نقدی بر رمان کوتاه مرده ریگ نوشته ی محمدرضا سالاری :
رویا مولاخواه
لزومی ندارد که کیفیت ماجراهای مورد اشاره در یک اثر داستانی کاذب باشد، مولف می تواند بر این باور باشد که همه ی آن ماجراها صادق اند با این حال چیزی که اورا بدل به یک داستان پرداز می کند این است که او هیچ چیز را تایید نمی کند، بلکه چیزی را نشان می دهد.
نیکلاس ولترستورف
رمان مرده ریگ ، در سال ۱۳۹۲ منتشر و باز نشر آن از انتشارات هیلا در سال هزار و چهارصد این رمان کوتاه را از نویسنده تادانو به مخاطبین جدی معرفی کرد.
مرده ریگ بازخوانی روایتی از شش شخصیت است که هر شخصیت، برآیند زبان و جغرافیا و هویت خود زیست و خاستگاهی معنامند دارد که در نحوه و فرم داستانی شیوه ابراز، خود را متعین از بسامد حضور خود کرده است.
هر راوی ،در تبیین داستان خود ،فرم و زبان و جهانی متصاعد از خاستگاه خود را داستانی کرده و خواننده در مواجهه با بخش ها مختلف داستان، سفری را در جغرافیای نمادین وطن می آغازد و در حین این سفر با تکوین خود، روایت را کامل می سازد .
داستان بر محور شخصیت هایی که به رغم انفصال در زیست داستانی شان ،در اتصالی واگرا ،در رویدادی بهم برخورده اند ،روایت می شوند و همینطور که اتفاق انها را سر راه هم می کشاند تا رویدادی معنامند را به تکوین برسانند ؛ در واگفتن از خود ،زیست و هویت تاریخی و جغرافیای خاستگاه خود را نیز ،در حین داستانی بودن نمایه مند می کنند ؛ تا هر شخصیت در خاستگاه جغرافیایی اش با تیپ سازی که «سالاری »در داستان به انها بخشیده ،هویت فردی انها را در اجتماعی ملی بهم پیوند بزند.
شخصیت «شیوا » در ابتدای رمان ، هدفمند و دیالوگ یک طرفه ای که در وانمایی خود به مخاطب بازنمایانده می شود ، کارکردی جامعه شناسانه و تحلیلی روانگرایانه را طلب می کند.
شخصیت پردازی در روایت اول گونه ای نماینده ی فرهنگی تقلیل یافته از اکنونی است که ظاهر و صورت ادمها در تعین پذیری شخصیت ها، برجسته تر از ژرفنای وجود آنها شده و مدرنیته در ابزار صورتگری و پرداختن به روساخت با دیالوگهایی که سیال ذهنی را تبیین
می کنند که در سکوتی توام با حضور ،دچار غیبت مکالمه است ، مخاطب را با جهانی تهی از مکالمه ، تهی از بودگی و تهی از رابطه ای معنامند، مواجه می کند که رابطه ی زناشویی در آن ، بدل به همزیستی بدن ها شده که در توپوگرافی های روایت شده از منظر جغرافیا هم ،در دو زیستگاه متضاد به انقیاد رسیده اند.
«شیوا »نمادی از تقلیل فرهنگی است که در زوال بشری بدل به کاریکاتوری از زن امروز گشته است که پوسته ای از مدل های امروزی را بر خنگی اجتماعی خود پوشانده و با بزک ،سعی در نمایاندن خود و بروزرسانی هویت اجتماعی زن کالایی امروز است.
وانمایی شخصیت «شیوا » نوعی دگم واره در پردازش خودی است که در واقع ضد اومانیسم و هر تعامل انسانی را به نمایش می گذارد و در روایت او حتی صدای «شیرین » که مخاطب گفتگو با وی است ؛ شنیده
نمی شود و «شیوا » در ناشنوایی گویندگی خود بدل به استعاره ی زنی است در جاذبه ی مد نمای تن اش که در سطح تعریف اجتماع اکنون بسنده می شود به جسم و ظاهر و سطح بنا.....
«سالاری »در پرداختن به وهم و ایجاد فضایی سورآل در مرز بین آنچه اتفاق افتاده یا سرهم کردن انچه در پساذهن مولف قصد داستانی شدن دارد؛ همواره مخاطب را در تعلیقی داستانی نگاه می دارد. «بنسون گری »می گوید:«داستان گزاره ای است که واقعا اتفاق نیفتاده بلکه سرهم بندی یا جعلی است».
«سالاری »فضای هموندی را در رابطه های فیزیکی چند فرد ،رودر روی هم قرار می دهد و خاستگاه جغرافیای حضورشان را ،در تیپ سازی و مونولوگ ها و سیال ذهن راوی ها ،به نمایش می گذارد تا رویای استعلا یافته ی اجتماع یا وطن، با سوژه مندی یک رابطه ی از پیش تعیین نشده با خیال پردازی های سورآل و نمادینی که مولف با دخالت راوی ها سعی در پردازش ایده آلیستی آن دارد، به بیداری عمومی منجر شود.
نیت مولف اگر هم اگاهی بخشی و جهت مندی انسان به اصالت خاستگاه و هویت ملی اش نباشد ؛اما با مرکزیت شخصیت اصلی «کوروش »در داستان تمام راوی ها و دستکم شناخت سلبی از «کوروش » از منظرگاه اسطوره گی در همه ی روایت ها ،خواننده را بی هیچ اشاره ای از سوی مولف ،دچار نگاه ناسیونالیستی و ملی نگری
می نماید.
«کوروش »که ابژه ی روایت های پراکنده این کتاب است و حتی در روایت خود، باز تعریف می شود در نهایت خود سوژه ی فالی است که در فنجان قهوه ها به اشکالی سورال بازنمایانده می شود تا استعاره ی حضورش در جغرافیا ،بدل به نماد ملی و وجه ی خاص صورتگری می گردد.
و میل به بازگشتش به کویر که بطن میهن است اساسا تعینی انسانی است که با شخصیت پردازی مولف سر و تن و بدن یافته است تا نمایه ی انسانی «کوروش »با نامی متعین از اسطوره ی کوروش ، انسان معاصر را که از پیوند جغرافیای مام خود گسسته با پیوست دو نماد صحرا و دریا به گذشته ی خود اشاره و آشتی دهد.
این شناخت بازنمایانه با واسطه ی چندین راوی و پیوست های پیش بینی شده ی فال قهوه توسط مولف ،کد هایی است که سرنوشت انسان را به صورت رویدادهایی که در مسیر اتفاق های ناچیز پیش آمده ،به انسان باز
می نمایاند.
گراز های توی داستان ،در تمامی روایت ها حضوری نمادین دارند. گراز و غلبه بر گراز در ایران پیش از اسلام در دفینه ها و سنگ نبشته ها از نمادهای اعتلای ،سالاران و بزرگان بوده و جهت مندی معنامند حضور گراز در تعابیر سورال داستان ،سنجه های شناسه ای است که مولف با علیت مندی در داستان حضورشان را مرئی و حتی در خواب ها برایشان تعبیری موجه را از زبان شخصیت ها پوشش داده است.
سویه های پست مدرنیته در فرم دیالوگها ،گفتاری اخباری است و این سرباز زدن از گفتگوی اجرایی در ایجاد فرمی سیال ذهن ،کاریکاتور بودن شخصیت ها را برجسته تر کرده و داستان را از باور پذیری به سمت عدم یقین و پست مدرنیته پیش می برد.
در «مرده ریگ » کلیت داستان رخدادی است که از عمل بیان خود، تفکیک ناپذیر است و هیچ پشتوانه ی رویداده در جهان بیرون خود ندارد.
یعنی شواهد قائم به ذاتی در داستان اظهار می شود که نمی توان به هیچ شیوه معتبری آنرا سنجید به این معنا که روایت بیشتر شبیه به یک شهادت دادن یا بازپرسی یا اعتراف و گزارش است تا روایت مندی .
و داستان وانمود می کند که دارد چیزی را توصیف
می کند که به نظر اتفاق افتاده است ،ولی بیشتر یک قطعه ی ادبی و یا وهمی است که شکل داستانی به خود گرفته است و گفتارهای اجرایی بی آنکه به واسطه ی یک مخاطب در ایجاد دیالوگ و مکالمه گردند ؛تظاهر به اجرا دارند و پرفورمنس حرکات شخصیت ها بیشتر صدا پیشه گی و اخباری است تا زیستن در ماجرایی ساختگی.
«کارل هاینتس اشتیرله »منتقد آلمانی این تعبیر راهگشا را مطرح می کند که «داستان مقوله ای خود ارجاع در قالبی ارجاعی است» .
یعنی مرجع یا مصداق داستان، حالا هر اتفاق-در این داستان مرگ کوروش-کاملا درونی است و صرفا در قالب توصیفات راویان داستان ،به گونه ای مردد رقم خورده است .
همانطور که «لامارک »و «اولسن »گفته اند:ماجراهای داستانی هویت خود را مدیون شیوه ی ارائه خود هستند.
شیرین داستان مرده ریگ آن زن نمادین برگرفته از ارجاعی فولکلور از «خسرو و شیرین »است که صدا دریا را در گوش هایش جمع کرده و تاس های خوشبختی و جفت شش آوردن در داشتن اوست و مولف او را غایت ارزوی مرد امروزی می داند که از تعلقات مدرن جهان اکنون با اشاره به سطحی بودن شیوا همسرش به جهان شاعرانه ی شیرین نقب می زند تا با او لورکا بخواند و در جهان شاعرانه ی شاملو به اصالت عشق سنتی و هویتمند ایرانی بازگردد .
«کوروش گفت غروب ها خانه اش موج بر می دارد در امتداد خط افق . ماه از همان پنجره که زن باز می کند می تابد به داخل و شبها صدای جیرجیرک ها زیر نور ماه شنیدنی است...»ص۶۸
در بخشی که «شیرین »خود را می شناساند ، مولف جملاتی را از سیمای ایده آل مند خود از زن به رخ خواننده می کشد و انبوه مفاهیم استعاری را در جملاتی از زبان شیرین در تاثرات رمانتیک متن بارگذاری می نماید.
در این بخش مفاهیم بسیاری از جمله ها علیت مند و استعاری اند.
بخش «آرش» با زبان محاوره و پردازش تیپ و ارائه شخصیتی باور پذیر ، و اشارات پی در پی مولف به پایتخت نشینی وی استعاره ی عام از مردم امروز است که بدون هیچ پیشینه ی علیت مند و شناسه ی اگاهی با حفظ عرق ناسیونالیستی سعی در ابقای هویتی فراموش شده اند که به شکلی استعاری با بدن «کوروش » و تعین انسانی وی شکلی داستانی یافته است.
مولف در روایت «بامر »، حضور خود را مرئی می کند و تشنگی بی قراری را در جستجوی اصل خویش وارد داستان می نماید. «بامر» پیشینه ای باور پذیر دارد و انسان معاصر ایرانی را در جستجوی ماوا و سیرابی به خاستگاه اصالت خود باز می گرداند،
بنا بر بینش زیبایی شناسیک اثر تمام شخصیت ها نیمه و طرح ناتمام است. این ایهام و ابهام محصول مدرنیته ی رمان است. «هیس میلر »این منش نیمه رها کردن شخصیت ها را مدرنیته ی انکار ناپذیر داستان می داند و معتقد است:«روایت ها نه اغازی دارند و نه پایانی، حتی نمی توان گفت که روایتی کامل شده است، پایان بی معناست».
روایت های «مرده ریگ »در تعلیق و بی پایانی خود استمرار دارند و چنانچه «هرشتاین اسمیت »نوشته است:«پایان وقتی می رسد که انتظار مخاطب براورده شود»
در واقع این پایان وابسته است به حس خواننده از تثبیت معنا و یکی شدن با داستان،،،
مرده ریگ محصول آفرینشی است که در ارجاع به نمادهای تاریخی و ملی متاثر از زیستگاه مولف که با شیوه ای سورآل و پست مدرن توانسته جهانی داستان را با راویان متعدد خود به تعبیر برساند و خواننده را با خود بدر سفری تکوینی همراه سازد.
نقدی بر رمان کوتاه مرده ریگ
توتم , رویامولاخواه