وصف یک پیکار
تأملی در مسخ فرانتس کافکا
مرداد عباسپور
او جهان را دههزار بار بهتر از همهی ما میشناسد.
نامهی میلنا یزنسکا به ماکس برود
کافکا در دفتر یادداشتهای خود در ۱۹۱۰ مینویسد: «اگر اینجا لب بالا نداشتم، آنجا یک گوش، اینجا یک دنده، آنجا یک انگشت، اگر سرم جابهجا کَل بود و صورتی آبلهرو داشتم، باز هم بهپای نقص درونیام نمیرسید. این نقص مادرزادی نیست و ازاینرو تحملش دردناک است.»[1]
تأکید من روی وزن و حتی جنس نقصها نیست و اینکه بهتر است آدم نقص بیرونی داشته باشد تا نقص درونی؛ چون من هم مثل همهی آدمها معتقدم اگر قرار است آدم نقص داشته باشد؛ درنهایت بهتر است نقص درونی داشته باشد که تعریف نشدهتر است و میشود با آن کنار آمد. تأکید من بر جملهی پایانی کافکا است که اعتراف میکند نقص، مادرزادی نبوده و خودش به آن پروبال داده است.
در جای دیگری، کافکا اعتراف میکند که بیماریای که سالهای آخر عمرش را تحتالشعاع قرار داد و او را زمینگیر کرد و باعث شد حتی نتواند یک لیوان آب بخورد، ادامهی همان بیماری و زخمی بود که سالها در درون خودش پرورانده بود و نخواسته بود بهبود بیابد. باید پذیرفت هستند آدمهایی که انگار برای زندگیکردن به دنیا نیامدهاند و تنها درست شدهاند که زخمی را با خود به دنیا بیاورند.
دو سال بعد از این یادداشت، نویسندهی این سطور موجود عجیبی را خلق میکند که هرکسی را جز خود گرگوار و کافکا به حیرت وامیدارد؛ چراکه ما نویسندههای بعد از کافکا همچنان بدمان نمیآید کافکا باشیم و از طرفی از گرگواربودن میترسیم و رم میکنیم؛ چراکه ما نه فقط سالهایسال با زخمی در درون نزیستهایم؛ بلکه حاضر نیستیم یک دنده از ما کم شود یا یک انگشت یا اینکه صورتی آبلهرو داشته باشیم یا...؛ چراکه ما کافکا نیستیم و حاضر نیستیم حتی برای یک روز با گرگوار هماتاق باشیم و با او که تجلی زخم نویسنده است، زندگی کنیم. بااینکه میدانیم گرگوار نه فقط در بین شخصیتهای کافکا که در کل تاریخ ادبیات، نجیبترین است؛ درواقع کافکا با نوشتن مسخ چیزی فراتر از آکاکی آکاکویچ، بازارف، راسکولنیکف و حتی ایوان کارمازوف را به جهان اضافه میکند. بیشتر از حتی قهرمان بینام یادداشتهای مرد زیر زمین که دوست داشت تبدیل به یک حشره شود؛ اما حتی داشتن نقص درونی و زندگیکردن با یک زخم، برای خلق گرگوار کافی نیست.
باید عاشق ادبیات بود نه در کنار چیزهای دیگر، بلکه بهجای همهچیز. نه حتی عاشقبودن که «از آن ساختهشدن.» ادبیات اینجا دیگر قسمتی از زندگی نیست، خود زندگی است. تمام زندگی. هرآنچه انسان را به کرنش وادارد؛ چیزی در حد نمازخواندن و عبادتکردن.
در تاریخ ادبیات تنها یک نفر را میشناسم که بهاندازهی کافکا شیفتهی ادبیات باشد و آن کسی نیست؛ جز خالق مادام بوواری. فلوبر هم اینگونه بود؛ منتها فلوبرکرنشکردن را یاد نگرفته بود. سرکش بود و بددهن و میخواست همه را در سایه بگیرد، نه اینکه «دیگران او را چونان سایهای بینگارند.» انتظار داشت از دوستانش که نهفقط به شیوهی او بنویسند؛ بلکه همان کتابهایی را بخوانند که او میخواند و هر دو بهدنبال خلق گونهای دیگر از ادبیات بودند.
کافکا میخواست ادبیات و در سطحی بالاتر، دنیای خودش را شکل بدهد و برای این نوع ادبیات و این دنیای کافکایی، علاوه بر چشمهای خودش که عمیق بودند و شاید عمیقترین چشمهایی که جهان به خود دیده است، به چشمهای دیگری نیاز داشت تا به جهان، آنگونه که باید نگاه کند. این چشمها که از جنس چشمهای خود کافکا بود، همان چشمهایی بود که ویولننواختن خواهرش را دیده بود و هراس مادر از روبهروشدن با او را و برق دکمههای لباسهای متحدالشکل پدر را. چشمهای گرگوار. با این تفاصیل کافکا دستکم از سال 1912 با چهار چشم به جهان نگاه کرد. چشمهای فرانتس کافکا و چشمهای گرگوار سامسا. درنتیجه تعجبی نداشت اگر خالق آثار بزرگی چون محاکمه و قصر بشود. او تصمیم گرفته بود یکسر نظارهگر باشد و جز نگاهکردن کار دیگری انجام ندهد و حالآنکه دیگران و در رأس آنها پدر، میخواستند که او چیز دیگری باشد. هرچیزی غیر از گرگوار. جملهی مادر کافکا که: «سرنوشت تو این نبود»، انگار تنها کلماتی است که در کتاب مسخ از قلم افتاده است. خودش میگوید: «نیازی نیست اتاقتان را ترک کنید. پشت میزتان بنشینید و گوش فرادهید؛ حتی گوش ندهید، فقط منتظر باشید؛ حتی منتظر نیز نباشید، فقط بیحرکت و تنها بمانید. جهان به میل خود، خویشتن را در اختیارتان میگذارد تا نقاب از چهرهاش برکنید. جهان چارهای ندارد. در حال خلسه قل میخورد و زیر پایتان میافتد.»[2]
برای این شکل از نگاهکردن البته انگار چارهای جز در سایهماندن و بیشتر حتی، سایهشدن وجود ندارد و بازهم بیشتر، نیازمند آن است که آدم در پراگ به دنیا بیاید و پدری به نام هرمان کافکا داشته باشد تا مبارزه هرچه کاملتر و اصیلتر شود. اینجا یک مثلث پیکار بین پدر با پسر، پسر با پدر و پسر با پسر شکل میگیرد که نمیتوان نقطهی پایانی برای آن متصور شد. گذشته از رمان مسخ که در آن برق دکمههای لباس پدر، گرگوار را به پستوی خودش پس میزند، در داستان «داوری» هم که تقریباً همزمان با مسخ نوشته شد، گئورگ بندمانِ پسر در مقابل حکم پدر تسلیم میشود و خود را در رودخانه غرق میکند.
در اینجا هم نه فقط پسر حکم پدر را بیچونوچرا میپذیرد؛ بلکه او را حتی در لحظهی غرقشدن دوست دارد؛ چراکه پدر عصارهی تمام نیروهاست و عین زندگی است، درحالیکه پسر درست شده است برای قربانیشدن و جز در لحظهای که قصد دارد پتو را روی سر پدر بکشد، میخواهد او بماند و به زندگی ادامه دهد؛ چون برای زیستن شایستهتر است؛ اما چهکسی معین میکند که چهکسی برای زیستن شایستهتر است؟ مسئلهی کافکا این است که درست چیزهایی را که ظاهراً از آنها نفرت دارد، تمجید میکند و درست در برابر هرآنچه خودش نیست کرنش میکند و مسئله زمانی حادتر میشود که قسمتهای واقعیتر کافکا با همانها که در تخریب او همقسم شدهاند، یکی میشود و این مبارزهای است نابرابر. در محاکمه «یوزف ک» که اول اسم کافکا است، نهتنها در برابر تصمیم نیروی ناشناختهای که او را به مرگ محکوم کرده است، مقاومت نمیکند؛ بلکه میخواهد هرچه زودتر تمام شود تا آن دو نفر به کارهایشان برسند.
در عین حال زندگی را دوست دارد و نمیخواهد بمیرد. انگار کس دیگری بهجای او تصمیم میگیرد و سرش را درست در همان جایی قرار میدهد که آن دو نفر میخواهند؛ یعنی بهترین قسمت سنگ برای قربانیشدن. یادمان باشد اسم یکی از دو نفر هم فرانتس است؛ یعنی محکومکننده و محکومشونده یکی هستند؛ همچنان که در «در برابر قانون» نگهبان و مرد روستایی که ظاهراً در تقابل باهماند، محکومیت مشابهای را طی میکنند و مجبورند سالها بی کمترین احساس آزادی، در همانجا مقابل قانون بایستند، بیآنکه اجازهی ورود به آن را داشته باشند. این نکته در داستان «پرومته» نیز صادق است و وجه تفسیری داستان بر بعد روایی آن غلبه دارد. سرنوشت پرومته در چهار افسانه آمده است: «بنابر افسانهی نخست، چون پرومته به خدایان خیانت کرد در کوههای قفقاز به بند کشیده شد و خدایان عقابهایی فرستادند تا جگر او را که پیوسته رشد میکرد تکهتکه بخورند. بر اساس افسانهی دوم از دردِ منقارهایی که در جگرش فرو میشد، خود را آنقدر به صخره فشرد تا آنکه با صخره یکی شد. بر طبق افسانهی سوم در پی هزاران سال، خدایان خیانت او را فراموش کردند. عقابها و خود او هم.
بنابر افسانهی چهارم، با گذشت زمان، ماجرا پوچ شد. خدایان خسته شدند. عقابها خسته شدند و زخمها رفتهرفته التیام یافت.»[3] این میزان از پوچی و دقیقتر، این شکل از پوچ، در تاریخ ادبیات بیسابقه است و این درست همان چیزی است که کافکا به ادبیات اضافه میکند. او آنقدر به این شکل از زیستن (در سایه) اصرار دارد تا بتواند از آن نوعی ادبیات بسازد که پیش از او شکل نگرفته بود و با سماجت و تکهتکه آجرهای این بنای شگرف را میگذارد.
در این نوع ادبیات، گئورگ بندمان چارهای ندارد؛ جز اینکه بیچونوچرا حکم پدر را مبنی بر غرقشدن در رودخانه بپذیرد و در عین حال او را دوست داشته باشد. این اتفاق با اندکی تغییر در مسخ روی میدهد. اینجا بهجای پدر، این خواهر است که حکم محکومیت را میدهد و البته با همان میزان از قطعیت و بیرحمی، درواقع ما در طول رمان مسخ، گذشته از مسخ گرگوار که در همان پاراگراف اول و قبل از ورود ما به داستان رخ داده است، با مسخ دیگری در پایان مواجه میشویم که بهاندازهی مسخ اول شگفتآور است؛ مسخ گرت خواهر گرگوار. او در طول رمان از خواهری دلسوز در ابتدا، به خواهری بیتفاوت در میانه و به دشمن بیرحم و خصم درجهی اول در پایان داستان بدل میشود. او پابهپای بلوغ جسمی که در انتهای داستان و در دیالوگ آخر بین پدر و مادر به آن اشاره میشود، به بلوغ فکری رسیده است.
مشکل محکومشدن گرگوار نیست؛ بلکه محکومشدن ازسوی خواهری است که بیش از همه به گرگوار نزدیک بوده و فراتر از این، مشکل نه نفس محکومکردن، بلکه استدلال محکمی است و زبان منطقآلودی که با آن ازسوی خواهر محکوم میشود و گرگوار نمیتواند در برابر این منطق تاب بیاورد: «چطور میتواند این گرگوار باشد؟ اگر او بود مدتها قبل به محالِ بودن هممنزلی با چنین حشرهی کریهی پی برده بود و خودش رفته بود. بدون تردید ما برادر نخواهیم داشت؛ اما باز هم ممکن است زندگی کنیم و ما به یادبود او احترام میگذاریم.»[4] بههرحال این آخرین ضربه بر پیکر نیمهجان گرگواری است که هنوز تصمیم نگرفته است به اینکه به گرگواربودن ادامه دهد یا با فرض مختاربودن، به دنیای انسانها برگردد. بماند یا بمیرد؟ و گرت با جملاتی که تنها به ذهن یک آدم بالغ میرسد، برادر را به مرگ محکوم میکند. جملاتی که شبیه تزریق دارویی برای تسریع در مرگ، در سریعترین زمان ممکن، برادر را به حالت اغما و مرگ سوق میدهد.
شاید اگر همین جملات از زبان پدر بیان میشد، آن اندازه کارآمد نبود وگرگوار با آن سرعت کالبد تهی نمیکرد.
نکتهی پایانی این که، کافکا مرگی درخور شخصیت متین گرگوار را به او ارزانی میدارد؛ چراکه او در طول رمان، برخلاف برادرانش «یوزف ک» و «ک» هیچ گناهی مرتکب نشده و دستازپا خطا نکرده است و تنها گناهش این بوده که دو بار از اتاقش بیرون آمده و هربار با احساس گناه و فروتنی محض به زیر تختش برگشته است؛ پس او و تنها او مستحق این شکل از مردن است. گرگوار با شنیدن ناقوسهای ساعت سه بامداد، بهآرامی و تنها در خلال چند کلمه میمیرد. شاید بشود گفت این مرگ، یعنی مرگ گرگوار، یکی از سریعترین مرگها در ادبیات است. «سرش پایین افتاد و آخرین نفس با ناتوانی از بینی او خارج شد.»[5] در حالیکه حتی در آخرین لحظه به خانوادهاش فکر میکند و این که خوب بود اگر میشد خواهر را به هنرستان موسیقی بفرستد. او در طول رمان حتی یک لحظه به خودش و اینکه میتوانست سرنوشت بهتری داشته باشد، فکر نمیکند. حالآنکه همتای او «یوزف ک» تا لحظهی آخر مایل است به دنیای زندهها برگردد و حتی مایل است به آغاز وضع «گناهکاراندگیاش»[6] برگردد؛ آن زمان که با دیدن دو بیگانه در اتاق خوابش، فکر کرده بود صرفاً یکجور شوخی از طرف همکارانش در بانک است که بهدلیل نامعلومی سرش آوردهاند، شاید بهخاطر سیامین سالگرد تولدش. گرگوار هم البته در ابتدا فکر کرده بود وضعیت جدید بهخاطر یکجور سرماخوردگی ساده است یا ناشی از بدخوابیدن، غافل از اینکه جهان کافکا هیچجور شوخیای را برنمیتابد.
تنها، تفاوت در شکل مرگ آنهاست. گرگوار بهآرامی و متانت هرچهتمامتر و یوزف ک، همراه با احساس شرمی که قرار است برای همیشه با او بماند. شاید بهخاطر اینکه تا لحظهی آخر تمایل داشت به زندگی برگردد یا اینکه مرگ بهخودیخود و بهگونهای رازآمیز، حاوی احساس شرم است. شرمِ زندهنبودن؛ مثل وقتی که آدم لیز میخورد و دست یا پایش میشکند.
نتیجه اینکه پسر درهرحال محکوم به قربانیشدن و حذفشدن است. همیشه چیزی باید قربانی شود تا چیزی بماند. چیزی باید حذف شود تا چیز دیگری به زندگی ادامه دهد: در داوری، پسر در مقابل پدر. در مسخ، پسر در برابر خواهر و در محاکمه نویسنده در مقابل وجوه دیگر شخصیت او. یک زندگی باید ویران شود تا زندگی دیگری پا بگیرد. شاید مصداق این جملهی میلان کوندرا، هموطن و شیفتهی کافکا که: «رماننویس باید خانهزندگیاش را ویران کند تا از سنگهای آن خانهی رمان را بنا نهد.» چیزی باید فرو بریزد تا چیز تازهای سر برآورد. این چیز تازه همان ادبیات است.
ادبیات مثل هرچیز دیگری، قربانیهای خودش را میطلبد و چه مسلخی بایستهتر از مسخ و محاکمه و چه کسانی شایستهتر از یوزف ک و گرگوار سامسا. به همین خاطر است که از پس قرنها، هنوز تازگیاش را حفظ کرده است و دلچسبتر از هر چراغی، روشنی غریبش را بر دلهای یخزده و تاریک میپاشد.
[1] یادداشتها، فرانتس کافکا، ترجمهی مصطفی اسلامیه، ص 27
[2] آخرین عشق کافکا، کاتی دیامانت، ترجمهی سهیل سمی، ص531
[3] داستانهای پس از مرگ، فرانتس کافکا، ترجمهی علیاصغر حداد، ص 121
[4] مسخ، فرانتس کافکا، ترجمهی صادق هدایت ص60
[5] همان، ص62
[6] اصطلاحی که کوندرا برای توصیف شخصیتهای کافکا به کار میبرد و معتقد است که آنها گناهکار نیستند؛ بلکه گناهکارانده میشوند.
وصف یک پیکار
توتم , رویامولاخواه