«به کجاها»
«یادداشتی بر شعر برخورده؛ سرودهی زندهیاد حسن مرتجا»
سولماز نصرآبادی
برخورده
اصلن فکر نکرده بودم
این که طنین و صدای تو را بنویسم
به کجاها که برنمیخورد؟!
فکر نکرده بودم
برخورده است از استخوان و پوست تا دوست
برخورده به سینهای رها در هوا
که جمع کردهام
بگذارم در جناغ کمان سینهام
و زه را بکشم
به نشان اینهمه گرفتنی و ماندنی...
اینجا سکوت انتهای هر شیی
به متن چهار عناصر برمیگردد
و به آدم
که بر لبههای لبها بهشکلی اغواگر از حروف
ایستاده است
نه معناها که تیرهایی بهخطا رفتهاند
بله... گفتم... آدم
همین که میتوانم
دم را از او کنار بزنم
و جایش بنشینم
و تو را برای آتشبازی با
«ا»
صدا بزنم
بایست... بایستیم
و شعلههایت را کمند کن
شاید کلیدی که عمقبهعمق میچرخد
از اشارهی ما نیز بگذرد
و دف و آوازی که دست و دسته از پوست و رویمان
اما پیش از این
از سرایت تکثر اینهمه برخورده
نگو
آدمی هست و همین جمجمه
و صف کشیده دنیا روبهروم
چون جمعهای ابدی...
ژیل دلوز نگاه عمیقی به غم از جایگاه اسپینوزا دارد. او غم را به کاهشِ توانِ عملکردن، تعبیر میکند. غم را «حالی» معرفی میکند که انجامِ عملِ فرد، تُنُک شده، او را بهسوی بندِگی میلغزاند. با تکیه بر این تعبیر، آن کسی که بازوانش از جنسِ وجودداشتن است و اقدام به نوشتن از غم یا هر حس بازدارندهای میکند، در صورتی که غم بر او چیره میشد هرگز دست به عملِ هستیشناسانهی نظام کلمات نمیزد و راهِ بندگی و عملنکردن را پیشه میکرد. با همین موضع به سراغ سرودهی «برخورده» از زندهیاد «محمد حسن مرتجا» میروم که کنشگری مصمم در وادی توانِ خویشتن بودند.
سروده با گزارهی «اصلن فکر نکرده بودم» حضور خود را اعلام میکند. گزارهای که دربردارندهی کلیدواژههایی آشنا و دم دست است، درعینحال حاوی انعقاد قرارداری مبنی بر داشتن زبانی صمیمی و لحنی که از همان ابتدا، ماهی اعتماد مخاطب را دچارِ قلابِ متنِ مرتجا میکند.
مدلولی دال بر اینکه با نگاهی صادقانه، مواجه هستیم و قرار است با استخدام عادتهای کلامی روزمره، شاهد عادتزدایی، درعینحال اقتدارزدایی از زبان باشیم. نقطه ثقلی که خیلی زود، بیشتر خودش را رو میکند با کلید واژه «کجاها»
در بندِ:
« اصلن فکر نکرده بودم/ این طنین و صدای تو را بنویسم/ به کجاها که برنمیخورد؟!/ فکر نکرده بودم»
راوی نمیگوید به «چه کسانی» یا به «چه جاهایی» عنوان میکند «به کجاها»
«کجا» درعینحال که ذیل استفهام است و از ادات پرسش و در مقام پرسش از مکان و جا! عبارتی مجهول است. استقرارِ درخشان جانمندپنداری است با پهلوگرفتن زیرکانه در کنارِ فعل مرکب «برنمیخورد».
«کجاها» بسامد مستقل دیگری در ذهن من دارد و آن دانش واژه « دازاین» است.
معنی این کلمه از نظر لغتشناسی «وجود، در، عالم» است و به زعم هایدگر، میتوان هرچیز دیگری را بهجای کلمهی «وجود» جایگزین کرد. نهتنها مکانهای فیزیکی بلکه روشهای زندگی، روابط (با دیگر انسانها و اشیاء مثل خانه) و حتی حالات روحی، میتوانند جانشین وجود بشوند. با این رویکرد، «کجاها» بازتابی تأملبرانگیز از دازاین است که بهمثابهی وجودی چندلایه در متن مرتجا، تردد دارد.
«فکر نکرده بودمِ» پسین در بند نخست، پژواک سطر آغازین است. پچپچی در گوش راوی ازسوی فردی که صاحب تجربهی زیستهی پیشِ رو است تا دلالت بیشتری داشته باشد بر یک واگویه در اندام متن.
به نظر میرسد عدم حضور واژهی «طنین» در این بند، نهتنها لطمهای به کار وارد نمیکند؛ بلکه در روند ایجاز و دکلماسیون کار مؤثر خواهد بود.
«برخورده است از استخوان و پوست تا دوست»
در این سطر همسایگی پوست و دوست بهعنوان زنگ کلام، لایههایی جدید از یک روایت فردی را برای مخاطب عریان میکند: روایت فردی که متکی بر خرده روایتهای خود است؛ روایت پوست و استخوان؛ روایت زخمیکه در اثر سایش رابطههاست از ابژه تا سوبژه! زخمی ناشی از مقابلهها در بستری به نام دوستی. و مرتجا با ضماد شعر در پی درمان این زخم است. در برخورد با «برخورده به سینهای رها در هوا» برگشتی داشتم به واژهی «صدا» و به نطرم رسید در رفتار با کلمهی صدا و در پی وقوعِ این سطر، شاید شاعر میتوانست صدا را بهصورت «سدا» بنویسد تا «سینها» محل بیشتری از اعراب داشته باشند. درعینحال که صدا صورت معرب سدا است؛ همچنین سدا، آوازی را گویند که در «کوه و گنبد و حمام و امثال آن بپیچد» و تمام اینها با درونمایهی متن و صدای پیچیده در سراسر متن نیز خویشاوندیهایی دارد.
« برخورده به سینهای رها در هوا/ که جمع کردهام/ بگذارم در جناغ کمان سینه/ و زه را بکشم/ به نشان اینهمه گرفتنی و ماندنی…»
بسامد صدای «ه» در این بند افزون بر رساندن، یک فرازبان مبنی بر تلاش و عرقریزان برای کشیدن زهِ کمان، مخاطب را با غریبسازی دیگری مواجه میکند. جناغ سینهای که کمان شده و با هر دم و بازدم ایماژی از کشیدهشدن و رهاشدن تیر از چله را در اتاقک تاریک ذهن تداعی میکند و سینهای رها در هوا که بهجای چیدهشدن در سفره عید، عزم تیرشدن دارند، در زه کمانی که مبتلا به گرفتگی شده و قبض! قبضهایی که رو به بسط و گشایش ندارند و لنگر انداختهاند در بطن شاعر.
در بند سوم، مرتجا خط بطلان کشیده به «امیدوارمِ» مهمل و پرده از سری برداشته تا بارِ دیگر، کسالت را با ترفندی اغواگرانه از متن و مخاطب خود بپراند و آن تأکیدِ جسورانه بر عدم قطعیت است با « معناها که تیرهایی بهخطا رفتهاند» و بولدکردن مقدار معتنابهی از سکوت در برابر معنا. روی برگرداندن از استبدادِ یکنوعِ بودن به تمامِ بودن. خردهای که به نگاه دکارتی وارد است و « تنها یکچیز» نمودن دیگر ابعاد و نادیدهگرفتن موجودیتهای محتملِ دیگر بهعبارتی، ترویج تکصدایی!
«این جا سکوت انتهای هر شیی
به متن چهار عناصر برمیگردد
و به آدم
که بر لبههای لبها بهشکلی اغواگر از حروف
ایستاده است
نه معناها که تیرهایی بهخطا رفتهاند»
بهنظر کییر کهگور، داشتن «فردیت انسانی» امر خطیری است که تنها با یک زندگی اصیل و واقعی بشری میتوان به آن دست یافت و با دنبالکردن دستورالعملهای یک سیستم نمیتوان به آن رسید.»
«بله... گفتم... آدم
همین که میتوانم
دم را از او کنار بزنم
و جایش بنشینم
وتو را برای آتشبازی با
«ا»
صدا بزنم»
نمود سخن کییر کهگور در این بند از کار مرتجا قابل رصد است. دستیابی به موقعیت هستیشناسانه که قابل دسترسی برای فردیتی غیر از مرتجا نیست، مطرحکردن انسان در کنار چهار آخشیجِ خفیف و ثقیل که صفت هر دو، حاضر در آدم است بهسبب تمایلش به بالا و پایین و مرتجا میان این نوسان، آتشبازی با «ا» که کلاهی بر سر ندارد را طرح میکند که چهبسا همان دم کنارگذاشتهشده از آدم است با اندکی تأمل در صدای واژگانی «اتش» و «ادم» به واژگانِ عطش و عدم نیز واصل میشویم. عطش برای عدم و نبودگی، تخریب آنچه در سطحی از وازدگی شناور است تا دستیابی به وجود حاصل شود. مرتجا با سطرِ « دم را از او کنار بزنم»، مرگ آگاهیاش را علنی کرده است.
در بند پایانی با فراخوانی مواجه هستیم از جنس شوریدگیهایی که بومی شاعر است! به آتشزدن، فراخوانی که ردی روشن از بند پیش از خود دارد، نشان از آتشی که درگرفته و شعلههایی که به توانستگی کمندشدن دست یازیدهاند. چرخیدن کلید در عمق به بینامتنیتهای فراوانی نقب میزند. دری که بسته است و کلیدش غایب.
«تو قفل زده کليد برده…»
مولوی
یا گاهی نوری نیست تا در رؤیت شود
«درِ بیصاحب را که هیچکس نمییابد،
که هیچکس نمیداند
که باز میشود به حیاط،
به یک درختِ گردوی گِردهها کلاغها نهفته در نمیدانم
کجاهای این سرِ دنیای کوفتی./…/
گاهی اتفاق میافتد غروبها
چیزی انگار گُمت شده باشد، بعد
میبینی از نبودِ نور بوده وقتی آن رفیقِ قدیمی
کلید چراغ را میزند ___ سلام هُلمز، چرا
در تاریکی نشستهای؟»
بیژن الهی
و …
کلیدی که میخواهد به ایما و اشارهها به ابهامها و پنهانکاریها خود را قایمکردنها به نقاب (پرسونا) با گشودگی پایان بدهد. کلیدی که ضد سالوس است و رونمایی از دفِ وجود که با سماعی بدون نقطهی انتها در پیوند است. مرتجا به اینجا که میرسد هشدار میدهد و تأکید میکند بر سفیدخوانی و پرهیز از هدردادن کلمه. انتخابی که راوی در چیدمان واژگان جمجمه و جمعه دارد میتواند محل صدور چندگانهای داشته باشد. جمعهای که تا ابدالدهر کش میآید و آغازی برای پس از آن متصور نیست به استعاره از دنیایی آغشته به اضطراب و زخمیکه سیزیفوار محکوم به حمل تحمیلی زخمها و اضطرابهایش هستیم و مقدار این تحمیل را نه مجازات میتواند بیان کند و نه نفرینی ابدی.
«بایست... بایستیم
و شعلههایت را کمند کن
شاید کلیدی که عمقبهعمق میچرخد
از اشارهی ما نیز بگذرد
و دف و آوازی که دست و دسته از پوست و رویمان
اما پیش از این
از سرایت تکثر اینهمه - برخورده
نگو
آدمی هست و همین جمجمه
و صفکشیده دنیا روبهروم
چون جمعهای ابدی...»
روان زندهیاد مرتجا، آرام و بهدور از جمعهی ابدی.
منابع
یعقوبی، مسعوده، نقاب در روانشناسی یونگ ( با تحلیلی بر فضای مجازی)
کهدویی، محمدکاظم، عناصر اربعه یا چهارگانه
وایت، گراهام، احمدیان، ناهید، سکوت هایدگر
یادداشتی بر شعر برخورده
توتم , رویامولاخواه