قبض و بسطهای امید و ناامیدی
نوشته: «ایمان نمدیانپور»
تحلیل جامعهشناسانه امید و ناامیدی و فهم چرایی بسط ایدهی ناامیدی در تاریخ ایران معاصر، و امتداد و غلبهی ناامیدی مسألهای بنیادین برای فهم منطق اجتماعی زندگی ما ایرانیان است.
چرا باید امیدوار بود، حتی اگر امید به یک افق ناممکن و دور دست تبدیل شود. امید در بستر ذهنی سوژه شکل میگیرد و گامبهگام انسانها تلاش میکنند تا امید را در جهان زندگی خود برجسته سازند.
سوژه در مناسبات و شکستها و پیروزیهای تاریخی امید را میسازد و در متن زندگی بهنمایش میگذارد. اینگونه گمان میرود امید در برابر سوژه قرار دارد، ولی امید چه در شکستها و چه در رخدادهای خوشایند همواره یک امر درونباش در سوژه است.
امید امری در برابر من نیست، امید همان ابژهای است که ما با آن زندگی میکنیم و هر روز در دل چنین امیدی مناسبات و سازوکارهای جهان خود را با آن سامان میدهیم. انسان تا مادامی که به زندگی امتداد میدهد و خود را در جهان میگستراند، همان امید است و تنها در صورتی که خود را با نیت خودخواسته، از جهان حذف میکند، به خود و امید پایان میدهد.
اینگونه بهنظر میرسد که اکثر آدمیان به دلایل شخصی و اجتماعی میل به بودن در برابر نبودن دارند و این میل یعنی حضور امید در انسان. ساختارهای اجتماعی، جنگ، شوکهای فردی و سوانح طبیعی، همهی این موارد قبض بسطهای امید محسوب میشوند.
سارتر در هستی و نیستی نشان داده است که هم هستی، هستی دارد و هم نیستی واجد هستی است. با این پیش فرض، ناامیدی قسمتی از من انسانهاست که در برابر قسمتی دیگری از من یا درون انسانها قرار میگیرد. به یک معنا امید و ناامیدی دو وضعیت بودن در موقعیتهای ساختاری زندگی ما انسانها هستند. در پارهای روندها و ضرورتهای تاریخی و اجتماعی، امید بر ناامیدی چیره میشود و در موقعیتهای دیگر زندگی، ما با ناامیدی مواجه میشویم.
تاریخ ایران، تاریخ شکستها در برابر امید است، بهمعنای دیگر در تاریخ صد سالهی ایران بعد از مشروطه، ما همیشه در امتداد یک ناامیدی زیست خود را سامان دادهایم. هر چند در قطعههای زمانی و تقویمهای تاریخی، امید تبدیل به یک گفتمان غالب شده بود، ولی در کوتاهمدت دوباره ساختارهای ناامیدکننده، روح خود را بر جهان زندگی ما ایرانیان پرتاب کرد.
از حیث جامعه شناختی تاریخی باید گفت روح ناامیدی «مای» ایرانی در سنت استبداد و خودکامگیِ تبارِ نظامهایِ پادشاهی ریشه داد. هر چند استبداد و خودکامگی در ایران نیز معلول یک امر تاریخی دیگری است؛ بهنام مناسبات اقتصادی و نوع نظام سرزمینی.
باید گفت؛ هر دو نیرو، در روندهای تاریخی در حال بازتولید همدیگر در زندگی ما ایرانیاناند. اگر از مشروطه تاریخ بیداری ایرانیان را همان تاریخ تولد امید بنامیم، ما در مشروطه و شکلگیری مجلس، جرقههای امید را در خود کشف کردیم. میتوان گفت روح امید، خود را در بستر متن اجتماعی به نمایش در آورد و ما قامت امید را در یک پارلمان نصف و نیمه مشروطهی سلطنتی تجربه کردیم.
البته این امید زود به ناامیدی تبدیل شد و امید ما ایرانیان زیر توپ غربیان و سلطنت دوام نیاورد و روح ناامیدی خود را دوباره در بستر زندگی ما آشکار کرد. تاریخ اجتماعی ایران بعد از مشروطه همچنان در قبض و بسطهای امید و ناامیدی در حال حرکت و تکاپو بود و در خلال ین روندها گاهی در تقویم زمانه امیدوارانه زیست و گاهی با ناامیدی، به امید امیدوار بود.
از یک منظر دیگر باید اینگونه بیان کرد که جهان و مناسبات آن افق نامشخص و ناشناخته دارد. ناشناختگی ساختار کلی جهان، یا همان ناامیدی هستی شناختی میتواند بسترهای ناامیدی را در انسان بپروراند. وقتی جهان برای انسان راز واره باشد، آنگاه کلیت جهان برای سوژه رعبآور خواهد شد.
میتوان گفت عدم شناخت جهان پیرامون به رازمندی جهان کمک میکند و آدمی برای رهایی از این راز تلاش میکند با ساختن افق امید بر اضطرابهای جهان درونی و بیرونی خود غلبه کند. بهطور دقیقتر میتوان گفت علم و نگاه علمی به جهان با تمام نقدهای که به آن میشود، خاستگاه امید را زنده نگاه میدارند. با کشف و یا یک اختراع گویا انسان قسمتی از ناشناختههای جهان درون و برون خود را آشکار میکند و این آشکارگی، لحظات امید را در انسان احیا میکند.
راز و راز زدایی انسانها همان امید و ناامیدی انسانها در تاریخ است. وقتی رازی در جهان وجود دارد، گویا ناامیدی بر جهان هژمونیک شده است و وقتی این راز بهواسطهی علم و تفکر انتقادی زدوده میشود، ما با لحظه امید مواجه میشویم. امید در چنین وضعیتی در میدان اجتماعی ما خود را بهنمایش میگذارد.
بهطور کلاسیک در دو سنت فکری مرسوم تاریخ اندیشه اجتماعی و سیاسی، مارکسیستها و لیبرالها نمونههای از ساختن افق در زندگی اجتماعی در سطح کلان بودهاند و امروز هم هستند. بهطور مشخص امید را میتوان در دل تقابلهای نظری و فاصلههای منطق اجتماعی آنها ترجمه و فهم کرد.
امید در دستگاه فکری مارکسیستها، البته با تمام روایتهای متکثر، در یک امر مشخص و معین که همان حذف تفاوت طبقاتی در جهان آینده است، خود را بازنمایی میکند. حذف نظام طبقاتی یا حذف طبقهی تهی دست از رؤیاها امیدهای نظام مارکسیستی است. هر چند نتایج این امید در روند تاریخ امری غیر از ناامیدی نبود، ولی تا آنجایی که به افقسازی و بازتولید امید ارتباط دارد؛ این نگاه تلاش کرد وعدهی یک امید بزرگ را برای انسانها بسازد.
از حیث پیامدهای اجتماعی، امیدِ برساخته شده از ایده مارکسیست، دستآوردی آنچنان ناامید کننده داشته است که عدهای چنین ایدهای را دشمن دموکراسی مینامند. زیرا در مواجهه عدالت و آزادی، مارکسیستها، یا اگر دقیقتر بخواهیم سخن را بسط دهیم، حکومتهایی که در عمل آموزهای مارکسیستی را در جهان اجتماعی اجرایی کردند، راه رسیدن به عدالت را قربانی کردن آزادی تعبیر کردهاند.
در نهایت، تاریخ انضمامی امید مارکسیستی، به دولتهای تمامیتخواه و مطلقگراخواه متمایل بود، دولتهایی که برای بسط ایدهی عدالت، امکانی جز حذف صدای امر خصوصی را نداشتند. از یک نهاد خصوصی تا کنشهای هنجارشکنانه فردی که مستقل از دولت باشند، در دستگاه سیاستگذاری مارکسیستها، کنشهای ناعادلانه و یا در راستای ناعادلانه کردن امر اجتماعی تعبیر میشد. دولت قرار بود یک جهان غیر طبقاتی را برای سوژهها هموار کند و امکانهای تمایز را در زیست جهان سوژهها بزداید، ولی دولت در این کشورها به یک هیولای ترسناک و بهوجود آورندهی بنیادهای ناامیدی تبدیل شد.
لیبرالیزم نیز دست کمی از مارکسیست در تباهی امید نداشت. باید گفت هر دو، دو طیف جریانهای ناامید کننده در جهان صنعتی و معاصر بودند و احتمالاً هستند. اساس امید در لیبرالیزم توجه به فردیت و فردیتگرایی سوژه در عمل و نوع سیاستگذاری است. لیبرالها معتقدند با پیوند خوردن انسان با آزادی و رها شدن از قیود ساختاری که انسان را کنترل میکنند، انسان به رهایی نزدیک خواهد شد. دستآوردها و پیامدهای لیبرالیزم، تولد نوع دیگری از ناامیدی در جهان معاصر بود. سودگرایی و تبدیل انسان به یک موجود اقتصاد محور که جهان و مناسبات جهان را صرفاً بهمثابه یک امر کالایی مینگرد، از دستآوردهای ناخواسته لیبرالیزم و امروزه نئولیبرالیزم است. تبدیل جهان به متن و حاشیه در سطح جهانی و تبدیل شهرها به نمادهای طبقاتی شده در تمام سطوح، نشانههای عریان زخمهای امید یا به زبان سلبی، جوانه زدن ناامیدی نئولیبرالیزماند.
تحتتأثیر چنین الگوهاي فرهنگی و رفتاري، دوستیها و پیوندهاي عاطفی درون خانواده و بین خانوادهها بر اساس تفاهمات و ارزشهاي ذاتی یکدیگر صورت نمیپذیرد بلکه بر پایهي داشتههاي دو طرف رابطه تنظیم میگردد و گزارهي معروف هابز که میگفت؛ انسان گرگ انسان است، رشد میکند. در این فرهنگ، جامعه عرصهي نزاع همه علیه همه میشود، فردگرایی خودخواهانه رشد میکند و افراد به یکدیگر به عنوان ابزاري براي رسیدن به اهداف مادي خود مینگرند . مناسبات خانوادگی به مناسبات پولی صرف تبدیل شده و در چنین ساختار کالایی شدهاي، رابطهی انسان – انسان به رابطهی انسان با کالا تقلیل داده می شود و صفات و ویزگی هاي انسانی در ارتباط با کالا شکل میگیرد.
مدرسه، دانش، و هر امری که دولت باید بهواسطهی یک نهاد قدرتمند آن را بهصورت عادلانهای در اختیار شهروندان قرار دهد تبدیل به یک کالا و سوژهای اقتصادی شده است. خیابانهای طبقاتی شده و رستورانهایی که امکان حضور هر سوژهای را ناممکن میکند، ایده فردگرایی را که قرار بود جهانی آزاد و دموکراتیک بنا بنهد، تهی از امید کرده است.
رشد افراطی فردگرایی و عدم مداخله افراطی دولت و تبدیل دولت به یک نگهبان و محافظ، سرمایهداری، به دوگانگی انسانها دامن زده است. یکی از بحرانهای نظام سرمایهداری بازتولید نابرابری آموزشی در مدارس و قبولی دانشآموزان از طبقهی متوسط به بالا در دانشگاهها و رشتههای خاص و پر طرفدار است. مدارسی که از کودکی تمایز را در کودک و نوجوان نهادینه میکند. این تجربه فقر و جدا افتادگی، امیدهای وعده داده شده لیبرالیزم را به یک افسانه تبدیل کرده است. کودکانی که از کودکی خود را در یک موقعیت بسیار متفاوت با دیگری میبینند. آیا با چنین ساختاری که در تمام لحظات نظام سرمایهداری در حال بازتولید است، میتوان از امید سخن گفت؟
البته از زاویهای دیگر هم مارکسیستها و هم لیبرالها توانستند افق امید را در سوژهها نهادینه کنند. نقدهای مارکسیست ها و نئومارکسیستها توانست سویههای بدقواره سرمایهداری افسارگریخته را کمی تعدیل و یا در بهترین حالت، امکان شناخت سویههای هژمونیک کالایی شدن و مصرفی شدن انسان را واکاوی کند.
واکاوی و تبارشناسی جهان سلطه در پارهای موارد منجر به عقبنشینی سرمایهداری از رویکرد هژمونیک خود شده است. مقاومتهایی که در جهان جدید، به وساطت سنت انتقادی در حال جریان است؛ همان امیدی است که در لحظات و دقایق تاریخ خود را نشان میدهد.
امید و ناامیدی، قسمتی از منطق ساختاری سازوکار وجودی جهان هستند که امکان حذف آن در این امکانمندی ساختار بشری و اجتماعی ناممکن است. ما صرفاً قادر خواهیم بود در دیالکتیک امید و ناامیدی با خلاقیتها و امر هنری و شاعرانه بر ناامیدی غلبه کنیم و جهان را کمی امیدوارانه بهنمایش درآوریم. پر کردن جهان همان دمیدن روح امید در جهان بیروح است. باید گفت علاوه بر ادبیات و امر هنری، علم و تکنولوژی هم بر امیدوارانه دیدن و افق امید میدمند.
در نگاه بلوخ، «ما آکنده از ظرفیتهای تحقق نایافتهای هستیم که مبنای خیالات و رؤیاهایمان را میسازد و ما را بهسمت تغییر و خود تحققبخشی میکشاند. ما همیشه چیزی بیشتر از خود فعلیمان هستیم، همیشه از خودمان جلوتریم، همیشه ظرفیتهایی که هنوز فعلیت نیافتهاند ما را به پیش میبرند، ظرفیتهایی که ما را به کنش و طغیان وا میدارند.(بلوخ،1401).
امید در ساختارهای ایده و امر نوشتار نیز خود را بهنمایش میگذارد. هر متنی که ما را به یک کنش ذهنی و عملی رهنمون کند، میتواند بذرهای امید را در جامعه گسترش دهد. بهصورت دقیقتر هر انسان با نشان دادن سازوکارهای زندگی و نقد موقعیتهای روزمره بهصورت سلبی و یا ایجابی به تولد امید کمک میکند. یک نویسنده در حوزههای مختلف وقتی مینگارد و لحظات و قطعاتی از موقعیت زیست جهان را میکاود و بعد از کاویدن و مفهومی کردن ابژههای بیرونی، با تولد ایده که من نام آن را ایدههای امید میگذارم، بر شور و بودگی زندگی میافزایند. باید گفت امید همان شور و حس درونی انسانهاست که آدمیان تلاش میکنند در دقایق و دمادم زندگی آن را احیا کنند.
پرسش دیگری که میتواند در راستای منطق پیش برندهی امید در برابر مخاطب قد علم کند، کرانههای امید است. کرانه بهاینمعنا که ما از چگونه امیدی در ساختار زندگی باید سخن بگوییم و یا حد مرزهای بسط ایدهی امید تا کجا امکان بسط و گسترش دارد. اساساً چه نوع از امیدی را میتوان در عرصهی جامعه و حوزه خصوصی به کاربست. پرسش از امکان امتداد و سخن گفتن از ایدهی امید است و اینکه ما در ایدهپردازی باید از کدام سویه از امید سخن بگوییم.
ابتدا از مذهب سخن بگویم؛ مذهب در گفتارها و کردارهای خود، سوژههای خود را به یک امید دعوت میکند. بیایید کرانههای این امید را واکاوی کنیم و مشخص کنیم مذهب، ساختارها و روایتهای چنین امیدی را چگونه به مخاطبان ارائه میدهد. مذهب بهطور کلی و از منظر دورن متنی از یک امید چه در این جهان و چه در جهان دیگر سخن میگوید. صلح، آرامش دائمی، فروپاشی ستمگران و پیروزی فرودستان از افقها و یا دقیقتر بیان کنیم؛ از امیدها یا همان رؤیاهای مذهب برای بشر است.
رؤیاها همان افقهایی هستند که اساساً دست یافتن به آن ناممکن است و آدمیان برای فرارفتن از موقعیت اکنونی دست به تصور سازی دستنایافتنی میزنند. مذهب در ساختار این جهان وعدهها را طرحاندازی میکند، ولی در بیشتر مذاهب، تمام این وعدهها در پایان تاریخ محیا خواهد شد، گویا در انتهای تاریخ فرد و یا یک موقعیت دگرگون کنندهای تمام رؤیایهای انسانهای کل تاریخ را محقق خواهد کرد.
من بهمثابهی یک جامعهشناس به صحت و سقم این امید توجه ندارم، یا در این اینجا آنچه برای من واجد اهمیت است، کارکردهای بیرونی چنین وعدهای است. نشانههای چنین امیدی بهگمان من از یک وعدهی کلان و امید فرا بشری ریشه میگیرد، یعنی امید در روایت امر مذهبی یک روایت دوردست و فرادستی است. روایتی که کمتر در جهان انضمامی سوژهها خود را پدیدار میکند. تحلیل و واکاوی متون مقدس نشان میدهد که امید همیشه در پس تاریخ اجتماعی قرار دارد و نتیجه یک امر خوب در پایان تاریخ تحقق خواهد یافت.
اما اساساً کدام امید را باید بازسازی کرد و در جامعه پروراند و به آن امید دل خوش کرد. از کدام امید میتوان سخن گفت که سوژهها را کمتر به انتهای تاریخ حوالت دهد. ابتدا میتوان به سراغ تفسیر متن مقدس رفت، تفسیری که مفسران مدرن در باب خوانش متن مقدس میتوانند انجام دهند، باید مبتنی بر انسانشناسی مدرن باشد و با توجه بهمناسبات انسان معاصر برساخته شود. یعنی روایتها یا سنتهایی از امید را در دل متون مقدس استخراج کرد که امید را در اکنونیت ببیند.
بهطور مثال میتوان از ماکس وبر جامعهشناس نام برد، که معتقد است در روایت پروتستان از دین که بهواسطه یک نوع زهد شکل گرفته است، هر فردی که تلاش کند و کار کند میتواند صفات خدا را احیا کند. کار، تلاش، زحمت و توجه به دنیا برای جمعآوری ثروت و پول در تاریخ، امکان ساخته شدن یک موقعیت جدید بهنام سرمایهداری را امکانمند کرده است.
مارکس جهان جدید را در کتاب دورانساز خود، یعنی سرمایه، جهانی مبتنی بر سود تصور کرد و وبر نیز در اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری نشان داد؛ که چگونه غرب با تفسیر روایتی تازه از دین توانست صفات خدا را در کار متجسم کند، در طول روند تاریخی، ایدهی کار به یک مفهوم امر مطلق و مبنای نظامهای قشربندی قرار گرفت. دولت نئولیبرال نماد و نمایندهی همان تفکر تاریخی غرب محسوب میشود؛ که امروز هر امر فرهنگی و کار فرهنگی را به مثابهی یک کالای پولی مورد تأمل قرار میدهد.
ولی امکان دیگری که میتواند امر امید را در جامعه ممکن کند و آن را از یک امر آخر زمانی به یک امر دمدستی تبدیل کند؛ ساختن امیدهای کوچک است. امیدهای کوچک و خرد چیستند. برای فهم این گزاره باید از ارنست بلوخ کمک گرفت.
تفسیر من از این سخن ارنست بلوخ در متن کتاب روح اتوپیا، که میگوید «موسیقی، هنر و مذهب را برای کشف بالاترین استعدادهایی جستوجو میکند، میتواند تهی بودگی زمان حاضر را پر کند و طلسم ناامیدی و بدبینی حال را باطل سازد» (بلوخ،1401) قابل تفسیر است. میتوان گفت، موسیقی و امر هنری و مذهب اصلاح شده با رویکرد این جهانی میتواند لحظات امید را در ما بپروراند.
هنر و ادبیات میتوانند خالی بودگی انسانها را پر کنند، پر شدن امر خالی یا همان نیستی بهواسطهی هنر و ادبیات و مذهب اصلاح شده، نه در آیندهای دور، بلکه در اکنونیت ممکن است. این سه عنصر، امیدها و رؤیاها را اپوخه(در تعلیق قرار دادن) قرار نمیدهند، امید در این مثلث به یک امر دمدستی نزدیک میشود؛ یعنی امید همان اکنون و بودگی هستی در کنشهای جهان ماست.
ما در چنین وضعیتی با یک هبودگی و یکسانی افق امیدها، با حفظ موقعیتهای زبانی بههم نزدیک میشویم. در منطق دکارتی، اساساً بین امید و انسان یک فاصله وجود دارد و این فاصله در منطق افلاطونی در ایده مُثل افلاطونی خود را بهنمایش میگذارد، بهاین معنا که امید اصیل نه در این جهان، بلکه در جهانی دیگر و والا محقق خواهد شد.
نگاه فلسفی پرگماتیسمی، در برابر دوگانهانگاری تاریخ اندیشه قرار دارد. چنانچه رورتی در نقد این دوگانهانگاری در دستگاه فلسفی هگل میگوید: «متأسفاانه هگل تعبیرهای ذهنی و عینی را برای وصف کردن توصیفهای متوالی، که نیاز های اجتماعی متوالی آنها را پیشرفت مستمر اخلاقی و فکری ضروری ساخته است، بهکار برد و اصطلاح اتحاد ذهن و عین را در وصف پایان تاریخ بهکار گرفت. این نوع از تفکر یک نوع خطا ایدهای محسوب میشود، زیرا که دوگانهانگاری فرسودهای را بیش از اندازه واجد اهمیت میدانست» (ررتی،1384). میتوان گفت، در دستگاه فلسفی کلاسیک هیچگاه نمیتوان واقعیت را شناخت، زیرا میان ما و آن، موانعی وجود دارد و یک امر در خود و ناشناخته همیشه در تحلیلهای اجتماعی آنها وجود داشت.
ررتی بهمثابهی یک پرگماتیسم، در نقد این دوگانگی به فلسفه جان دیویی متمسک میشود و بیان میکند که باید ایده و نظام اخلاقی را مورد تحلیل و توصیف قرار دهیم؛ که به امر دموکراسی منتج شود نه معرفت مطلق. در نگاه ضد ذات باور، تمایز نمود و واقعیت جای خود را به تمایزهای میان سودمندی نسبی توصیفها در رسیدن به توافقها میدهد. باید گفت در دستگاه پرگماتیستها آنها صدق یا حقیقت را جستوجو نمیکنند، هدف آنها در تحقیقات فلسفی، سودمندی است. میتوان گفت در این نگاه میان آنچه سودمند است و آنچه درست در نظر گرفته شده است، تمایزی وجود ندارد.
با این رویکرد میتوان امید را انضمامی و دمدستی توصیف کرد، زیرا هر چند امید میتواند همچنان یک افق بماند، ولی نمیتوان آن را بهمثابهی یک نومن و راز در تاریخ مشاهده کرد. بهتر است بگویم امید یک مُثل در انتهای تاریخ نیست، ما هر لحظه با امید مواجه میشویم و همین امید میتواند در دقیقهای دیگر از تاریخ به یک امر ناامیدکننده تبدیل شود. با چنین نگاهی ما امید را در متن اجتماعی اکنون خواهیم ساخت و با ویرانی یک امید که همان ناامیدی نام نهاده میشود، برای سودای افق امید دیگر تلاش میکنیم.
1. بلوخ، ارنست، (دیالکتیک امید). گزینش و ترجمه؛ شروین طاهری. تهران؛ انتشارات افکار جدید
2. ررتی، ریچارد، (فلسفه امید اجتماعی). مترجمان؛ عبدالحسین آذرنگ و نگار نادری. تهران؛ نشر نی
قبض و بسطهای امید و ناامیدی
توتم , رویامولاخواه