تعمُّقی در ژرفای هستی
بهمن عباسزاده
در کنار ساحل دریا قدم میزدم و بهنحو غریبی مَحو تماشای امواجی بودم که شتابان و کفآلود به سمت ساحل میدویدند و سپس در چند قدمی من در میان ماسههای مرطوب، ناپدید میشدند؛ اما درست در همان لحظه، امواج کفآلود دیگری از پیِ آن امواج از راه میرسیدند و لحظاتی بعد آنها نیز ناپدید میشدند...و من در این اندیشه بودم که آن امواج به کجا میروند؟ آیا به عَدَم پیوستند؟ یا اینکه این ذهن من است که چنین تفسیری از این پدیده دارد؟ آیا ما درکِ درستی از آنچه در مقابل دیدگانِ ما رُخ میدهد داریم؟ و آیا این تعبیر درست است که پدیدههای موجود در زندگی و هستی، ماهیتّی متناقض دارند؟ آیا شب با روز، سفیدی با سیاهی و عشق با نفرت و سرانجام آیا قوانین طبیعت و هستی در تناقضِ آشتیناپذیر باهم قرار دارند؟ آیا دردورنج در تضاد با سرور و خوشی است؟ و اگر فرض را بر این اصل قرار دهیم که انسان در میان قوانین و پدیدههای ضدونقیضِ هستی اسیر است، پس جای آزادی در میان این پدیدههای متضاد کجاست؟ و در ادامه به یک سؤال بزرگتر برمیخوریم و آن این است که آیا زندگی و هستی بر پایة دوگانگیهای آشتیناپذیر بنا شده است؟ و همینطور از پس این پرسش، پرسشهای دیگری نیز پدید میآیند: نقش و جایگاه «تضاد» چه در پدیدههای عینی طبیعت، چه در درون انسان چیست؟ ما با تضادهای موجود در روح و روان خود چگونه برخورد میکنیم و آیا اساساً متوجه حضور آنها در روانِ خود هستیم؟ آیا تابهحال ناظرِ برخاستن خشم یا حَسَد و کینه در درونِ خود بودهایم؟ و چگونه است که عمری را در حصارِ تنگِ ذهن و در کلنجاررفتن با خشم و حَسَد و کینه و ستیز با خود و دیگران سپری میکنیم؟ آیا این همان مفهوم واقعیِ «هستی» است؟ و اگر این نیست، چگونه میتوانیم با هستیِ واقعی و زندگیِ حقیقی، به دور از جهنمِ «ذهنِ مُتوَهّم» در سُرور و عشق و خلاقیت و زیبایی به سر بریم؟ قبل از هرچیز ذکر این نکته ضروری است که ما جهان را از دریچهی ذهنِ خود، ارزیابی و داوری میکنیم. ذهن سعی میکند همهی پدیدهها را با تنها معیاری که میشناسد توضیح دهد و در چارچوب محدودِ خود، تجزیه و تحلیل کند و آن معیار، منطقِ شخصی خود است؛ ولی آیا این توهُمِ بُلندپروازانهای نیست؟ آیا همهی پدیدههای هستی را میتوان در چنین چارچوب تنگی سنجش، ارزیابی و داوری کرد؟ آیا ذهنی که خود، یکی از دستاوردهای طبیعت و هستی است، میتواند بر آفرینندة خود فائق آید و از قوانین آن سرپیچی کرده یا آن را نفی کند؟ آیا ذهن، برتر و پیچیدهتر و عظیمتر از نظام بیکرانِ هستی است، ذهنی که خود فقط یکی از آفریدههای هستی است؟ طبیعی است که شبنم بهاندازهی وُسعتِ خود میاندیشد و میپندارد که دنیا بر مَدار او میچرخد و چهبسا با نظرِ تمسخر به اقیانوس مینِگرد؛ اما زمانی که از روی برگی میغلتد و به اقیانوس فرو میافتد، اقیانوس میشود، اقیانوس در او وارد میشود و از آن لحظه بهبعد او دیگر قطره و شبنم نیست و درست در همان لحظه ذهنِ قطرهایِ شبنم، اقیانوسی شده است؛ گویی این اقیانوس است که وارد قطرة شبنم شده است. ازآنجاکه بررسی مسائل و چالشهای اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و انسانی به عوامل متعددی دربارۀ چگونگیِ ایجاد و تداوم آنها بستگی دارد؛ لذا نیاز به ذکر پارامترهای تعیینکنندهای در این رابطه، ضروری به نظر میرسد؛ از جملهی این عوامل که در این بررسی توجهمند است، وضعیّت کنونیِ ذهن انسان، بهطورکلی است؛ لذا ذکر این نکته ضروری است که ذهن انسان، اینگونه که هست و هر فردی بهراحتی قادر به آزمونِ آن است، سرشار از ازدحام، هرجومرج و مملو از تضاد و درگیری در درون خود است و ازاینرو فاقد آرامش، روشنبینی و توانِ برقراریِ یک نظمِ هدفمند در جهت خلاقیت است و تنها عملکردِ مؤثری که در درون و بیرون دارد، ایجاد هرجومرج بیشتر و اضمحلال و ویرانی در درون و بیرون است.
انسان امروز بهرغم دستاوردهای علوم پزشکی، فضایی و تکنولوژی، در عرصهی روابط انسانی و توسعهی عدالت اجتماعی و اقتصادی پیشرفتی حاصل نکرده است و امروز بیش از هر زمان دیگری در مَعرض خطر انفجارهای هستهای و جنگ بین قدرتهای بزرگ و توسعهطلب در سطح جهان است و این، بر هرجومرج در درونوبیرون، بیشازپیش دامن میزند؛ اینجاست که اثرات یک ذهن پُر هرجومرج، بیشتر آشکار میگردد؛ درصورتیکه عملکرد یک ذهنِ آرام، روشن و دارای گستردگی، ایجاد نظم، بررسی و خلاقیت در رویارویی با هرگونه پدیدهای است که چه در درون، چه در بیرون با آن مواجه میشود؛ به همین دلیل است که دانستن و جمعآوری اطلاعات که در سیستمِ آموزشی که به آن علم و دانش داده گفته میشود و کسب آن موجب صدور مدرکِ تحصیلی میشود، نهتنها کمکی به رشد و بلوغ و خِرَد در انسان نمیکند؛ بلکه آشفتگی و بینظمی بیشتری نیز بههمراه خواهد داشت.
انسان بنا بر آفرینشِ هستی، مناسبترین و شایستهترین بستری است که هستی، بتواند اوج تعالیِ خویش را در وجود او به ظهور برساند و هدف هستی از خلق انسان نیز چیزی جُز تجلّیِ شکوه و عظمت خود در عالیترین پدیدهاش به نام «انسان» نیست؛ اما این سؤال پیش میآید که چه دید و تصوری از این «هستی» داریم: درک و ارتباط ما با این هستی چگونه است؟ و تا کجا نسبت به آن دارای شناخت هستیم؟ نقش و پیوند ما، در این ارتباط چیست؟ ولی از همهی این سؤالات مهمتر و اساسیتر و اصولیتر این است که ما تا چه حّد بر کشفِ خویشتنِ خویش، نائل آمدهایم؛ چراکه تا زمانی که «خود» را نشناختهایم. توانایی شناختِ هستیِ بیکران را در خود و در پیرامون خود، نخواهیم داشت و همچنان در انبوه افکار و اوهام و لذتهای حقیر و در میان دیوارهای سیاهِ محدودیتها و در «پیلة تنگ و تاریکِ ذهنِ ناچیز خود» سِپَری خواهیم کرد و مثل همیشه تصور خواهیم کرد که؛ زندگی یعنی «همین!» تا زمانی که سوزش آتش جهنمِ خودساختهای را که در آن به سر میبریم به استخوانمان نرسیده، آیا حاضر به پایانبخشیدن به این «تراژدی» هستیم؟ این تراژدی اسفناک، زمانی به اوج خود میرسد که آگاه شویم دلیل استقرار در چنین جهنم هولناکی، فقطوفقط در دو کلمه خلاصه میشود و آن «عَدَم آگاهی» است. طبیعت و هستی، سرشار از نعمتهای بیکران است و امکانات بسیاری برای رشد و شکوفاییِ روح و جسم انسان در آن موجود است. آنچه مهمترین عاملِ بازدارندة انسان از دستیافتن به اینهمه نعمت و فراوانی است، فقطوفقط عَدَم آگاهی است، همینطورکه در حکومتهای توتالیترِ کنونی نیز، مردم درحقیقت از عدم وجود آگاهی رنج میبرند؛ پس مهمترین حلقهی ارتباط انسان با هستی، همان حلقهی آگاهی است و همانگونه که بارها تأکید شده است، منظور از آگاهی، داشتن اطلاعات نیست؛ بلکه بازکردن آن منافذی است که بهوسیلهی ذهن روی چنین ارتباطی بسته شده است. هرگز نباید نقش ساختاری ذهن را در ایجاد و تداوم مانع برای «درک عمیقِ هستی» نادیده گرفته شود.
تعبیر «سادگی اسرارآمیز» درواقع پارادُکس است. تا زمانی که ما از حصار ذهن خارج نشده باشیم، در انبوهی از اوهام و تیرگیها دستوپا میزنیم و به دُورِ خود میچرخیم بدون آنکه ذرّهای از موقعیّتِ همیشگی خود، گامی فراتر رفته باشیم؛ اما پس از شکستنِ حصار، دیگر هیچچیز مانند سابق نخواهد بود، جوریکه برای شناختِ خودِ واقعی خویش باید رویارویی با «معجزه» را بیاموزیم.
جوهرة هستی، «یگانه و یکپارچه» است. این جوهرة پنهان، اساس و ماهیتِ همة پدیدهها را در جهان تشکیل میدهد. این جوهرة هستی لحظهای که خود را در پدیدهها آَشکار میسازد، باید تبدیل به «دو اصل» شود و این دو در چالش باهم موجب حرکت، رشد، تداوم و تکاملِ پدیدهها میشوند. دو اصلی که در ظاهر جنبة متضاد دارند؛ اما در اصل نقش موتور محرکة پدیدهها را بر عهده دارند: ماده و آگاهی، زنومرد، شبوروز... .
تمام زندگی، شامل این دو اصل است و در پَشت این دو آن «جوهر یگانة هستی» پنهان شده است؛ اما نکتة قابل توجه بهخصوص دربارۀ انسان که نوع عالیِ هستی به شمار میرود، توجه به این امر است که در حقیقت این دو اصل واقعاً با یکدیگر تضادِ آشتیناپذیر ندارند؛ بلکه چنانچه با دیدی روشن نگریسته شود، این قطبها درواقع مکمل یکدیگر و در ادامة همدیگرند و چنانچه نیک نگریسته شود در ورای این دو نیرو، درواقع یک انرژی واحد وجود دارد که به دو نیم تقسیم شده است و آن انرژی، هستیِ فراگیر است و اینجاست که نقش هشیاریِ انسان در درکِ عمیق این پدیدههای متناقض نما، آشکار میشود. آزادی، در حقیقت درکِ عمیقِ ارتباط بین «اضداد» است. دیدنِ پیوند بین شبوروز و وابستگیِ این دو به هم، در بازنمایی و تعریفِ آن دیگری، از نکات ظریفِ این ادراک است و همینطور آینهبودن سیاه در برابر سفید، زن در برابر مرد و سرانجام زندگی در برابر مرگ. درواقع این تضادهای ظاهری، فقط دو بال یک پرندهاند که هر دو برای پرواز پرنده، لازم و ضروریاند و دانستن این «راز تحوّلِ متضادها به مکملها»، یکی از مهمترین رموز هستی است؛ بنابراین هرگاه دو چیز را میبینید که در ظاهر باهم متضاد یا متناقضاند باید در جستجوی پیوندی باشید که آنها را به مکملِ یکدیگر تبدیل میکند و تعجّب خواهید کرد اگر بدانید که در جهان هستی، هیچ پدیدة متضادی وجود ندارد و این فقط مکملها هستند که اینگونه به نظر میرسند: درخت به بالا رشد میکند و درعینحال ریشههایش در خاک، عمیقتر فرومیروند؛ مرگ، دشمنِ زندگی نیست؛ بلکه کمک میکند که زندگی تازه شود. تاریکی، دشمنِ نور نیست، فقطوفقط غیبتِ نور است و درواقع تضادهای ظاهری اَشکال متفاوت انرژیاند؛ برای همین است که گفته میشود که برای درک متناقضنماها (پارادُکسها)، باید بسیار هشیار بود و درواقع آزادی، درک عمیقِ «ارتباط بین اضداد» است و پیوندهای میان اضداد. آنگاه تاریکی و نور دیگر دو تا نیستند؛ بلکه میان آن دو درجاتِ متفاوتِ نور وجود دارد. با درکِ این رموز است که جهان هستی رقصی میشود در میان انرژیهایی که باهم دیدار میکنند، درهم میآمیزند، درهم ذوب میشود و به یکدیگر تبدیل میشوند و زمانی که همة جهانِ هستی را بدون هیچ تضادی ببینی، البته سُروری عظیم در تو برمیخیزد. هنگامی که آگاهی به درکِ «پیوندِ نهانی و درونی تضادها»، بهعنوان «پدیدههای مکمل یکدیگر»، میرسد، از بِستر این آگاهی، مسئولیتی عظیم از عُمقِ وجود تو بر میخیزد و ازآنجاکه دیگر انرژیهای تو در مسیر «درگیری» میان تضادهای ظاهری به هَدَر نمیرود، این احساسِ مسئولیت به ابعاد مختلف زندگیِ انسان تَسّری پیدا کرده، به این معنا که همة هستی را بهعنوان جلوههایی از هستیِ وجود خویش به شمار میآورد و با همة پدیدهها؛ ازجمله گیاهان، جانوران، طبیعت و کائنات، احساس هماهنگیِ مهرآمیزی در انسان برمیخیزد و چنانکه گفته شد از بِستَرِ این عشق به هستی، مسئولیتی عظیم برمیخیزد، همانگونه که قبلاً هم ذکر شد، درکِ عمیقِ اسرارآمیزبودن هستی، زمانی بر شما آشکار میشود که به هوّیتِ حقیقی و منحصربهفرد خویشتنِ خویش بهعنوان عالیترین دستاورد هستی، یعنی «آگاهی و هشیاری حضور»، پی بُرده باشید. در این صورت شما (پس از این هشیاری حضور) دیگر آن انسان سابق با آن دریافتها، احساسات و تحلیلهای معطوف به ذهنِ حقیر، نخواهید بود. از آن پس شما تولد نوینی را در لحظهلحظهی زندگی خود تجربه خواهید کرد که حتی پیش از این قادر به تصور آن هم نبودید. از آن پس، شما قطرهای خواهید بود که اقیانوسی به درون آن وارد شده است. آنچه تا آن لحظه قطرة کوچکی بوده است با هزاران تضاد در درون خود، تبدیل به اقیانوس نیرومندی شده، سرشار و غنی و درعینحال دارای گسترهای بسیار وسیع به پهنای بیکران هستی. آن زمان حتی لحظهای را هم از دست نمیدهید؛ به این معنا که درعینحال که در اعماق درون خویش در آرامش و امنیّتِ کامل مستقر هستید، در بیرون و دررابطهبا پدیدههای اطرافتان مشغول بازی، خلاقیت، سُرور و کُنشِ نیرومند هستید.
زمانی که شما گِرة کور اسارت در افکار زائد و فضای خفقانآورِ ذهنِ تاریک و هولناک را پَشت سر گذاشتید، زمانی که با نگاه ثابت، مُداوم و بدون قضاوت خود، بر تمام هرجومرج و افکار زائد و تمامیِ خصلتهای بیمارگونه نظیر: حرص، خشم، کینه و اندوه، پیروز میشوید، در دَم به روشنایی ذهن خود و تمامیّتِ روح خود دست مییابید و این بزرگترین تحول شما در طول زندگیتان خواهد بود. آنگاه سرشار از سرور میشوید. آنچنان به وَجد میآیید که تا قبل از این حتی تصورش را هم نمیکردید. وقتی که دیوار بین شما و هستی، که دیواری «خودساخته» و «کاذب و وَهمی» است برداشته میشود، شما خود را در میان گسترة عظیم و بیکرانِ هستی مییابید. گشوده بر تمامیِ آنچه که برازنده و زیبندة یک انسان فرزانه است؛ چراکه در آن زمان همة هستی با همة دستاوردهایش، با تمام نعمتهایش و با تمام شکوهش در شما جاری خواهد شد، شما تمام گذشته را نیز در خود خواهید داشت، گرچه هیچ نیازی به آن ندارید.
تمام شاعران، نقاشان، دانشمندان و تمام دستاوردهای باشکوه انسان، آمادهاند تا با اراده و خواست شما در درونتان حضور یابند. تمام آیندة لایزال و همة گذشته را در تکتکِ سلولهایتان دارید.
تمام هستی در «لحظة اتمیِ حال» در شما تجلّی خواهد یافت. تمام فضا، طبیعت و ستارگان در شما جاری خواهند بود.
آیا از اینکه جزئی از این هستیِ اسرارآمیز بوده و بهنحوی با عظمت و شکوه آن در ارتباط هستید و بهخاطر آن چیزهایی که شما را احاطه کرده یا درونتان نهفته است، احساس شادی، حقشناسی و سپاسگزاری نمیکنید؟
برای مشاهدة این هستیِ اسرارآمیز و باشکوه، آن را از درونیترین مرکز وجود خویش و درون قلبتان احساس کنید و برای این کار باید همة تلاش خود را برای رسیدن به درونیترین مرکز وجود خویش انجام دهید؛ حتی اگر این تلاش مستلزم مُردن بر همة گذشتهها باشد، مُردن به آن هوّیتِ کاذبی که بهرغم خواست و شناخت شما، از کودکی، ازسوی جامعه و همة اهرمهایش به وجود شما حُقنه شده است، باید بنیان این هوّیتِ کاذب کنونی را، که توسط «ذهنِ تحمیلی» برای خود ساختهاید درهم بریزید و بگذارید در فضایی کاملاً خالی، هستی بتواند به آن فضای خالی ذهن شما وارد شود. بگذارید هستی با هارمونی و غنایی سرشار از همة دستاوردهای خود، به فضای خالیِ شما، راه یابد. فقط آن زمان است که به وجود حقیقتی و منحصربهفرد خویش، پی خواهید بُرد، زمانی که از پرتو آگاهی، همة هستیِ وجودتان روشن میشود، مسئولیت عظیمی از عمق وجود شما برمیخیزد. به این معنا که نسبت به آنچه در تمام هستی اتفاق میافتد، احساس مسئولیت میکنید؛ چراکه آن روشنایی به شما نشان داده است که شما بخش جداییناپذیر از همان هستی، هستید و این احساس خویشاوندی با تمامیّتِ هستی، احساس مسئولیتِ ستُرگی را در شما برمیانگیزد. این احساس مسئولیت، خُشک و رسمی و قراردادی نیست؛ بلکه از عشقی عمیق به وجود خودتان و تمامیّتِ هستی، که دیگر قابل تفکیک نیستند، سرچشمه میگیرد. زمانی که شما به هوّیتِ حقیقی و انسانیِ خویش و فردیتِ منحصربهفرد خویش پی میبرید، لحظهلحظهی زندگیتان متحول میشود و شما آن تحول را احساس میکنید. وجود شما با آن احساس، غریبه نیست؛ زیرا که در زمان تولد به گونهای ناخودآگاه در سرشت شما وجود داشته است. جوهرة هستیِ شما با آن درآمیخته بوده است؛ اما شما در آن زمان قادر به درک و دریافت آن نبودهاید، اینک پس از وصال مجدد با آن و پس از لمس آن احساس از درون خود، دیگر هرگز آن را از دست نخواهید داد. در آن زمان است که حتی یک لحظه را هم از دست نمیدهید، به این معنا، درحالیکه در اعماق وجود خویش در آرامش و امنیّتِ کامل مستقر هستید در بیرون، در تعامل با پدیدههای اطرافتان، مشغول بازی، خلاقیت، سرور، کُنش و هستیورزیِ ناب خواهید بود. سرانجام زمانی که ساحل دریا را ترک میکردم احساس کردم اقیانوسی، قطرة کوچکِ هستیام را فرا گرفته است.
تعمقی در ژرفای هستی
توتم , رویامولاخواه