرستانک کوچکی که الان حتی فرقی نمی کند کجا نوشته بودمش ،آمده بود تهران...
گمانم ،نوشته بودم با مادرش زندگی می کرد یا شاید
هم در خانواده پر جمعیتی بود...الان این جزییات یادم
نیست.
علی با ته لهجه ی لری ،شبها توی خوابگاه برای بچه ها آواز می
خواند .بچه ی مشتی بود ...آه قاطی کردم با احمد ،نه علی سربه زیر بود و آرام .لهجه ی کردی غلیظی داشت . می نشست روی سه پایه ی کنار پنجره و
می گذاشت وهم غروب بیفتد روی دلتنگی هاش .
نمی دانم چرا قاطی کرده ام امروز. این علی نبود. علی شبها با پیکان لکنتی اش ،دنده عوض می کرد.لهجه ی ترکی بامزه ای داشت .وقتی حرف می زد بچه ها
می گفتند لامصب خودش به تنهایی یک کتابِ جوکه..شاید این هم علی نبود. دقیق خاطرم نیست. خوابگاه بود دیگر هر کدامشان یک طوری بودند.
از آن سالها خیلی گذشته و حتی یادم نمی آید
شعارهایمان چه بود. داشتیم توی فاطمی می
چرخیدم سه ایستگاه بالاتر ریخته بودند خیابان.
علی را آن روز چپاندند توی ون....ما از ترس دور زدیم و از کوچه ی فرعی
خودمان را رساندیم پشت خیابان.
این فصل را اصلا دوست نداشتم ،بعدا اضافه کردم به داستان .
خوب یادم می آید علی انتظار نداشت ما بزنیم
به چاک. من حواسم نبود ته
کوچه بن بست بود. وگرنه علی الان توی
ون نبود...
قرصم را زیر زبانم می گذارم و می گذارم علی
را بچپانند توی ون. تیشرت سفیدش را می
کشند روی سرش و شکمش تا زیر ناف پیداست.
علی که من نوشته بودم الان باید موقر و
آرام شبیه یک قهرمان سرش را بالا بگیرد و سینه اش را باد بدهد و با این دسته ی
باتوم دار که دوره اش کرده اند،
در سکوتی مثلا غم انگیز برود...یا حتی همان جا روی دو زانوش بنشیند و جم
نخورد و یک نسناسی با ته تفنگ بزند پس کله اش .خون یحتمل می پاشد توی خیابان...حالم دارد بهم می خورد.
بلند می شوم می روم جلوی میز افسر. قرص زیر زبانم وا شده است. افسر نیم نگاهی به من می کند و نیشش تا
بناگوش شره می رود روی صورتش. می خواهم بگویم علی
را اینطور ننوشتم.
صدای هیاهو می پیچد توی کلانتری .خودم را می رسانم به شلوغی. اگر علی همانی که من نوشتم باشد باید الان
خودش را از دست این نسناس ها در آورده باشد. باید الان داد بزنند علی فرار کرده...
تو کوی دانشگاه چو افتاده بود.سالها دنبال علی همه زندانها، بازداشتگاه ها، سردخانه ها را گشتیم....
سالن پر از هیاهوست. قرص زیر زبانم وا شده و حس می کنم ،چشمانم دارند سیاهی می روند. علی دستش را
می گذارد روی شانه ام .
صدایش توی گوشم می پیچد :تو دست و پای مرا توی داستانت بستی .همان موقع سال هشتاد و هشت..
نگاهش می کنم سرش را تیغ انداخته .
می گویم: تو دوست نداشتی قهرمان باشی؟
علی از خنده ریسه می رود و می گوید :تو آرمان های مرا ریختی ته سطل ؟تو همه
مارا گول زدی ؟شدی منتر وزارت ارشاد و کوفت ..
نگاهش می کنم . درشتی بازوهایش را سانسور
نکرده اند.می گویم :ما گیر افتادیم ته
کوچه ی بن بست..
علی انگشتش را می گذارد روی رگ مچ دست من و
شروع به شمارش می کند: هشتاد و هشت ،نود و شش نود و هشت.هزار و چهارصد و یک..
دستش را پس می زنم. علی می خندد: توی جلسات نقد کتاب
ات مرا خط زدی.همان جا کوی دانشگاه..
یادت نیست؟تو هم با
آنها بودی.تک گویی دمار
داستانهات را در آورده . گوش کن صداها را می
شنوی....چند صداییِ توی خیابان را می شنوی؟
فشارم افتاده. هیاهو و شعار در هم می آمیزد. علی را پیدا نمی کنم.
می خواهیم برویم علی را از ون بکشیم بیرون . من به آنها می گویم :بزنیم کوچه ی فرعی .
این را که بعدا اضافه کرده بودم خط می زنم.
برمی گردم پای میز افسر. سرم را بیخ گوشش می برم. سرش را حتی بلند نمی کند. زیر گوشش آرام
می گویم:من هم...
سرش را به نشانه ی پرسش تکان می دهد.
داد می زنم :من هم علی ام....
رویامولاخواه
مثل همه
توتم , رویامولاخواه
خوب بود. تا آخر خواندم.